eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
منزل سوم برسیم ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بود سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود. تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت. نمازش را که می خواند با سوز «الهی العفو» میگفت. وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم. چشم هایش زیبا بود، ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد. پیش خودم میگفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم؛ ولی این تنها نظر من نبود. دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند «حمید نوربالا میزنی!» | این احساس بی علت نبود. حمید واقعا آسمانی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه، مجدد خادم الشهدا شدیم. مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت. هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم. از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد میگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند. جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم، حمید گفت: یه روزی.. ___________ 💜@mahdiavaran
اسماعیل، علی را گم کرد. علی سلاح به دست جلو رفته بود. از هر طرف تیراندازی می شد. تا غروب درگیر بودند. اصلاً نمی‌توانست آرام بگیرد، حتی زمانی که عملیات نبود. یک شب که در مقر تل عزان بودند، میثم از پشت بی‌سیم حیدر را پیچ کرد و گفت که تیر بارش مشکل پیدا کرده. علی این را که شنید ،به حیدر گفت« ‌صبر کن منم باهات بیام. با بچه‌ها کار دارم.» وسایلش را برداشت و همراه یکی از نیروهای سوری اش سوار موتور شد. حیدر هم با ماشین پشت سر آنها راه افتاد. بلاس هنوز کامل آزاد نشده بود، باید چراغ خاموش مسافت را طی می‌کردند. اواسط راه بودند که نور لیزر چشمشان را زد. سرعتشان را کم کردند که یک دفعه به سمتشان تیراندازی شد. سریع از موتور پیاده شدند. حیدر هنوز پشت فرمان بود یک عده با اسلحه و چراغ قوه محاصره شان کردند. یکی از آنها داد زد:« بخوابید زمین، دراز بکشید! بچه ها مراقب باشید ماشین انتحاریه!» حیدر گفت:« نترسید برادرا، ما خودی هستیم داریم میریم صبحیه.» مشخص بود باور نکردند، هم چنان داد می زدند:« بخوابید زمین!» علی آرام رفت به سمت شان که یکی از آنها چند تا تیر زیر پایش زد. اوضاع را که اینجوری دید، بی سیم زد به مقر فرماندهی و گفت« ما رو تو جاده تل عزان گرفتن. صدای منو دارید؟» با اینکار علی، بیشتر عصبانی شدند و باز تیر اندازی کردند. حیدر گفت «علی حساس شون نکن. بخواب روی زمین.» اما علی همچنان ایستاده بود و با مقر تماس می گرفت. از این کارش آنقدر عصبانی شدند که به سمتش هجوم بردند. بی سیم را از دستش گرفتند و دست هایشان را بستند. پایشان را روی صورت علی و حیدر گذاشته بودند. صورتشان روبه‌روی هم بود و نمی‌توانستند جایی را ببینند. حیدر گفت:« بابا به امام رضا ما ایرانی هستیم.» کسی که او را می کشید، با عصبانیت گفت: « ای امام رضا بزنه تو کمرت! چقدرم خوب فارسی حرف میزنه.» شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی __________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸