#قصه_دلبری
#پارت_نود_و_دو
#رمان
خیلی تکرار می کرد: " اگه شهید نشی می میری! " ولی نه به این زودی. غبطه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم به خاطر ایام محرّم بود ید چیز دیگری:
هئت سیار دارم، روضه های گوشی ام...
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمی رسد الّا حسین/ ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین
پیامم به دستش نمی رسید. نمی دانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم: " نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی! "
□□□
هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم دست خودش بود یا نه. می گفت: " ۴۵ روزه بر می گردم! " اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می گشت.
بار آخر بهش گفتم: " تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهراً قرار نیست برگردی! "
گفت: " نه، مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم! " این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی!
همان طور که قول داده بود، یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی دانستم قرار است با چه بدنی رو به رو شوم. می گفتند: " برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه، شروع می کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن! " ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب...
_______________
💞https://eitaa.com/mahdiavaran
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_دو
بقیه پای شما بعدها که پیکر دو شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردن همیشه بهم میگفت چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستند حتماً برید سرمزارشون اینها را شما دعوت کردین بی انصافیه رها کنین روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس هم خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت این تربتو بین جهیزیت بزار دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت و امام حسین بگیره. می دانستم خانه ای که انتخاب کردیم خیلی کوچکتر از آن است که تمام وسائل را بتوانیم ببریم برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها، میز ناهارخوری، تابلو، فرش، میز تلفن، خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض ها گفتم انشاءالله هر موقع که خونه بزرگتر رفتیم این ها را هم می بریم وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین میرفت با بیرون رفتن هر کدام از آنها در ذهن خودم جای آن را مشخص کردم با صدای بلند که از حیات آمد همه ترسیدیم وقتی به حیات رفتیم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاد و شیشه جلو آن شکسته چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم متاسفانه پیدا نمیشد روزهای آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره به خانه خودمان میرفتم حمید هم برای جابه جایی وسایل از سر کار به خانه میآمد چون خانه کوچک بود و چیدمان وسایل وقت و انرژی زیادی میخواست حمید در حالی که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب..
___________
💜@mahdiavaran
#دلتنگ_نباش
#پارت_نود_و_دو
زینب هیچ وقت به خاطر مسائل مالی به او شکایت نکرد، اما خودش ناراحت بود. برای همین گفت:« نظرت چیه با اون پولی که پس انداز کردیم، یه موتور بخرم؟ اینجوری اگه خواستین جایی بریم، هم وسیله داریم، هم من میتونم بعد از سر کارم برم باهاش کار کنم.»
زینب کمی فکر کرد و گفت:« اینکه وسیله داشته باشیم خوبه، اما چرا می خوای باهاش کار کنی؟ با همین حقوق دانشجویی روزگارمون میگذره خداروشکر.»
_میدونم تو توقعت کمه، اما این جوری خودم معذبم. دلم میخواد دست و بالم باز باشه. یه وقت یه چیزی دیدم خوشم اومد، پول داشته باشم برات بخرم. بعدشم بعد از سرکار وقتم آزاده، بیام بشینم خونه چیکار کنم؟!
حداقل این جوری یه کاری هم انجام میدم. با باباتم صحبت میکنم میگم برای چی می خوام موتور بخرم، بعید میدونم مخالفت کنه.
یک هفته ای دنبال خرید موتور بود، اما چیز مناسبی پیدا نمی کرد. یک شب که زینب خانه پدرش بود، تماس گرفت و گفت:« من الان اومدم پیش دایی م. یه موتور خوب داره، قیمتشم بد نیست، اما من میگم فعلا نخرم، بازم بگردیم. تو چی میگی؟ اگه تو بگی بخر، همین الان میخرمش.»
نه روحالله، بخر بیارش. یک هفته س مستأصلی. از وقتت زدی، همش اش دنبال موتوری. همین الان بخر بیا.»
_ یعنی همین الان بخرمش؟
_ آره بخر، با موتورت بیا اینجا دنبالم.
یک ساعت بعد روح الله با یک جعبه شیرینی رفت دنبال زینب. کلید موتور را با خوشحالی نشان داد. خرید موتور خیلی برایشان خوب بود.
شب ها هر کجا بودند، باید خود را قبل از بستن مترو می رساندند، اما حالا دلشان قرص بود که وسیله دارند.
دو روز بعد از خرید موتور، وقتی روحالله به خانه آمد، کمی استراحت کرد و دوباره لباس
هایش را پوشید.
زینب با تعجب پرسید:« کجا میری؟»
_ می رم با موتور یه دوری تو خیابونا بزنم، زود برمی گردم.
زینب خیلی دلش با این نبود که روحالله برود با موتور کار کند. تازه از سر کار آمده بود.
_ باور کن من راضی نیستم به خاطر من بخوای بری اضافه تر کار کنی. همین حقوقی که از سپاه میگیری، کافیه. حالا تا وقتی قسطامون رو بدیم، کمتر خرج میکنیم.
_ من در قبال تو مسئولیت دارم. دلم نمیخواد کم تر از اونی که تو خونه بابات داشتی، تو خونه من داشته باشی. کار که عیب نیست. این جوری خودم بیشتر از تو اذیت میشم. میرم، یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. زینب هنوز راضی نشده بود، اما نمیتوانست جلوی او را بگیرد. با ناراحتی گفت:« هوا خیلی سرده. حالا نمیشه یه روز دیگه بری؟»
_ نه، من عادت دارم.
وقتی دید حریفش نمیشود، به اتاق رفت و چند تا لباس گرم آورد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________
🌸@mahdiavaran🌸