eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب با تعجب به ظرف‌ها اشاره کرد《 می‌خوام ظرفارو بشورم.》 _ بیا برو اون‌وَر ببینم، نمی‌خواد شما زحمت بکشید. زینب با خنده گفت:《 یعنی چی خاله؟ چرا؟》 _ شما بیا برو تو اتاق، روح‌‌الله باهات حرف داره. ما خودمون می‌شوریم. _ این‌طوری که زشته، بزار بشورم، بعد می‌رم. _ بیا برو، با هم صحبت کنید که از این به بعد کلی تو خونه خودت بشور و بساب داری. بیا برو اون‌طرف بهت می‌گم. خاله این را گفت و زینب را به طرف اتاق هل داد. زینب خندید و به سمت اتاق رفت. روح‌‌الله هم با اشاره خاله، رفت دنبال زینب. چشمانش برق می‌زد. چهره‌اش خندان بود. پنجره اتاق را باز کرد و تا می‌توانست نفس کشید. به زینب نگاه کرد و گفت:《 همه چیز جور شد، روزهای خوبی در پیشه. مثل اینکه سختیا داره تموم می‌شه.》 زینب کم‌و‌بیش به واسطه خاله فاطی از سختی‌هایی که روح‌الله بعد از مادرش کشیده بود، اطلاع داشت، اما عمق درد را در نگاهش خواند. فهمید در پس چهره‌ی مردانه‌اش دردهایی دارد که او در آینده باید برایش التیام باشد. لبخند پر مهری زد و گفت:《 منم خیلی خوشحالم. زندگیم داره تغییر بزرگی می‌کنه.》 روح‌‌الله بی‌مقدمه پرسید:《 یه کاغذ و خودکار دم‌دستتون هست؟》 زینب متعجب او را نگاه کرد:《 بله، الآن براتون میارن.》 کنجکاو شده بود ببیند روح‌الله کاغذ و خودکار را برای چه می‌خواهد. روح‌الله کاغذ را گرفت و مشغول نقاشی شد. یک پرنده کشید که رو به آسمان بال‌هایش را باز کرده است. سریع و هنرمندانه کشید. طراحی پرنده که تمام شد، بالای کاغذ نوشت: بسم‌ رب زینب 'سلام‌الله‌علیها' هر که را عشق حسین نیست، ز خود بی‌خبر است کشته‌ی عشق حسین از همه‌کس زنده‌تر است کاغذ را به طرف زینب گرفت:《 خدمت شما.》 هم نقاشی زیبا بود و هم خطاطی. زینب با انگشت، رد خطش را دنبال کرد. چقدر حس بود در این نقاشی ساده. خییلی خوشش آمد. سرش را بلند کرد《 واقعا قشنگه! خاله راست می‌گفت شما هنرمندید.》 روح‌الله خندید. شماره تلفن همدیگر را گرفتند و ذخیره کردند. حرف‌هایشان گل‌انداخته بود. میان صحبت‌هایشان مادر زینب در زد《 آقا روح‌الله می‌شه یه لحظه بیایی؟ من و پدر زینب می‌خوایم باهاتون صحبت کنیم.》 ☘شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی ☘ _________________ 🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روح‌الله بلند شد و دنبال خانم فروتن وارد اتاق دیگری شد. آقای فروتن نصیحت‌های پدرانه‌اش را با او در میان گذاشت و سفارش‌هایش را کرد. در آخر هم از روح‌الله خواست موتورش را بفروشد《 نه خودت دیگه سوار این موتور بشو، نه زینب رو سوار کن.》 روح‌الله که تمام مدت به حرف‌های آقای فروتن گوش می‌داد، با خنده گفت:《 چشم، قول می‌دم دیگه سوار نشم.》 صحبت‌های پدر زینب که تمام شد، خانم فروتن شروع کرد《 ببین آقا روح‌الله، نه زینب، نه من و پدر از شما توقع آن‌چنانی نداریم. وقتی اومدی خواستگاری، یک کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟ ماشین داری؟ پول داری و از این چیزا. برای ما مهم نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی، اما از لحاظ ایمانی چرا. ما دوست داریم دامادمون سرباز امام زمان باشه.》 این را که شنید، سرش را بلند کرد و به خانم فروتن نگاه کرد. این همه خواستگاری رفته بود، اما این اولین جایی بود که از او چنین درخواستی می‌شد: سرباز امام زمان 'عج' بودن. تنها توقع خانواده عروس از او همان چیزی بود که خودش مشتاقانه به دنبال آن بود. صبح فردا، اولین تماس را روح‌الله با زینب گرفت. از او بابت مهمانی دیشب تشکر کرد و گفت که اوایل هفته به منزلشان می‌رود تا اگر برای پنجشنبه کاری از دستش بر می‌آید، انجام دهد. روز پنجشنبه، هر دو خانواده برای مراسم آماده شده بودند. ساعت پنج عصر، فامیل‌هایشان در خانه آقای فروتن جمع شدند. صدای همهمه و سلام‌ علیک‌های پی‌درپی، زینب را به خنده انداخت. همه صورت‌ها می‌خندیدند و خوشحال بودند. زینب به فاصله دورتری از روح‌الله نشسته بود و او را خوب نمی‌دید. همه بهشان تبریک می‌گفتند. حس عجیبی داشت. تنها چند لحظه دیگر مانده بود تا محرم روح‌الله شود. یک ساعتی طول کشید تا تمام حرف‌ها و توافقاتی که کرده بودند، در دفتر نوشته شود. دفتر به امضای دو خانواده رسید. قرار شد صیغه‌ی محرمیت را داییِ روح‌الله که سید بود، بخواند. زینب به اشاره مادرش رفت و کنار روح‌الله نشست. سرش پایین بود. قرآنِ روی میز را برداشت، چشم‌هایش را بست، دلش تا مشهدالرضا رفت. با خود گفت:《 یا امام رضا، این همونی بود که برام فرستادی، خودت مهرش رو به دلم انداختی. دعا کن عاقبت به خیر بشیم.》 چشم‌هایش را باز کرد. زیر لب صلوات فرستاد و قرآن را باز کرد. سوره مومنون رو‌به‌روی صورتشان باز شد. روح‌الله خوشحال شد《 چه دعایی کردین سوره مومنون اومد؟》 🦋شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی 🦋 _________________ 🌸@mahdiavaran🌸
«ما مِن شَفيعٍ إِلّا مِن بَعدِ إِذنِهِ» هیچ شفاعت کننده‌ای، جز با اِذنِ او نیست!🌱 - یونس/۳ تا خدا رو داری نامردیه از دیگران چیزی بخوای، دوستِ خوبم💚 🦋@mahdiavaran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Vizhegihaye Hazrate Abdolazim.mp3
4.96M
🏝امام زمانش به او فرمود: تو واقعا دوست ما هستی!🏝 ⚘مروری کوتاه بر زندگانی حضرت حضرت_عبدالعظیم حسنی علیه السلام⚘ ↘️@mahdiavaran↙️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زینب نگاهش به قرآن بود. لبخند زد《 دعای عاقبت به خیری.》 صیغه که جاری شد، همه بلندبلند صلوات می‌فرستادند. بوی خوش اسپند و گل‌های چیده شده روی میز مشامشان را پر کرده بود. به هم محرم شدند و این آغاز ماجرا بود. روح‌الله انگشتر ساده و زیبایی با یک مرواریدِ سفیدِ کوچک روی آن را که به عنوان نشان برای زینب خریده بودند، دستش کرد. با صدای آرامی پرسید:《 دوسش دارین؟》 زینب انگشتر را در دستش برانداز کرد:《 آره، خیلی قشنگه! دستتون دردنکنه.》 خاله فاطمه جلو آمد و گفت:《 مبارکتون باشه. روح‌الله جان، من هرکاری که از دستم بر می‌اومد، برات انجام دادم. انشاءالله خوشبخت و عاقبت‌به‌خیر بشید.》 روح‌الله سرش پایین بود. بغض کرده بود.《 خیلی دلم برای مامانم تنگ شده، کاش الآن پیشم بود!》 خود خاله فاطمه هم دست کمی از او نداشت. اما آن لحظه وقت گریه نبود. _ حالا این‌جا بغض نکنی‌ها! زشته، آبرومون می‌ره، می‌گن پسرشون گریه می‌کنه. خاله همان‌طور که او را آرام می‌کرد، به زینب اشاره کرد که یک لیوان آب بیاورد. زینب سریع به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب آورد. لیوان را به دستش داد. روح‌الله تشکر کرد و بغض خود را با یک لیوان آب فرو خورد. روح‌الله و خانواده‌اش آن شب شام مهمان آقای فروتن بودند. مهمانان که رفتند، آن‌ها هم آماده شدند تا به رستورانی که آقای فروتن رزرو کرده بود، بروند. وقتی رسیدند، صدای اذان بلند شد. هنوز ننشسته بودند که روح‌الله به زینب گفت:《 بریم نماز؟》 زینب با لبخند جواب داد:《 بریم.》 رستوران نمازخانه باصفایی داشت. دور تا دور آن پر بود از درخت و سبزه. روح‌الله به یکی از درختان اشاره کرد و گفت:《 نمازتون که تموم شد، بیایین دم اون درخته.》 زینب سرش را تکان داد و به سمت نمازخانه رفت. نمازش که تمام شد، بی‌اختیار اشک‌هایش جاری شد. این اولین نمازی بود که بعد از ازدواجش می‌خواند. از خدا خواستم که کمکش کند و زندگی خوبی با روح‌الله داشته باشد. به ساعتش نگاه کرد. یک‌ربعی می‌شد که نماز تمام شده بود. سریع از جایش بلند شد و رفت بیرون. 💙شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی 💙 _________________ 🌸@mahdiavaran🌸
⭕️کـــاش امام زمان هم ما را نفرین میکرد !!! . . . ⭕️شــــاید بـــهــ خــودمون میومدیم !!! ⚠️ 🔴@mahdiavaran🔴
دید روح‌الله کنار همان درختی که نشان گذاشته بودند، منتظرش ایستاده. کفش‌هایش را پوشید و رفت پیش او. _ ببخشید خیلی منتظر شدین؟ روح‌الله لحن شوخی به خود گرفت《 تقریباً آره، دیگه کم‌کم علافی زیر پام داشت سبز می‌شد.》 هر دو خندیدند. _ موافقید کمی قدم بزنیم؟ زینب به سبزه‌های پشت نمازخانه اشاره کرد و گفت:《 بله، بریم اونجا. خیلی باصفاس.》 قدم‌زنان راه افتادند. روح‌الله نیم‌نگاهی به او انداخت《 زینب خانوم، من دوست دارم بازم یه موضوعی رو به شما تاکید کنم.》 زینب متعجب نگاهش کرد《 خب بگید. چه موضوعی؟》 _ درباره کارم. می‌دونم درباره‌اش زیاد بهتون گفتم. اما دلم می‌خواد شما بازم بهش فکر کنید. کارم جوریه که ممکنه شما روزای تنهایی زیاد داشته باشید. ازتون خواهش می‌کنم در این مورد خیلی فکر کنید. ببینید می‌‌تونید این همه تنهایی رو تحمل کنید؟ وسط حرفش به گوشه دنجی روی چمن‌ها اشاره کرد《 بشینیم اینجا.》 زینب سکوت کرده بود و به حرف‌های او گوش می‌داد. روح‌الله سرش را پایین انداخت. معلوم بود چیزی که می‌خواهد بگوید، برایش سخت است. صدایش را صاف کرد و با لحن آرام‌تری گفت《 ازتون خواهش می‌کنم بیشتر فکر کنید. هنوزم فرصت هست که تو تصمیم‌گیری‌تون تجدیدنظر کنید تا هنوز عقد نکردیم...》 زینب نگذاشت حرفش تمام شود:《 تموم شد آقا روح‌الله. دیگه چه فکری بکنم؟ من به تمام این چیزایی که شما می‌گید، فکر کردم و از خودِ خدا خواستم که کمکم کنه تا تحمل کنم. من شمارو با تمام این سختی‌هایی که گفتید، انتخاب کردم.》 انگار دنیا را به روح‌الله دادند. جوابش آن‌قدر محکم بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی‌گذاشت، اما روح‌الله دوست داشت با او اتمام حجت کند. _ راستش مامانم خیلی بخاطر شغل بابام سختی کشید. بابام یک‌سال پاکستان بود، دوسال افغانستان. ما اصلا هیچ خبری ازش نداشتیم. من می‌دیدم مامانم چقدر سختی می‌کشه، اما همیشه همپای بابام بود و تو تموم سختیا کمکش می‌کرد. منم دوست دارم شمام همین‌جوری باشید. کمک حالم باشید و همراهم. شهید_مدافع_حرم 🎀شهید_روح_الله_قربانی _________________ 🌸@mahdiavaran🌸