سلام و عرض ادب و احترام 🌹
♦️سوزاندن با اُتو به اتهام فرار
... ماجرا از آنجا آغاز شد که گزارشات کذبی توسط یکی از جاسوسهای معروف ، به بعثیها میرسد مبنی بر اینکه آشپزها قصد فرار دارند و با توجه به فراغت بالی که داشتند و بیشتر اوقات روز را خارج از آسایشگاه میگذرانند نقشه فرار را پی ریزی میکنند.
🔹مواجهه حضوری عدنان نگهبان بعثی با یکی از متهمین اصلی یعنی آزاده سرافراز حسن طاهری که حکم سرآشپز اردوگاه را داشت زمینه اتهامات را فراهم میسازد.
🔸ماجرا از این قرار است که آقای حسن طاهری به اتفاق دوستانش در محوطه در حال بیان خاطرات و گفتگوی روزمره بودند که عدنان شکنجهگر معروف از دور آنها را زیر نظر داشته و با نزدیک شدن به آنها می پرسد "با هم چه میگفتید؟ "
که آقای طاهری اظهار میدارد خاطرات گذشته را بیان میکردیم .
🔹عدنان که دنبال بهانه میگشته تا چند نفری را به اتهام فرار شکنجه کند و از همه زهر چشم بگیرد با توجه به اینکه خود را نیز یک سر و گردن بالاتر از بقیه بعثیها میدانست با اشاره به سایر نگهبانان بعثی میگوید ؛
اینها خر هستند من خر نیستم ، داشتید نقشه فرار میکشیدید دروغ میگویید.
یک زندانی در خواب هم در حال فرار است .میخواهید رد گم کنید.
🔸در ابتدا همه آشپزها که ۱۱ نفر بوده اند را احضار و مورد ضرب و شتم شدید قرار میدهند، عدنان که به فارسی تسلط دارد از آنها میخواهد که اعتراف کنند و سایر افراد مرتبطی که تلاش داشتهاند به اتفاق هم فرار کنند را معرفی و جزئیات ماجرا را تشریح نمایند .
🔹آشپزها که روحشان از ماجرا خبر نداشته حرفی برای گفتن ندارند و با تحمل شکنجهها بالاخره بعثیها به این نتیجه میرسند که بجز آقایان حسن طاهری و روزعلی کرمی که تقریبا حکم سرآشپز را داشتند بقیه به اصطلاح بیگناه هستند و لذا رهایشان میکنند.
🔸در ابتدا این دو نفر را در محوطه مورد ضرب و شتم قرار داده و داخل چاله فاضلاب میاندازند
چاله فاضلاب گودالی بود در اندازه دهانه چاه به عمق حدود ۱/۵ متر که آب حاصل از شستشویی دست و صورت بچههای بند یک و دو به آن هدایت میشد و اغلب شاهد انداختن بچهها داخل آن خصوصا در زمستان و سپس غلتاندن و سینه خیز در محوطه بودیم .
🔹سپس آن دو عزیز را به اتاق نگهبانی هدایت و عدنان از آنها میخواهد که باید اعتراف کنید و گرنه کشته خواهید شد.
البته اگر آنها به کار نکرده حتی به امید رهایی احتمالی از شکنجه اعتراف میکردند قطعا زیر شکنجه کشته میشدند.
و در واقع آنها خیلی علاقه داشتند در این پروژه یکی دو نفر قربانی شوند تا از بقیه بچهها زهر چشم گرفته شود .
🔸این دو عزیز که حرفی برای اعتراف نداشتند به قرآن قسم میخورند که روحشان از این قضیه بیخبر است ولی آن دو نگهبان بعثی به قرآن اعتقادی نداشتند.
🔹به هر حال اصرار از بعثیها و انکار از بچهها ، نهایتا پاهای این دو عزیز را به چوب فلک میبندند و با کابل به کف پاهایشان می زنند .
عدنان که تشنه شکنجه بود و از آه و ناله افراد زیر شکنجه لذت میبرد و بیمحابا به اتفاق علی آمریکایی این دو برادر عزیز را میزنند تا خسته می شوند و نهایتا با روشن کردن اتو کف پایشان را می سوزانند .
🔸از شدت درد و سوزش چندین مرتبه بیهوش شده و از حال می روند و هر بار با ریختن آب روی آنها به هوش می آمدند و مجددا این شکنجه دردناک تکرار میشد.
🔹بر اساس شواهد موجود تمام گوشت کف پای این دو عزیز سوزانده شد.
پس از شکنجه آنها را بمدت دو ماه داخل زندانی جداگانه که در بند معروف به آشپزخانه واقع است انداخته و در شرایط اسفباری زندانی شدند
دو ماه بدون حمام و دارو و استفاده از دستشویی.
🔸...کف پاها به علت سوختگی شدید و عدم رسیدگی در گرمای تیر و مرداد عفونت میکند و عفونت به عمق پا سرایت می کند.
آنها حتی اجازه استفاده از دستشویی هم نداشته و در این مدت برای قضای حاجت از قوطی استفاده میکردند.
مقدار کمی آب و غذا نیز از پنجره کوچک زندان تحویل میگرفتند.
🔹پس از دو ماه زندانی بودن در شرایط اسفناک با بدنی نحیف به بند منتقل و اعلام میشود هیچ کس حق ارتباط با آنها را ندارد ، تا مدتی برای رفت و آمد و انتقال به دستشویی و.. توسط بچهها با پتو جابجا میشدند ، مدتی نیز زیر بازوهایشان را میگرفتند و تا آخر اسارت امکان راه رفتن عادی خود را از دست دادند.
🔸پس از آزادی علی رغم اینکه تحت درمان قرار گرفتند و دارو مصرف میکنند هنوز هم پس از گذشت بیش از سی سال از این جریان از سوزش کف پا و انتقال حرارتش به سایر نقاط بدن رنج می برند .
🔻ادامه دارد....
موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی
@nurian_khaterat🌹
در انتظار بودم
در آغوش کِشانمت
نه به خاک ...!
📸 مازندران_روستای قراخیل ۱۳۶۵
کودکانی که در انتظار تدفین پدر شهیدشان هستند
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت. ۸۴🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
وقتی که ما آسایشگاه ۳ بودیم چند نفر از اُسرای که توی آسایشگاه ما بود بچه شمال بودند و از همه مسن تر و پیرمرد بودند 👨🦳 اسم یکی شون عباس بود معروف به حاج عباس که زبان زد اسرا بود...یه روزی یکی از نکهبانها به اسم سعدی اومد پُشت پنجره آسایشگاه و از سر تمسخر گفت ها حاج عباس چند سالته؟؟ چند بچه داری؟؟ حاج عباس با جدیت در چند کلمه جوابشو داد!!!!! بهش گفت من کوچکترین فرزندم هم سن توهستش...نگهبان سعدی از این جواب چُپ و دَمق شد و راهشو کشید رفت😂 یه روزی دیگه یکی از بچه های شیراز که سرباز ارتش بود توی تیپ هوابرد شیراز برام یه خاطره تعریف کردکه : یه روزی توی منطقه من کنار جناب سرگرد فرمانده گردان مان بودم 🥷 یه روزی بهم گفت سوار ماشین جیپ شو تابریم قرارگاه ..بهش گفتم جناب سرگرد قرارگاه چه خبره؟؟؟ گفت مسابقه هست ..ما دو نفر هم میخواهیم توی مسابقه شرکت کنیم !!@ گفتم چه مسابقه ای ؟؟؟ گفت بُخور بُخور😂 گفتم بخور بخور چی؟؟ این دیگه چه جور مسابقه ای هست؟؟ گفت قراره سفره پهن کنند هر فرمانده یگان با یه سرباز بیاد هرکدم که بیشتر غذا خوردند و آخر از همه کنار نشستند یه گوسفند جایزه دارند😂 آقا این رفیق اسیر شیرازی من میگفت : حدود ۲۰ الی ۳۰ افسر ارشد مثل سرهنگ و سرگرد هر کدوم با یه سرباز نشستند سر سفره .. یه غذای مشخصی آوردند و اعلام مسابقه کردند🥴 گفت آقا ما هم شروع کردیم به خوردن ...گفت یواش یواش دیگران رفتند کنار جناب سرگرد بهم گفت بپا از خوردن کم نیاری..@ گفت آقا منم داشتم می ترکیدم و از چشمهام غذا میزد بیرون😂 گفت سرگرد صبر کرد وقتی همه رفتند کنار خودشم کنار کشید😜 گفت گوسفند رو عقب ماشین جیپ سوار کردیم خودمان هم سوار شدیم ..گفت آقا ماشین رفت توی چندتا دست انداز منم هرچه خورده بودم بالا آوردم و استفراغ کردم🙃 گفت جناب سرگرد بهم گفت خاک بر سرت تو چه تکاور ارتش هستی که یه کم غذا رو نمیتونی هضم کنی🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرکت به سوی میدان نبرد
از بهترین نریشن های مستند خاطره انگیز «روایت فتح»
جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل های ما سربازان حاج قاسم برپا می کند...
#یاد_شهدا
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۵🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا زمانی که ما بند ۱ و ۲ بودیم بعضی وقتها از لحاظ نظافت و بهداشت دچار مشگل حاد میشدیم مثلاً چی ؟؟ حمام و توالت های ما یه چاله فاضلاب داشت که این هم مشترک بود و به صورت حوضچه بود 🥴 وقتی که این حوضچه پُر میشد با تانکر تخلیه میکردند حالا بعضی مواقع نمیدونم چی میشد که این تانکر سر وقت نمیآمد تخلیه کنه و ۲ الی ۳ روزی عقب می افتاد از این رو اون حوضچه بالا میزد و از داخل خود توالت ها سر ریز میکرد که ما مجبور بودیم محل نشستن داخل توالت رو ۲ عدد بلوک بزاریم و روی بلوک ها بشینیم جهت دستشویی کردن😖 خب همین امر باعث میشد که ما اغلب کثیف بشیم یا کثیف کاری کنیم... باز دوباره همین فاضلاب میومد توی راهرو توالت و خیلی شرایط سخت و فجیعی بود😏 حالا برای خود عراقیها هم چیز خیلی مهمی نبود و براشون عادی بود..یادم میاد یه نگهبانی بود به اسم عَبِد که اواخر خدمتش مسئول بند شد این نگهبان هروقت دست و صورتش رو با آب و صابون میشست با همون کف صابون که به صورتش بود بعنوان خمیر دندان استفاده میکرد و دندانهاشو مسواک میکرد😂 و با انگشتش بعنوان خود مسواک استفاده میکرد بعدش اون آب کف داخل دهانشو پورتی میباشید بیرون دقیقاً مثل مرغی که اسهال گرفته باشه😂 همین گروهبان عَبِد آخر خدمتش مسئول بند شده بود اونوقت میخواست یه جوری دل اُسرا رو بدست بیاره موقع آمار خروجی از آسایشگاه آمار رو جلوی آسایشگاه نگهبانها میگرفت و خودش روی صندلی مینشست و چایی یا شیر کاکائو میخورد اونوقت بدون اینکه آمار بگیره اگه کسی عجله ای دستشویی داشت دست بلند میکرد میگفت سیدی من برم مرافق( توالت ) گروهبان عَبِد بدون اینکه حرفی بزنه بعنوان رضایت سرشو حرکت میداد که یعنی برو 😂 ما واقعاً توی کف عَبِد مانده بودیم که چقدر ریلکس و راحت شده آخر خدمتش.. آخه اّسرا بهش موتور گازی هم میگفتند از سر تمسخر 😂 چرا ؟؟ چون سبیلش مثل فرمان موتور گازی های قدیم بود یا مثل دسته کتری🥴😂🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت پل ایثار توسط رزمندگان لشکر۸نجف قبل از عملیات بدر گردان محرم به فرماندهی شهید ربیعی
#مستند_جبهه
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۸۶ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا بعد از آتش بس که یه مقدار فشارهای روحی روانی عراقیها کمتر شد یه جُورایی همچین بِفهمی نَفهمی 😂 اجازه بعضی ورزش های جمعی رو دادند مثل فوتبال گل بزگ و گل کوچک و والیبال🤾 خب لازمه همه اینها همون لوازمات اولیه بود مثل دروازه و تور والیبال و توپ🏐 عراقیها یه توپ دادند که هم برا فوتبال استفاده میشد هم برای والیبال اما برای گل کوچک چون باید توپش هم کوچکتر باشه این توپ رو عراقیها ندادند بچه های ماهم مجبور شدند چند تکه پارچه رو محکم دور هم بپیچند و بحالت توپ دَرش بیارند⚾️ و باهاش گل کوچک بازی کنند ..خب دروازه های گل کوچک رو با میلگرد ساخته بودند و دروازه های فوتبال رو با لوله و یه تور والیبال با میله هاش هم روی حیاط اردوگاه بین بند ۱ و ۲ نصب کرده بودند... حالا بعد آتش بس فرمانده کل اردوگاه عوض شد و یه سرهنگ عراقی بود اگه اشتباه نکنم اسمش علی بود و ظاهراً شیعه هم بود ...چون هم خوش برخورد بود هم اجازه نمیداد عراقیها زیاد اذیت و آزار بدهند حتی وقتی وارد اردوگاه میشد خیلی زود فرمان آزادباش میداد... یادم یه روزی اُسرا داشتند فوتبال بازی میکردند سرهنگ علی وارد اردوگاه شد اُسرا خبردار ایستادند و کسی بازی نکرد سرهنگ علی گفت میخالف مو مشگل( مخالفتی نیست اشکالی نداره) بازی تان رو بکنید ...آقا یه موقع اُسرا شروع کردن به بازی کردن یکی از اُسرا توپ رو محکم شوت کرد خورد به پای سرهنگ علی همه میخکوب شدند و حرکتی نکردند نگهبان شروع کرد به فحش دادن و بد وبیراه گفتن 😖سرهنگ گفت اشگالی نداره بهشون چیزی نگو بعد هم به اُسرا گفت بازی تان رو بکنید و سرکشی اش رو کرد و از اردوگاه رفت بیرون حالا این رفتار سرهنگ علی برای ما خیلی عجیب بود🤫 حالا سرهنگ علی شاید یه ۵ ماهی بیشتر نبود که فرمانده اردوگاه شده بود ...یه موقع هم غیب شد و دیگه نیومد اردوگاه که بجای اون یه سرگرد عراقی دیگه اومد که مثل سگ هار بود 🐩 حالا یه شایعه ای بین اُسرا پخش شد که من واقعاً نمیدونم چقدر صحت و سُقم داشت 🙁 میگفتند سرهنگ علی با یه تعداد از افسران عراقی قرار بوده یه کودتا توی عراق راه اندازی کنند که سرهنگ علی قرار بوده از اُسرا استفاده کنه و اونهارو مسلح کنه و حتی در تدارک بوده که یه سری از موانع داخلی اردوگاه : از جمله دریچه های ورودی آسایشگاها رو برداره.. و موتوری پادگان رو بیاره نزدیک اردوگاه که بتونه جابجایی اُسرا رو راحتر انجام بده 🥴 بعدش کودتاشون لو میره و تمامشون و سرهنگ علی اعدام میشند البته میگم من این مطلب رو در حد شایعه شنیدم که : اُسرا میگفتند نگهبانها این مطالب رو گفتند ...🌹الله اعلم..🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حرکت به سوی میدان نبرد
از بهترین نریشن های مستند خاطره انگیز «روایت فتح»
جملات گهربار شهید آوینی و صدای بهشتی اش، به همراه زیر صدای حاج صادق آهنگران غوغایی در دل های ما سربازان حاج قاسم برپا می کند...
#یاد_شهدا
@nurian_khaterat 🇮🇷
باعرض سلام وادب خدمت تمامی بزرگواران !!!! چنانچه بزرگواران درمورد خاطرات که درکانال بارگذاری میشود نظریا پیشنهادی دارند به بنده در شخصی تذکر دهند ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸محمدعلی نوریان🌷🌷🌷🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۷ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا وقتی که اُسرا توی اردوگاه بازی فوتبال یا گل کوچک یا والیبال بازی میکردند 🤾♂ خُب نظم خاصی داشت اول اینکه کسانی که علاقه داشتند بازی میکردند که اصولا بیشتر اُسرا بازی نمیکردند یا بَلد نبودند مثل من😞 اما کار بَلدها یارگیری و تیم بندی میکردند و یه نفر هم داور بود که معمولا مرحوم عبدالعلی خاقانی که بچه شیراز بود داور میشد عبدالعلی خودش میگفت من توی شیراز جزو لیدرهای تشویق کنند یکی از تیم های فوتبال هستم🥴 تیم ها معمولا آسایشگاهی بودند حالا خود عراقیها هم از بازی فوتبال خوششون میومد اومدند پیشنهاد دادند که باید با اردوگاه بیرون مسابقه بدید ..خوب بچه های بند ما یعنی ۱ و۲ هم از خدا خواسته😂 حالا قبل مسابقه نگهبانهای بند ما با اون اردوگاه دیگه شرط بندی کرده بودند سر بُرد و باخت بین خودشون ..بعدشم نگهبانهای بند ما بچه هارو تهدید کردند که وای به حالتون اگه ببازید🥴 خب با سوت داور 🕺بازی شروع شد 🤾♂توی تیم بند ما گل زن و نفرات حمله یکی از بچه های شمال به اسم صادق بود🌻 اهل اَملش و یکی از بچه های تهران به اسم صفر قاسمی معروف به شوجی🥀 دروازه بان هم یکی از گروهبان های ارتش به نام اسماعیل اسکینی 🌸 و داور کنار عبدالعلی خاقانی 🌺 آقا همین که بازی شروع شد ۷۰۰ تشویق کننده داشت تیم ما ...دو طرف زمین مسابقه رو گرفته بودیم و تشویق میکردیم و شادی و خوشحالی میکردیم 😍😂 در طول اسارت اولین باری بود که اینجور داد میزدیم فریاد میزدیم کف میزدیم بلند بلند میخندیدیم 😂 بالا و پائین میپریدیم و تیم خودمون رو تشویق میکردیم ..عراقیها هم برای اولین بار بود که با ما همراهی میکردند و فریاد خوشحالی سر میدادند و تشویق و تهدید به بُرد بازی میکردند😂 یاد ندارم توی اسارت اینقدر راحت داد و فریاد و خوشحالی سر داده باشم و بالا و پائین پریده باشم واقعاً چه روزهای خوبی بود اگه کتک و گرسنگی نداشت به هرجهت تیم ما بازی رو بُرد 😂😂😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
جبهه 📸
#عکس_یادگاری🌹
دفاع مقدس🌹
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
بهمن سال ۶۸ توی آسایشگاه ۳ تصمیم گرفتیم به مناسبت ایام دهه فجر یه برنامه مسابقه فرهنگی جذاب برگزار کنیم🥴 آخه دیگه مطمئن بودیم آسایشگاه یک دست شده و هیچ جاسوسی وجود نداره که خبر ببره..برنامه دهه فجر چند قسمت بود: 🌹یکی پخت شیرینی بامیه که درقسمت های قبل هم توضیح دادم🌹یکی برگزاری مسابقه علمی فرهنگی که توضیح خواهم داد🌹 یکی هم نصب تصویر حضرت امام خمینی در آسایشگاه😳😳 شاید شما هم باور نکنید که آیا واقعاً توی یک اردوگاه مخوف مفقودین که در بدترین شرایط اسارت در عراق هست عکس امام خمینی پیدا بشه😘 بله این یک واقعیت تاریخ در اسارت هستش... حالا توی اون شرایط که معمولا ماهی یک یا دو مرتبه تمام وسایل شخصی مارو تفتیش میکردند عکس امام خمینی کجابوده آخه؟؟ این مسئله خیییلی سرّی مطرح و اجرا شد که اکثر اُسرای آسایشگاه ۳ غافلگیر شدند 🥴 فقط یه دفعه همه متوجه شدند عکس حضرت امام خمینی به دیوار زیر پنجره آخر آسایشگاه که توی دید نگهبان نباشه نصب شد😂 فقط همه خیره خیره و باتعجب نگاه میکردند..خب حالا عکس کجا بود؟؟ عکس رو یکی از بچه های همدان از حضور ذهنی که از رُخ امام خمینی داشت با مداد روی کاغذ کشیده و نقاشی کرده بود❤️😂 که همون مداد و کاغذ رو هم از عراقیها سرقت کرده بودند😂 من واقعاً توی کف این اسیر همدانی مانده بودم که اولاً چه ذهن و هوشی داره که بعد از چند سال ذِهنش هنوز کشش داره👏 و چه دل و جُرأتی داره این پسر ماشالله❤️ اگه عراقیها میفهمیدند مرگش حتمی بود😢
خلاصه کلام اینکه : ما ثبت نام کردیم و گروه های سه نفره جهت مسابقه علمی تشگیل دادیم حالا دقیقاً یادم نیست چند گروه شدیم ولی فکر کنم حدود ۱۰ گروه سه نفره شدیم😳 من و مرحوم محمد دلال که بچه اصفهان بود و بعد اسارت مرحوم شد😔 و یک اسیر شمالی که حدود ۵۰ سال سن داشت شدیم یک گروه...آقا یک نفر هم مسئول برنامه یک نفر هم داور یک نفر هم مجری برنامه🌹 حالا بجای زنگ مسابقه از قاشق و بشقاب استفاده میکردیم ... حالا چطوری ؟؟ بشقاب رو برعکس یا وارو میکردیم ... دسته قاشق رو توی دستمون میگرفتیم و انگشت اشاره رو داخل گودی قاشق قرار میدادیم 🥴 که موقع زدن به پُشت بشقاب قاشق نشگنه که بعد دردسر بشه ..آخه بجای زنگ زدن باید سریع و محکم قاشق رو میزدیم پُشت بشقاب🙃
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
حکایت روزگار 🤔
🔷 صدام حسین قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر: «اگر خرمشهر را فتح کنید، من کلید بصره به شما می دهم»
♦️شهید آوینی: «نتیجه نهایی را باید در سرنوشت موعود جهان جستجو کرد. ما مرده و شما زنده! خواهیم دید که بلاخره چه کسی پیروز خواهد شد و چه کسی زمین را به ارث خواهد برد؟ حق یا باطل، امام حسین (ع) یا یزید، حزب الله یا صدام، حضرت امام و یا غرب و شرق، امام زمان (عج) یا دجال؟ ما به وعده های خدا یقین داریم این ماییم که زمین را به ارث خواهیم برد.»
#روایت_فتح
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۹ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
حالا اینجا مسابقه علمی ما عنوان و مطلب بندی داشت و ما باید میدونستیم که سوالات پیرامون چه موضوعاتی هست تا بتونیم بریم توی اردوگاه تحقیق کنیم
موضوعات شامل:
جقرافیا _ احکام _ ورزش _ نظامی _ حالا یادم نمیاد موضوعات دیگری بود یا ن🥴
ما توی گروه مان تقسیم بندی کردیم که هرکسی پیرامون یکی از موضوعات تحقیق کنه من مسائل نظامی مثلاً رمز عملیاتها یا منطقه عملیاتی 🙃 مرحوم محمد دلال پیرامون مسائل ورزشی و جقرافیا مثلا فلان ستاره فوتبال توی کدام تیم بازی میکنه و غیره..اون برادر شمالی که مسن بود پیرامون مسائل اعتقادی و احکام مثلا شکیات نماز و طهارت🌹جالب این بود که توی اون شرایط سخت ما فکرمون رو درگیر این مسابقه کرده بودیم و توی اون تحقیقات به معلوماتمون هم اضافه میشد..ضمن اینکه اون جوّ خفقان توی آسایشگاه شکسته میشد 😊 توی گروه ما مسئول زنگ زدن یا همون زدن قاشق روی پُشت بشقاب من بودم🥴 وقتی مجری برنامه سوال رو مطرح میکرد چند ثانیه وقت میداد که ما سه نفری سریع یه مشورتی بکنیم بعدش زنگ بزنیم ☺️ حالا اگه جواب رو خوب میدونستیم بدون مشورت زنگ میزدیم..بعضی مواقع هر دو گروه همزمان زنگ میزدیم این دیگه تشخیص اش با داور بود که ببینه کیی سریعتر زنگ زده 🙃 آخه هردو نفر از دو گروه که باید زنگ میزدند باید کنار هم مینشستند تا داور راحتر بتونه ببینه و قضاوت کنه🤭 بعدشم ما جوری نشسته بودیم که هم نگهبان عراقی شک نکنه البته ما خودمون هم پشت پنجره از خودمون نگهبان گذاشته بودیم که مراقب نگهبان عراقی بود🥷 باز جوری نشسته بودیم که تمام آسایشگاه بتونند برنامه رو ببینند و استفاده کنند..حالا قبل شروع مسابقه ما جایزه معلوم کردیم و این جوایز برای تهیه شون احتیاج به پول داشتیم ..طبق مشورت های قبلی مسئول آسایشگاه با دیگر اُسرا قرار بر این شد که از پول خود آسایشگاه هزینه کنیم بعدش مابقی پول بین اُسرا تقسیم بشه🧐 حالا جوایز چی بود؟؟ : مسواک و خمیردندان و شیر خشگ و کیسه لیف ( که از الیاف خرمابود)..آقای که شما باشید مسابقه شروع شد و توی مرحله اول گروه ما پیروز شد😂 حالا نمیدونم قبل مرحله دوم بود یا توی مرحله دوم مرحوم محمد دلال خدا بیامرز مریض شد و مبتلا به مرض خَنده شد😢
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
این فیلم که توسط ارتش بعث عراق گرفته شده همان کانالی است که گردان قائم عج(حمزه سیدالشهدا فعلی -- اندیمشک) از لشکر ۷ ولیعصر عج در شب یازدهم اسفند ۱۳۶۲ در محور طلاییه عملیات کردند.
آنچه در آن شب بر این گردان گذشت بسیار مظلومانه تر از کانال معروف کمیل بود اما افسوس که مظلومیت این عزیزان مثل اکثریت حماسه های شهدای خوزستان به علت ضعف رسانه ای در استان ، آنچنان که شایسته باشد معرفی و رسانه ای نشده است.
پیکر مطهر این شهدای مظلوم و والامقام بعد از حدود ۱۲ سال تفحص گردید و در گلزار شهدای اندیمشک آرمیدند.یادشان گرامی باد.
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۹۰🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا ما یه شب بعد نماز و شام که خواستيم برنامه مسابقه رو اجرا کنیم یه موقع دیدیم محمد دلال همین جور که توی محل استراحتش نشسته و به دیوار تکیه داده داره میخنده😳 اول پیش خودمون گفتیم خُب چیزی نیست و این خنده ها عادی هستش یه جورایی خودمون هم بهش میخندیدیم 😂 اما بعدش خنده هاش بیشتر و بیشتر شد بعدش ما به این فکر افتادیم که محمددلال یه مرضی گرفته که اینقدر میخنده 😢 نگهبان عراقی اون موقع اسمش سعدی بود صداش کردیم اومد بهش گفتیم اونم شروع کرد به محمد بخنده اما بعد متوجه شد مثل اینکه مَرض محمد جدی هستش😢 شاید باورتون نشه حدود ۵ ساعتی محمد پشت سر هم میخندید 😔 کارش به جای رسید که دیگه خندههاش صدا نداشت و فک پائین اش تکان میخورد و داشت حالت ضعف میگرفت 😢 ما هم همگی کُپ کرده بودیم و یه جورایی ترسیده بودیم عراقیها هم همدیگه رو خبر کردند همگی پشت پنجره جمع شدند..آخه این مرض هم برای اونها تازگی داشت هم برای ما😔 بهرجهت عراقیها به این نتیجه رسیدند شبانه درب آسایشگاه رو باز کنند و محمد رو سریع برسانند بیمارستان..خُب محمد جهت درمان رفت بیمارستان دقیق نمیدونم چه مدت زمان طول کشید بعد از چندروز خدارو شکر محمد دلال سالم و سرحال برگشت❤️ محمد بر اثر شکنجه های زیاد روحی و جسمی دچار این مَرض شد محمد برام تعریف میکرد که در عملیات کربلای ۴ توی لشگر امام حسین گردان خط شکن یونس راننده قایق بوده🚤 محمد داستان غم انگیز ما بعد از اسارت در شهر اصفهان بر اثر سانحه تصادف به دیدار حق شتافت😢😔❤️روحش شاد...شادی ارواح طیبه شهدا و روح مرحوم محمد دلال الفاتحه مع صلوات...اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
سجده بر آب 🌹
در عملیات کربلا ۳، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم، نگران و متحیر، ستون در حال حرکت در آب را کنترل میکردم.
وقتی دیدم که یکی از بچهها سرش را بدون حرکت در آب قرار داده است، بیشتر نگران شدم. شانه ایشان را گرفتم و تکان دادم، سرش را بلند کرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم: چی شده؟ چرا تکان نمیخوری؟
خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقیه را همراهی میکردم.🌹
اطمینان و آرامش خاطر بسیجی «شهید غلامرضا(اکبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشکالی نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روی سکوی الامیه اولین شهیدی بود که به دیدار معشوق نایل آمد.🌹
شهید غلامرضا تنها🌹
شادی روحش صلوات🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۹۱ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹
آقا حالا اینجا توی مسابقه چون محمد دلال به مَرض خَنده دچارشده بود و به بيمارستان رفته بود تیم ما دو نفری شدیم حالا دیگه ما به فینال مسابقه راه پیدا کرده بودیم🥴 واقعاً هرچند شرایط اسارت سخت بود اما ما خیییلی احساس خوبی داشتیم و کل آسایشگاه شرایط روحی خوبی پیدا کرده بود این چند شبی که برنامه مسابقه داشتیم😊 هیچی دیگه!!! آقا تیم دونفره ما مسابقه فینال رو هم بُرد و این یک پیروزی شگفت آوری بود توی اون جوّ خفقان...حالا نوبت اهدا جوایز شد تیم های اول و دوم و سوم رو جایزه دادند🥴 به من فکر کنم یه دونه مسواک دادند و خمیر دندانشو دادند به اون دوستی که اهل شمال بود😂 یادمه زمستان سال ۶۸ بود یه مریضی اومد ما تَب و لرز میگرفتیم همراه با کمر درد و کوفتگی شدید بدن😔 حالا ن دَوای وجود داشت و نه درمانی حتی در حد یه دونه قرص مُسکن خُب حالا ما در مقابل این بیماری چکار میکردیم ؟؟ هیچ !! تحمل درد و گریه و ناله😢 یادمه سه عدد تَشت لباسشویی که توی آسایشگاه داشتیم اونهارو آب میکردیم و کسانی که مبتلا شده بودند رو پاشور میکردیم که تَب آنها پائین بیاد یکی دو روز طول نکشید که خودمم مبتلا شدم 😔 واقعاً درد کُشنده ای داشت این مَرض ..یادمه رفیقم جعفر قربعلی منو پاشور میداد و من بی تابی میکردم بعضی مواقع جعفر که نشسته بود زانوهاشو در بغل گرفته بود منم چهار دست وپا دور جعفر تاب میخوردم و گریه و بی تابی میکردم و به جعفر میگفتم به دادم بِرس من از درد مُردم 😢 اُسرا میگفتند این بیماری نوعی سرماخوردگي هست که واگیر داره به نام آنفولانزا 🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
29.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
مسیر عاشقی🌹❤️
دفاع مقدس🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۲ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا بعد از آتش بس زمانی که گروهبان امجد عراقی مسئول بند ۱ و ۲ بود یه روز بعداز ظهری که وقت آزادباش بود بند ۱ و ۲ باهم اومده بودیم بیرون و هرکسی دنبال کار خودش بود یکی توی صف حمام 🚿یکی توی صف دستشوی 🚽یکی درحال لباس شُستن 🥋منم درحال قدم زدن بودم🚶 حالا شاید حدود ۲۰ الی ۳۰ دقیقه به آمار بود یه موقع من دیدم یکی از دوستان نزدیک من از بند ۳ قاچاقی اومده توی بند ۱و۲ 😳 من دیدمش بهش گفتم فلانی اینجا چکار میکنی ؟؟ چه جوری اومدی اینجا؟؟؟ گفت اومدم با یکی از اُسرای آسایشگاه ۶ کار داشتم !!! گفتم چه کاری داشتی ؟؟ گفت آخه کار داشتم؟؟ بهش گفتم خاک بر سَرت الان چه جوری میخوای بری بند۳ 🥴 مگه نمیبینی تمام ورودی و خروجی های بند ۱و۲ بسته شده!!! الانم نزدیک آماره حالا چه خاکی بر سَرت میکنی دیوانه😖 آقا این رفیق ما تازه متوجه شده بود عجب کار خطرناکی کرده و حالا گیر افتاده و راه پَس و پیش نداره🥴 حالا من از اینکه اون گیر بیفته حقیقتش خیلی ناراحت نبودم بیشتر ناراحت خودمم بودم که بواسطه اون گیر بیفتم و دوباره سر از استخبارات ( اطلاعت ) عراق دربیارم و کتک و شکنجه که شما چه ارتباطی باهم داشتید؟؟؟ و چرا و چطوری رفیقت اومده توی این بند🥴 خودمم عجیب استرس گرفته بودم و ترس و لرز عجیبی گرفته بودم...حالا هَمی به این رفیقم بَد وبیراه میگفتم😏 حالا هم نزدیک آماره هرلحظه ممکنه نگهبان سوت آمار بزنه یا افسر فرمانده اردوگاه بیاد..آقا من با این رفیقم شده بودیم مثل ماهی که از آب میفته توی خُشگی و بالا وپائین میپره 😂 ای خدا..یا ابوالفضل..چه خاکی به سر کنیم ...یه موقع من چشمم افتاد به حبیب عرب زبان که اون موقع مسئول امور داخلی اردوگاه بود به دلم افتاد برم پیش حبیب و بهش بگم والتماسشو بکنم یه کاری برامون بکنه🥴 آخه هرچی بود حبیب هموطن ما بود و یه جورایی امید ما ..توکل به خدا کردم و رفتم پیش حبیب🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
شنیدم جانبازی تیر خورده🌹
به زخم تیر نه! دق کرده مرده...🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۹۳ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
خُب به هرجهت من با توکل به خدا و هزار ترس و لرز رفتم پیش حبیب عرب زبان ... حالا حبیب پشت آسایشگاه ۴ داشت با نگهبانهای عراقی حرف میزد نگهبانها هم دقیقاً دَم درب ورودی بند ۱و۲ بودند🥴 بهش گفتم حبیب بیا باهات کار دارم!!! گفت ها بگو چه کاری داری؟؟ گفتم حبیب این رفیق من از بند ۳ اومده بند ما و الانم تمام راهای خروجی بسته شده تورو خدا یه کاری بکن😔😢 گفت کو رفیقت؟؟ ازبند ۳ اومده؟؟ چه جوری اومده؟؟ چکار داشته؟؟ بهش گفتم حبیب بیخیال شو یه کاری بکن الان آمار میشه حبیب جان من در حق ما مردانگی کن😘 آقا خدا زد پُشت سَر حبیب ❤️ حبیب یه نگاه به اطراف کرد چشمش افتاد به بشگه آشغال و ذوباله که نزدیک حمام بود بهم گفت بهش بگو با ۳ نفر دیگه بروند بشگه آشغال رو بیارند تا به بهانه بشگه ردشون کنم بهش گفتم خدا خیرت بده ❤️ رفتم پیش رفیقم گفتم بدو سریع با سه نفر دیگه بشگه آشغالی رو بیارید تا حبیب ردت کنه اما خاک بر سَرت با این کارهات دیوانه😂 این رفیق من هم رفت با ۳ نفر دیگه بشگه رو آوردند اما خودش عقب بشگه رو گرفته بود و سرش پائین بود که زیاد شناخته نشه🙃 آمدند نزدیک حبیب ...حالا منم عجیب ضربان قلبم میزد گروم گروم حِس میکردم قلبم میخواد از کار بیفته عجیب به ائمه علیه السلام توسل پیدا کرده بودم بخیر بگذره😂 حبیب اومد پیش نگهبانها گفت سیدی اینها بروند بشگه آشغالی رو خالی کنند؟؟ نگهبان گفت لا ( نه) الان آماره !!! حبیب اصرار کرد سیدی سریع برمیگردند!!! نگهبان گفت یالا روه (برو) سریع ارجع (برگرد) 🤨 حالا حبیب خودشم میترسید..چرا ؟ اگه قضیه لو میرفت نگهبانها بهش میگفتند تو خودتم دخیل بودی چرا میخواستی این اسیر رو رد کنی؟؟ هیچی دیگه وقتی اینها به بهانه بشگه زباله از درب رد شدند من یه نفس راحتی کشیدم اما باز استرس داشتم آخه این رفیق دیوانه من باید از ۲ درب بازرسی رد میشد بند ۱ و ۲ رو رد کرد اما بند ۳ هم بود که آن هم مهم بود🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
عشق واقعی🌹
سلام و درود خدا بر تمامی شهدا🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۴🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
هیچی دیگه من صبرکردم تا ببینم اون اُسرای که اون طرف رفته بودند بشگه زباله رو خالی کنند میاند یا نه و چه اتفاقی می افته!! آخه بین بند ما و بند ۳و۴ مجموعه آشپزخانه و بهداری بود که باید آنجا زباله هارو خالی میکردند تا بعد ماشین زباله بیاد ببره ..مصیبت اینجا بود که خود آشپزخانه هم نگهبان داشت🥴 ممکن بود همین نگهبان هم متوجه بشه..آخه رفیق من باید از اون ۳ نفر جدا میشد و میومد سمت بند ۳و۴ که همین امر حساسیت ایجاد میکرد.. از بَس استرس داشتم حس میکردم روده هام از حَلقم میخواد بیاد بیرون و حالت استفراغ داشتم ..یه موقع هم دیدم اونهای که رفته بودند زباله ببرند اومدند و ۳ نفر هستند و رفیق من نیست رفتم پیش اونها و گفتم رفیقم چه شد؟؟ گفتند بسلامتی رفت بند ۳☹️ پیش خودم خدارو شکر کردم و از بابت مردانگی که حبیب عرب زبان در حق من و رفیقم کرده بود ازش سپاس گزار بودم❤️ حالا رفیق ما چطوری اومده بود توی بند ما؟؟ توی بند ۳ یه راهرو بود کنار آسایشگاه نگهبانها رفیق من هم از غفلت نگهبان استفاده کرده بود سریع اومده بود سمت آشپزخانه و از اون سمت هم از راهروی کنار آسایشگاه نگهبان بند ما هم اومده بود اینجا حالا تمام راهروها و ورودی ها بسته شده بود😂 آقا یه موقع هم سوت آمار رو زدند ما نشستیم آمار همین که نگهبانها داشتند شمارش میکرندمارو یه وقت من دیدم یاحضرت عباس 🌹یاحسین مسئول بند ۳ یه گروهبان به نام طارس بود اومد و مثل سگ هار واق واق میکنه و فحش میده😂 کلاب (سگها) قَنادر (پَست ها) اَلیوم الواد وادیکم (امروز پدر پدرتون رو در میارم) حالا نگهبانهای بند ماهم توی کف گروهبان طارس مانده بودند و متعجب که این چه مرگش شده چرا فحش میده و عصبانیه🥴 بهش گفتند سید طارس اِشبیک (چی شده) گفت یه نفر از بند ۳ اومده توی این بند و دوباره برگشته!!! مگه شما نمیدونید؟؟؟ نگهبانهای بند ما گفتند لا ولله ( نه بخدا ) آقا تازه نگهبانهای بند ما هم فهمیدند عجب رو دستی خوردند😂 اونها هم سگ شدند و شروع کردند داد هَوار کردند که چه کسی اومده اینجا ؟؟ با کیی کار داشته؟؟ و چه کار داشته؟؟ آقا منم توی صف آمار گِر و گِر میلرزیدم مثل اینکه بهم برق وصل کرده باشند از شدت ترس چیزی نبود که خودمو نجس کنم😂 گروهبان طارس همین جور که فحش میداد از زوز عصبانیت یه پاشو بلند کرد کوبید زمین و میگفت من امروز خدا رو میزارم زیر پاهام و پدرتون رو در میارم 🙃 حالا همه اُسرا متعجب بودند که این کدام دیوانه ای بوده که به خودش جُرات داده بیاد این طرف و بعدش چطور تونسته از مَهله فرار کنه؟؟ و با چه کسانی همدست بوده؟؟🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
بزرگواران این لینگ و آدرس کانال
خاطرات من هستش میتونید برای دوستانتان ارسال کنید که اگه مایل بودند عضو کانال خاطرات اینجانب محمدعلی نوریان بشوند🌹
@nurian_khaterat🌹