33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
شوخ طبعی رزمندگان اسلام😂
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۵ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا حالا از همه بیشتر نگهبانهای بند ۱ و۲ عصبانی بودند چون رو دست خورده بودند از این جهت منتظر بودند یه بهانه ای بدست شون بیاد که یه جوری مارو بزنند🥴 یه موقع هم رفتند چوب باتوم هارو آوردند و هر کدوم دَم درب یک آسایشگاه ایستادند و به ما هنگام ورود به آسایشگاه گفتند دستهاتون رو بگیرید و به هردست ما یک باتوم محکم زدند😔 حالا دیگه عام و خواص نکردند اُسرای مُسن رو هم زدند وقتی دوتا باتوم خورد کف دستم توی دلم گفت فلانی (رفیق) الهی خیر نبینی که مارو دادی زیر کتک😂 به هرجهت این قضیه با یک کتک مختصر تمام شد🌹 یه روزی زمان گروهبان امجد مسئول اردوگاه امجد یه دفتر و قلم داد دست ابوالفضل جاویدی فر از اُسرای کربلای ۴ و بهش گفته بود ابوالفضل این دفتر و قلم رو بده به فلان نگهبان داخل اتاق ما🥴 ابوالفضل گفته بود چشم سیدی...حالا توی مسیر قلم رو کِش رفته بود( سرقت کرده بود) و دفتر رو تحویل داده بود و سریع قلم رو جلوی آسایشگاه ۷ توی باغچه لاخاک کرده بود 🙃 بعد گروهبان امجد متوجه میشه که قلم نیست به نگهبانهای دیگه میگه پس قلم همراه این دفتر بود ؟؟ نگهبانها میگند اون اسیر ( ابوالفضل ) فقط همین دفتر رو تحویل داد بعدش گروهبان امجد از ابوالفضل سوال و جواب میکنه که قلم رو چه کردی؟؟😂 میگه سیدی قلم ندادی به من فقط همین دفتر بود!!! یادمه بعدش کل بند رو تفتیش کردند اما از قلم خبری نبود ..تا یه چند روزی که حساسیت نگهبانها کم شد ابوالفضل قلم رو از زیر خاکها در آورد و سه قسمتش کرد و بین دوستانش توی آسایشگاها تقسیم کرد😂 یه موقعی بود نگهبانها بخاطر اینکه بیشتر بتونند فشار روحی روانی به اُسرا بیاورند دستور دادند که خمیر وسط نان ها رو در بیارید و بریزید سطل زباله...آخه اون دو عدد نان ( سمون) اصلاً اینقدری نبود که ما تازه بخواهیم خمیرش رو هم بگیریم🥴 یه روزی یکی از اًسرای ترک زبان اهل زنجان بود رفت سر بشگه زباله که یه مقدار خمیر نان برداره بخوره ...نگهبان نامرد پَست فطرت دید... همین که این اسیر سرش رو کرد داخل بشگه زباله آنچنان با لگد زد توی صورت این اسیر فلک زده که جای ضربه پوتین اش روی صورت این اسیر ماند که چرا اومدی سر بشگه زباله خمیر برداری بخوری 😢 حالا بعضی از مواقع ما همون خمیر وسط نان رو میگرفتیم و توی آفتاب خشگ میکردیم بعدش پودرش میکردیم و با ناهار ظهر که برنج بود مخلوط میکردیم و میخوردیم که سیر بشیم🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی :،محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
✍حاج مختار رحیمی🌹
✍✍حاجی آبادی نجف آبادی🌹
سه فرزند و دو دامادش شهید شده اند🌹
اینجا نجف آباد پایتخت شهدای ایران 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۶ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا حالا شاید یه سوالی پیش بیاد که شما توی اردوگاه های عراق چگونه وقت میگذراندید؟؟؟ خب اُسرا به چند دسته تقسیم میشدند!!! بعضی ها مثل من خَلَص بودند😂 یعنی کاری به جای نداشتند و بیشتر توی حال خودشون بودند که اغلب این اُسرا بخاطر فشارهای روحی روانی عراقیها بیشتر آسیب پذیر بودند😔 یه تعداد هم یه جورایی هنرمند بودند سرگرم ساخت تسبیح باهسته خرما یا گلدوزی روی پارچه یا ساخت اشیاء با سنگ که این کار از همه سخت تر بود چون باید سنگ رو ساب میدادند 🤫 یه تعداد دیگه از اُسرا توی فاز حفظ قرآن و احادیث و زبان عربی یا انگلیسی بودند..یه تعداد از اُسرا اصلاً سواد خواندن و نوشتن یا بَلد نبودند یا ضعیف بودند که اونجا توی اردوگاه مثلا درس میخوردند و از حروف الفبا شروع میکردند که من خودم این مورد رو زیاد دیدم😳 حالا نحوه یادگیری ها و یاد دادن ها چه جُوری بود؟؟ در هررشته ای و هرمعلوماتی هرکه هرچقدر میدانست یاد دیگران میداد..حالا نه دفتری بود📒نه قلمی بود!🖊نه تخته سیاهی بود📰هرجای از این تدریس ها که احتیاج به نوشتن داشت موقع آزادباش که از آسایشگاه میومدیم بیرون اون به اصطلاح معلم و مُحَصل کنار هم مینشستند و معلم یا با انگشتش یا با یه سنگ به جای قلم روی زمین مطلبشو می نوشت🙃 بعدشم راحت با دستش بجای تخته پاک کن 🧽پاک میکرد حالا آنجای که حفضیات بود مثل حفظ قرآن و احادیث خُب این سینه به سینه و چهره به چهره بود!! این یعنی چی؟؟ و چه جوری ؟؟ خُب موقع قدم زدن در حیاط اردوگاه دونفری باهم قدم میزدند یا توی آسایشگاه کنار هم مینشستند و حفضیات رو انجام میدادند..
که من خودم معمولا این جوری یاد میگرفتم این رو هم بِگم اون دسته از اُسرای که توی فاز حفظ قرآن و احادیث و دعا و گفتن اذکار بودند عجیب از روحیه بالای برخوردار بودند❤️🌹 چون توی اون شرایط سخت بعضاً پیش میومد که اسیری کم بیاره و دست به خودکشی بزنه!! مثلاً رگ دست خودشو بزنه که من خودم شاهد یکی از این موارد بودم😔
ادامه دارد....🌹
راوی محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترم🌹
دفاع مقدس 🌹
این عکس یکی از قهرمانان ملی این سرزمین هست اگر خوب دقت کنید پاهای این قهرمان ما را با سیم خاردار بسته اند و این عزیز آب و خاک ما را زنده به گور کرده اند😢😢❤️🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۷ 🌹
موضوع زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا حالا وقتی که من آسایشگاه ۳ بودم با آقای جواد کامرانی اهل رفسنجان توی یک گروه غذای بودیم ... آقا جواد قبل اسارت معلم بود یکی از پاهاش تیر خورده بود موقع اسارت ظاهرا عصب پاش قطع شده بود پاش بی حِس بود موقع راه رفتن پاشو میکشید 😔 منو آقا جواد توی گروهمون برنامه ریزی کرده بودیم قرآن حفظ میکردیم و شبها دو به دو رو در روی هم مینشستیم و تکرار حفظیات میکردیم و بعضاً غلط های همدیگه رو میگفتیم ☺️ حالا توی تکرار حفظیات مثلاً آیه شماره ۱ رو من میخوندم شماره ۲ رو آقا جواد ۳ من ۴ آقا جواد الی آخر..حالا یه کاری دیگه که گروهی انجام میدادیم این بود که حفظ احادیث ائمه علیهالسلام بود🌹 اما به صورت موضوعی بود ..مثلاً احادیثی که در مورد : قلب ..چشم ..گوش..زبان..و......🌹 یه موضوع که انتخاب میشد شب ...فردا صبح ۱۰ نفر گروه راه می افتاديم توی اردوگاه و از کسانی که به نظرمون میومد چیزی در مورد احادیث ائمه علیه السلام ميدونند تحقیق و پُرسو جو میکردیم و حفظ میکردیم و شب توی آسایشگاه یه حلقه دورهمی داشتیم هرکه هرچی تحقیق کرده بود و یاد گرفته بود توی این حلقه دورهمی تکرار میکرد اگه ناقصی داشت برطرف میکردیم و آن حدیث و روایت رو حفظ میکردیم حالا احادیثی که من حفظ کردم و بیاد داشتم حدود ۷۰ حدیث بود که متاسفانه خیلی از آنها از یاد بُردم الان حفظیاتم شامل :🌹
۱_صبر کلید هر گشایشی است💐
۲_قلب حَرم خداست کسی رو راه نده در حَرم خدا غیر از خدا🌸
۳_شنونده غیبت همانند غیبت کنند در گناه شریک است🌼
۴_مومن عقلش پُشت زبانش است و منافق عقلش جلوی زبانش🥀
۵_فرصت ها حرکت میکنند همانند ابرها🌹
۶_از دست دادن فرصتها غصه داره🌺
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
وجب به وجب تن این خاک مرده را کندیم...💐
چقدر از دل سنگر جوان
در اوردیم......🥀
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا توی یه مقطعی از اسارت من دچار مریضی سخت شدم ..که اغلب ادرار من همراه با خون بود و حتی کنترل ادرار نداشتیم و ادرارم چِکه میکرد😔 خُب این مریضی در اصل برمیگشت به قبل اسارت که من در عملیات کربلای ۵ پُشت نهر جاسم شدید مجروح شدم بر اثر اصابت گلوله تیربار دوشکا ...که کلیه سمت راست و کبد و کیسه صفرای من پارگی پیدا کرد و در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا و بیمارستان مجیبیان یزد تحت عمل های جراحی قرار گرفتم و نسبتاً بهتر شدم 😊 تا اینکه در تاریخ ۱۷_۳_۱۳۶۶ دوباره مجروح و اسیر شدم توی این مدت زمان... خُب هم کتک بود و هم سرمای سخت زمستانها ...که جراحتهای کلیه سمت راست من عفونت کرد و اون شرایط و دشواری ها که گفتم ایجاد شد😔 حالا من همیشه جلوی شلوار یا اون شلوار راحتی ام به اندازه یه کف دست خون بود😔 یه روزی به اسماعیل چاوشی ( مُزمد=امدادگر ) گفتم من وضعیتم خیلی خرابه و اذیت میشم اگه ممکنه برادری کن و منو بفرست بیمارستان 🥴 اسماعیل خدا خیرش بده گفت باشه یه کم صبر کن تا وقت اعزام مریضها بشه تا توراهم همراهشون بفرستم !! حالا توی اون شرایط سخت اغلب ما حمام با آب سرد میکردیم در زمستان... و این خودش بر شدت مریضی من بیشتر اثر داشت خُب موقع کتک خوردن اون ضربات کابل بر کمر و پهلوهای من اونم مریضی رو دو چندان میکرد😔 آقا یه روزی هم دکتر اومد داخل اردوگاه مریض ها هم جمع شدند ...دکتر از هر مریضی سوال میکرد که تو چِته ؟؟ اسماعیل چاوشی یه کم عربی بَلد بود برای دکتر توضیح میداد!!! دکتر هم بنا به تشخیص خودش انتخاب میکرد نه اینکه چون اسماعیل چاوشی میگه🥴 آقا نوبت به من رسید منم طبق تجربه ای که داشتم خودمو زدم به موش مُردگی و شروع کردم آخ و آوخ کردن و خودمو به بیحالی زدن 🙃 اسماعیل چاوشی میدونست دارم فیلم بازی میکنم.. دکتر بهم گفت ها اِشبیک ( ها چِته ) اسماعیل به دکتر گفت سیدی مرضش بُول دَم (ادار خونی) حالا خونهای جلوی شلوار منو نشان دکتر داد😳 دکتر گفت یالا راهی مُستَشفِع ( یالا برو بیمارستان )🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🥀
نیمه پنهان ماه:💐
عارف بالله شهید عبدالحسین برونسی🌻
حتما تا آخر این کلیپ رو مشاهده بفرماید🌷
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐
مکاشفه عارف بالله شهید عبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )🌷
شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء الله پیروز میشی🌺
عارف بالله شهیدعبدالحسین برونسی🥀
شادی روح پاکش صلوات🌻
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌸
خوب به این عکس نگاه کنید.🌻
رزمندگان اسلام.
چه با شرافت بر روی زمین افتاده اند.🌹
این عزیزان با دست های بسته و با پاهای بسته.
ولی دشمن بعثی.
چه بیشرمانه بر روی خاک ایستاده اند!!!
ولی اینها با دست های باز و پاهای باز و سلاح!!!
@nurian_khaterat🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🥀
قسمت :۹۹ 🌻
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا یه ماشین وَن اومد دَم درب اردوگاه فکر کنم ما کلاً ۳ یا ۴ نفر بودیم که سوار ماشین شدیم همون اول دست های مارو از پُشت بستند و چشمهامون رو هم با یه پارچه بستند حالا دقیق یادم نیست که چند دقیقه توی راه بودیم تا رسیدیم بیمارستان تکریت🥴 دَم درب ورودی بیمارستان دستها و چشم مارو باز کردند من دیدم یه نگهبان مسلح با سلاح کلاشینکف همراه ما هستش بعدها فهمیدم اسم این نامرد رَذل علی کابلی هست😖 کسی که همیشه با کابل برق ۳ فاز اُسرا رو میزد و سر کابلش لُخت بود که سیم مسی آن پیدا بود که وقتی ضربه میزنه همون جای سیم مسی زخم میشد 😢 من همراه علی کابلی توی راهرو بیمارستان حرکت میکردیم مراجعه کنندگان دیگه هم نظامی بودند هم شخصی ...هرکه مرا درآن حال میدید خیره خیره نگاهم میکرد اما کسی جرات حرف زدن یا اظهار نظری رو نداشت😔 تا رسیدیم به قسمت پرستاری و من درد و مَرض خودم رو گفتم منو معرفی کردند به یک دکتر که داخل مطب اش بود 🧖 دکتر خودش نظامی بود و درجه سروانی داشت...با من خوش اخلاق و خوش رفتار بود دکتر پُشت میز طبابت اش نشست به من هم گفت بشین روی صندلی🪑 از علی کابلی خبری نبود و من از نبودش در کنار دکتر احساس راحتی و امنیت میکردم👨⚖دکتر دست به قلم شد و یه برگه کاغذ برداشت که برای من به اصطلاح تشگیل پرونده بده !!! گفت شیسمِک ( اسمت چیه ) محمدعلی _ محمود _ ابراهیم _ نوریان ...به عربی میگفت متوجه میشدم چی میگه!!! گفت چه مَرضی داری ؟؟؟ گفتم سیدی !! بُول دَم ( ادار خونی) یه سری تکان داد که یعنی متوجه مَرضت شدم !! گفت کجات درد داری ؟؟ گفتم سیدی پَهلوم ..کلیه ام..گفت وِنِ ( کجا )؟؟؟ پیراهنم رو زدم بالا و جای جراحات پهلو و شکمم رو نشانش دادم جای ۳۰ بخیه روی پهلوم بود و ۳۰ بخیه روی شکمم 🤨 مال عملیات کربلای ۵ بود ...خیلی تعجب کرد فهمید که واقعاً مریض هستم گفت کجا اینجوری شدی؟؟؟ فی المنطقه الحرب ( توی منطقه جنگ ) گفتم لا سیدی ( نه سیدی )گفت پس کجا ؟؟ گفتم سیدی فی المدینته اصفهان 😂 سیدی طیاره بمباران 🤥 آقا شروع کردم دروغ و چاخان گفتن دیدم اگه بگم منطقه جنگی بعدش میگه کجا و چه مدت جبهه بودی و برام دردسر میشه☹️ حالا عربی فارس باهم بُلغور میکردم تحویلش میدادم بعضی از حرف هام رو با دست اشاره میکردم مثلاً دستم رو زاویه میدادم از روی سرم ردمیکردم و با دهانم صدای انفجار در میاوردم میگفتم هواپیما اومد اصفهان بمباران کرد بوم بوم بوم😂
ادامه دارد....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌼
تکریت ۱۱ 🌺
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
مصاحبه با عبد صالح و عارف بالله، اوستا عبدالحسین برونسی🌹
دفاع مقدس 🌹
فرمانده تیپ جوادالائمه 🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سلام و عرض ادب و احترام 🌹
سالروز تولد فرمانده شهید تیپ جوادالأئمه ، عبدالحسین برونسی
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌼
خاطرات اسارت 🥀
قسمت ۱۰۰ 🌺
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا حالا توی تمام این سوال و جوابهای که این دکتر عراقی از من داشت به این نتیجه رسید که برای تشخیص بهترش از مَرض من یه عکس رنگی از کلیه های من بگیره 🥴 نمیدونم چی به اون قسمت پرستاری بخش گفت که من دیدم علی کابلی ملعون که نگهبان من بود رفت و سریع با یه کاسه روغن بَد بو ( کرچک ) برگشت به من گفت محمد تَعال ( بیا ) من رفتم پیش علی کابلی دیدم یااااخدا یا حضرت عباس این کاسه تا دَرش پُر روغن هست 🥴 داد دست من و گفت یالا اُشرب ( یالا بخور ) من روغنها رو گرفتم یه نگاه به کاسه روغن میکردم یه نگاه به علی کابلی ...خدایا عجب جایی گیر افتادم🙄 یادم اومد بعد کربلا ۵ بخاطر مجروحیتم یه نامه از بنیاد شهید گرفتم اومدم اصفهان خیابان چهارباغ بالا یه دکتری بود متخصص کلیه و مجرای ادراری به نام دکتر اردستانی 🧖♂ اونم همین تجویز رو کرد ولی گفت یه استکان روغن بخور اگه نتونستی با آب پرتقال مخلوط کن تا بتونی بخوری🙃 اما اینجا یه کاسه روغن مایع در حد دو لیوان ...آقا دوباره علی کابلی گفت یالا اُشرب اِسرع( یالا بخور سریع ) خُب منم دیدم اگه نخورم فکر میکنه حُقه و کلک در کارمه ...منم یه بسم الله گفتمو چشمهامو بَستم و قُلُپ قُلپ روغن هارو خوردم🥴 حسی کردم میخام بالا بیارم و استفراغ کنم اما خدا پدر ترس رو بیامرزه ..از ترس علی کابلی خودمو کنترل کردم😂 دکتر به عربی بهم گفت فردا از کلیه هات عکس میگیریم...منو آورد تحول یه قسمتی بود به نام ردهه جراحی تحویل یه نگهبان دیگه داد ...حالا اینجا قسمت جراحی زندانیان عراقی متخلف و اسیران ایرانی بود که شامل یه راهرو و حدود ۴ اتاق ۲ تخته بود 🤨 آخر راهرو یک اتاق بود که چند نظامی عراقی اونجا بودند منم با یک ستوانیار ارتش ایران توی این اتاق بودیم ..که ظاهراً اون ستوانیار مَرض بواسیر داشت...هیچی دیگه آقا من یه موقع دیدم دل پیچه گرفتم و عجیب دلم صدا میداد فهمیدم ظاهراً اسهال گرفتم بر اثر خوردن اون روغنها... حالا درب اطاق قفل تا فردا صبح درب باز میشد به اون ستوانیار ارتش گفتم چه خاکی بر سرم کنم؟؟ گفت هیچی ؟؟ همینجا گوشه اطاق کار خودت را بکُن😔😷
ادامه دارد...🥀
راوی : محمدعلی نوریان 🌺
تکریت ۱۱🌼
@nurian_khaterat🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
صدای ماندگار؛🌺
🌴 لهجه جذاب تربتی و عقیده صاف شهید عبدالحسین برونسی💕
روایت شهید برونسی از عملیات فتحالمبین و یاری امام زمان(عج)
📢 انتشار برای اولین بار 🌹
🌱 ۲۳ شهریور -- سالروز ولادت عارف روشن ضمیر فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع)، شهید عبدالحسین
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌻
دردو دلهای سردارشهیدفیض الله بابایی
چند روز قبل از شهادت با لیلا دخترش🌹
.
دخترم لیلا !🌺
عزیزم سلام.🥀
لیلا جان! حالت خوبه؟🌸
مادرت را که اذیت نمی کنی؟! حتماً می گویی که نه، من دختر خوبی هستم و حالا که بابایم نیست من مادرم را اذیت نمی کنم. آفرین به تو دختر خوبم.
حتماً سوال می کنی بابا کِی به خانه می آیی. دخترم! بابا دیگر به خانه نمی آید. بابا رفت پیش خدا، پیامبر و ائمه اطهار(س). آن جا برای تو و مامانت خانه گرفته و منتظر شما است. زیاد ناراحت نباش. بابایت را می بینی. ولی دخترم! درسته که تو بابایت را ندیدی ولی بابا که تو را دید. حتماً می گویی چه وقت؟! آری دخترم! آن وقت که تو هنوز پنج ماهت تمام نشده بود، بابا تو را بغل می کرد، ناز می داد، با تو بازی می کرد و تو گریه می کردی .
دخترم! افتخار کن که در کودکی پدرت را در راه خدا دادی و این سعادت نصیب هر کسی نمی شود.دخترم! باید سعی کنی که دختر نمونه ای باشی و پیام خون پدرت و سایر شهدا را برسانی🌸
.
دخترم! نمی توانم به دلیل کمبود وقت مفصل برایت بنویسم. از همین جا از تو خدا حافظی می کنم و تو را از راه دور می بوسم. دوستت دارم لیلای من!دخترم! بابایت از این که تو را در این دنیا رها کرد و رفت ناراحت و غمگین است و اشک از چشمش در آخرین لحظات حیات جاری می باشد به امید دیدار در قیامت حق.
فیض الله بابایی🌻
1364/11/13
.
سردار شهید فیض اله بابایی از شهدای لشکر ویژه 25 کربلا؛ در عملیات والفجر8، پس از 24 ساعت نبرد دلاورانه در 21 بهمن ماه سال 1364 در حالی که وضو می ساخت بشهادت رسید 🌼
همیشه دوستت داریم ای شهید🌷
@nurian_khaterat🌻
سلام و عرض ادب و احترام🌸
فرق_من_و_بسیجی_هیچ!!🌻
▫️یک جا نمیشست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجیها سر میزد و هرجا یک لقمهای میخورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه ، فرقی نمیکرد. وقتی هم که ازش میپرسیدم؛ چرا این کار را میکند؟! میگفت:...🌼
....میگفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست میخورد، فکر میکند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او میخورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد.🌺
💢 خاطره ای به یاد فرمانده شهید عبدالحسین
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌷
خاطرات اسارت 💐
قسمت : ۱۰۱ 🌻
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا فردا صبح نگهبان علی کابلی اومد دَم رَدهه جراحی دنبالم ...منو با خودش برد قسمت رادیولوژی بیمارستان... من به اتفاق نگهبان نشستیم روی صندلی های سالن انتظار تا نوبت ما بشه🥴 حالا اینجا هم مردم شخصی یعنی زن و بچه بودند و هم نظامی ها ...همشون یه جورایی متوجه شده بودند که من اسیر هستم و بعضی شون از سر ترحم به من نگاه میکردند منم بیشتر چشمم به مردم شخصی بود چون این چند سال اسارت اصلاً آدمهای شخصی ندیده بودم و بَرام تازگی داشت 🥴 تا نوبت رسید به من و عکس گرفتند از من باز اومدم داخل اون رَدهه (بخش ) جراحی البته اینجا بیشتر شبیه زندان بود اون بخش جراحی اصلی که مال اُسرا بود توی یک سالن دیگه بود که من آنجا هم رفتم و اُسرای بَد حال که عمل جراحی شده بودند اینجا بودند 😔 حالا اینجا توی این رَدهه یه پرستار عراقی بود به اسم لطیف که میومد زخمهارو پانسمان کنه اسم و مشخصات اُسرا رو میگرفت روی یه برگه یاداشت میکرد و باخودش میبرد من از یکی اُسرا که عرب زبان و مترجم بود سوال کردم این اسمهارو برای چی میخواد؟؟ گفت پرستار لطیف از مجاهدین عراق هست که اسامی مفقودین رو میده به اونها حالا الله اعلم 🥴 آقا عکس رادیولوژی من آماده شد دکتر عمومی که بَرام پرونده تشگیل داده بود عکس رو نشان مافوق اش که یه دکتر سرهنگ تمام بود نشان داد ظاهراً این سرهنگ متخصص جراح بود 🧖♂ اونم عکس رو گذاشت زیر نور لامپی که به دیوار بود و هِی خیره خیره نگاه میکرد حالا منم عجیب استرس داشتم که سرنوشتم چی میشه🥴 یه موقع دکتر جراح به عربی گفت عکس موزیّن ( خوب نیست) من پیش خودم گفتم عجب خاکی به سَرم شد ...یه موقع عربی عربی با دکتر عمومی همون سروان عراقی صحبت کرد و به نگهبان علی کابلی یه چیزی گفت و رفت😕 من دیدم نگهبان رفت از قسمت پرستاری یه چیزایی گرفت و اومد...حالا اینها چی بود؟؟ یه قطعه صابون کوچک و یه سِرُم خالی با شیلنگ اش بدون سوزن🙃
ادامه دارد.....🌻
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🥀
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام :🌹
شهید فاضل خودستان از دیار اردکان یزد
@nurian_khaterat🌹
زندگی نامه👇
🌹http://ganjine-420.ir/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%A7%D8%B6%D9%84%E2%80%8C-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C/
سلام و عرض ادب و احترام 🌷
خاطرات اسارت💐
قسمت ۱۰۲ 🌻
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌸
خُب حالا وقتی این صابون و جلد سِرُم رو به من داد به عربی گفت که باید این صابون رو در سِرُم قرار بدی و آب بریزی و خوب تکان بدی تا این صابون توی آب حل بشه و با اشاره میگفت باید بری داخل توالت بشینی و از پُشت این شیلنگ سِرُم رو بدی داخل رودهات تا این آب کف صابون بره داخل رودهات و تمام رودهات تخلیه بشه🥴 باورش و انجامش برام سخت بود آخه این چه جور طبابت هست 🙃 یه جایی گیر کرده بودم که نه راه پَس داشتم نه راه پیش 😂 یه طبابت قُرون وُسطایی بود که باید انجام میدادم😖 حالا بدبختی من اینجا بود که نگهبان علی کابلی اجازه نداد درب توالت رو ببندم گفت باید من ببینم😂 مَردک بیشرف و بیشعور نمیدونم فکر میکرد من حُقه و کلک دارم و ممکنه آب و صابون رو بریزم داخل توالت از این جهت میخواست مراقب باشه یا براش یه تفریحی داشت دیدن این کار🥴 بهرجهت از سر ترس این طبابت رو انجام دادم اما چه انجام دادنی!!!،پدرم در آمد روزگارم سیاه شد از درد .. آخه فردای همین روز چنان ضعف گرفته بودم که چشمهام تیره و تار میدید😢 باز فردا همین روز به هر خاک بر سَری بود رفتم دوباره به همراه نگهبان علی کابلی رادیولوژی بیمارستان و عکس گرفتم از کلیه هام باز فردای همین روز منتظر جواب ماندم که جواب اومد و باز تشخیص همون سرهنگی که دکتر جراح بود🥴 چشم در چشم دکتر داشتم و توی دلم خدا خدا میکردم که جواب عکس مثبت باشه !!! دکتر باز دوباره عکس رو گذاشت زیر نور و خوب دقت کرد و گفت زیّین ( خوب هست ) یه نفس راحتی کشیدم و خدا شکر کردم که از اون روغن های بد بو و آب و صابون نجات پیدا کردم🌹
ادامه دارد....💐
راوی : محمدعلی نوریان🌻
تکریت ۱۱ 🌸
@nurian_khaterat🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
بزرگواران این لینگ و آدرس کانال
خاطرات من هستش میتونید برای دوستانتان ارسال کنید که اگه مایل بودند عضو کانال خاطرات اینجانب محمدعلی نوریان بشوند🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد
يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد؟
اي مردمان رد شده ار هفت شهر عشق
رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض و ادب و احترام 🌷
خاطرات اسارت 💐
قسمت : ۱۰۳ 🌾
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌻
خُب منو دوباره بردند داخل رَدهه جراحی و من منتظر طبابت بعد نتیجه رادیولوژی بودم ... حالا اینجا داخل رَدهه چند عراقی نظامی متخلف جنگ بودند که در روز من میتونستم باهاشون ارتباط بگیرم اون نگهبان ردهه هم ایرادی نمیگرفت 🥴 یه روزی رفتم پیش این عراقیها آخر رَدهه باهاشون سلام و حال و احوال کردم و میخندیدم 😁 عراقیها خیلی خوشحال بودند که یه اسیر ایرانی داره باهاشون خوش و بِش میکنه!! از من سوال کردند اسمت چیه ؟؟ اهل کجای؟؟ خیلی راحت جواب میدادم ..یکی شون بهم میگفت محمد اَنتَ حُریّه ( تو آزاد مرد هستی ) بین این چند نظامی که اینجا بودند یکی شون گیج و مَنگ بود از بَس که اینو زیر شکنجه زده بودند فراموشی گرفته بود و هیچ هوش حسابی نداشت 😔 به اونهای دیگه گفتم من اینو ببرم حمام و شستشو بِدم ؟؟ باورشون نمیشد که مَنی که در جبهه جنگ باهاشون میجنگیدم و الان اسیر شدم میخوام هموطن آنها رو ببرم حمام و شستشو بدم😊 اومدم از نگهبان هم اجازه گرفتم که سیدی اجازه هست من اینو (سرباز مریض عراقی ) ببرم حمام؟؟ نگهبان اسمش علی بود گفت یالا مومُشگل ( یالا مشگلی نیست ) حالا نگهبان علی چهار چشمی و با تعجب داشت رفتار منو نسبت به هموطن خودش نگاه میکرد!!! سرباز مریض عراقی رو آوردم دَم حمام لباس هاشو در آوردم شورت پاهاش کردم و آوردمش زیر دوش آب گرم از لیف و صابون و شامپو خبری نبود فقط آب گرم 🥴 منم دوش آب گرم رو روی بدنش باز کردم و بدنش رو زیر آب گرم ماساژ میدادم تمام بدنش سیاه و کبود و مُتوَرم بود از بَس که کتک خورده بود و شکنجه شده بود حالا بخاطر چی ؟؟ نمیدونم !!! حسی کردم این سرباز مریض عراقی خیییلی از رفتارم خوشحال شده اما گیج گیج بود باید دستشو میگرفتم تا بتونه حرکت کنه..😔 وقتی زیر دوش آب گرم خوب شستشو دادمِش آوردمِش توی راهرو و با ملحَفه رو تختی ام بدنشو خُشگ کردم🌹
ادامه دارد....💐
راوی : محمدعلی نوریان 🌻
تکریت ۱۱🌸
@nurian_khaterat🥀
17.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌺
شرافت خلبانان ایرانی در جنگ با عراق که قطعا تاکنون نشنیده اید.🌹
درود بر شرافت تو قهرمان کشورم❤️
درود بر شرافت خلبانان کشورم ایران 🌻🌼 🌸 🌺 🥀 🌹 💐 🌾
@nurian_khaterat🌻
556669.mp3
5.07M
در خلوت حضور تون گوش کنید
☀️رادیو مقاومت رو داشتم گوش میدادم دیدم یه خانمی داره از خاطراتش با همسرش میگه و هی همسرشو منوچهر خطاب میکرد، خاطراتش خیلی منقلب کننده بود و تمام جمعی که اونجا بودن داشتن گریه میکردن.😭
کنجکاو شدم این منوچهر کیه؟
اومدم توی نت سرچ کردم تا بالاخره پیداش کردم و دیدم شهید #منوچهر_مدق بوده و گشتم و گشتم همون چیزی که از رادیو پخش شد فایل صوتیش رو گیر آوردم و گفتم بزارم شمام استفاده کنین.😭 چقدر بی خبریم ....😭به خدا ،شهدا شرمنده ایم .😢اگر حالتون عوض شد که قطعا میشه منم دعا کنین..... این پست رو ذخیره کنیم ، تا هر وقت زیاد به دنیا و مال دنیا و.... سرگرم شدیم و غافل شدیم ،مجدد گوش بدیم که ما مدیون چه عزیزانی هستیم...
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌷
خاطرات اسارت 💐
قسمت ۱۰۴ 🌻
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌸
آقا وقتی من بدن این سرباز مریض روانی فلک زده عراقی رو شستشو دادم و با مَلحفه تُشک تختم خُشگ اش کردم اون نگهبان علی بِر و بِر داشت منو نگاه میکرد توی کف من مانده بود😂 از نظر خودش من دشمنش بودم که الان اسیرش هستم ..اون عراقیهای دیگه هم منو میدیدند وقتی این سرباز رو بردم پیش آنها از ذوق و خوشحالی میخندیدند و دست منو میگرفتند و هَمی به من میگفتند محمد انت حریّه انت حریّه یه موقع نگهبان علی صدا زد محمد تَعال ( بیا ) رفتم پیشش گفتم نعم سیدی ( بله قربان ) به عربی گفت محمد کدام اردوگاهی ؟؟ گفتم سیدی قَفس اِحد عَشر اردوگاه ۱۱ ... وقتی اینو گفتم زد زیر خنده و قاه قاه قاه میخندید...یه موقع با حالت خنده بهم گفت محمد قَفس اِحد عَشر کُلش حَرس الخمینی ( اردوگاه ۱۱ همه شون پاسدار خمینی هستند) منم ناخداگاه خندیدم😂 و جوابش گفتم لا والله سیدی مو حَرس الخمینی ( نه بخدا پاسدار خمینی نیستند ) بعد باهاش راحت شدم بهش گفتم نگهبان کدام اردوگاه هستی ؟؟؟ گفت اردوگاه ۱۴ بهم میگفت اناَ فی القفس اَربعته عَشر جَلاد ( من توی اردوگاه ۱۴ جلاد هستم ) بزن خیلی خوب 😳😔 ذوق میکرد که توی اردوگاه ۱۴ اُسرای فلک زده رو خوب میزده😢 اغلب اُسرای که توی این بخش بودند غالباً یا بواسیر داشتند یا زردی داشتند یا به نوعی احتیاج به عمل های جراحی و درمان داشتند ... حالا شما فکر نکنید که عراقیها دلسوز ما بودند که مارو به بیمارستان جهت درمان یا مداوا میاوردند نه بخدا فقط بخاطر آزمایش های خاص پزشگی و عمل های جراحی دانشجوهای پزشگی که این عمل های جراحی رو روی اسیر فلک زده بجای موش آزمایشگاهی انجام میدادند 😢😔حالا یه اسیر دیگه اینجا بود که بچه تهران و سرباز ارتش بود ...به من گفت محمد من این مَلحفه تُشک تختم رو میخوام کِش برم ( سرقت کنم ) ببرم اردوگاه و ازش شورت بدوزم🙃 بهش گفتم چه جوری ؟؟ اگه عراقیها بفهمند پدرت رو در میارند 🥴
ادامه دارد....🌺
راوی: محمدعلی نوریان 🥀
تکریت ۱۱ 🌸
@nurian_khaterat🌹
22.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
کلیپ تماشایی و دیده نشده از لحظات مجروحیت و شهادت عاشقان و یاوران مهدی در دوران دفاع مقدس....🌷
"نگاه کنید !!!💐
"اینکه اینجا افتاده 🌷
"عشق یک مادر بود🌾
"همدم و همراه یک زن بود🌻
"تکیه گاه یک دختر بود🌸
"عصای پیری یک پدر بود🌼
#همه ی اینها را گذاشت و گذشت🌺
همچون مولای مظلومش علی(ع)....🥀
@nurian_khaterat🪴
سلام و عرض ادب و احترام 🌺
خاطرات اسارت 🥀
قسمت : ۱۰۵ 🌸
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌻
آقا این اسیری که بچه تهران بود یه موقع ملحفه رو برداشت و از طول چند لا کرد و به من گفت تو سرشو بگیر تا بهت بگم چه جوری میبرمش؟؟ سر ملحفه رو گذاشت رو پهلوش و مثل شال دور کمرش بست و پیراهنشو کشید روش...پیش خودم گفتم واقعاً شاه دزدی😂 بعد که رفتم توی اردوگاه دیدمش خندید بهم گفت دیدی چطوری کِش رفتم ( سرقت کردم ) یه روزی که پرستار اومد جراحات عمل جراحی یکی از اَسیران رو پانسمان کنه قسم خورد و گفت دکتری که این اسیر رو عمل جراحی کرده برای اولین بارش بوده که آزمایشی عمل کرده😢😔 من تازه متوجه شدم عجب جای گرفتار شدم و ممکنه همین سرنوشت دچار من هم بشه 🥴 فکر کنم یه ۴ الی ۵ روزی اینجا بودم یه روزی صبح نگهبان اومد منو صدا کرد و با خودش بُرد احساس میکردم سرنوشت من توی این بیمارستان الانه که مشخص بشه😒 خُب همراه نگهبان که حرکت میکردم منو بُرد داخل یک سالن اجتماعات کوچک نگاه کردم دیدم حدود ۲۰ افسر عراقی که همگی دکتر بودند روی صندلی نشستند ..همون دکتر عمومی که برای من پرونده تشگیل داده بود منو مقابل همه روی یک تخت خوابانید و همون عکس رادیولوژی رو گذاشت زیر نور یه لامپ و شروع کرد توضیح دادن 🧐 حالا نگو که اینجا کمسیون پزشگی بود که برای من و چند مریض نظامی عراقی گرفته بودند ..یادمه یه مریض عراقی توی این کمسیون بود که پیراهن به تن نداشت و بدنش حالت تاول زده بود خلاصه دکتر شروع کرد به توضیح : اینکه هذا اسیر ایرانی اسمه محمدعلی 🙄 آقا من همین که روی تخت مقابل اینها دراز خوابیده بودم سَرمو کج کردم اطراف رو ببینم چشمم افتاد به یک آکواریوم شیشه ای که حالت استوانه ای داشت داخلش یک کلیه همراه مایع بود 🥴 از اینجا دیگه ترسیدم ومتوسل به ائمه علیهالسلام شدم که خدایا منو از اینجا نجات بده حالا وقتی دکتر توضیح هاش تمام شد به چند سوال هم جواب داد و به من گفت محمد گُم ( بلند شو ) من بلند شدم باز دوباره همراه نگهبان از سالن بیرون اومدم🌹
آدمه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹