eitaa logo
در مسیر ظهور
128 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
5هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
@: 📖 🗣 می گفت : «بچہ مسلمان باید محڪم باشد .» ایشان دستور داده بودند ڪه وقت ظهر هر ڪجا بودند باید اذان بگویند . یڪ روز رو بہ من ڪرد و گفت : «شما اذان مےگویید؟» گفتم : «نہ آقا، خجالت می ڪشم .» ایشان گفت : «یڪ سوال از تو دارم ؛ شما چہ می فروشید ؟» گفتم : «خیار ، بادمجان ، ڪدو و...» آقا پرسید : «آیا داد هم می زنی؟» گفتم : «بلہ آقا» گفت : «می شود یڪی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم : «نہ آقا ، خجالت می ڪشم ؛ آخر آقا من ڪه جنس ندارم .» حالا اگر سر ڪار بودم و مثلا خیار داشتم می گفتم خیار یہ قرون ؛ اما اینجا ڪه چیزی ندارم . 👈گفت : «آهان بگو من دین ندارم ! یڪ جوان با این هیبت و توانایی و قدرت ، خجالت می ڪشد فریاد بزند الله اڪبر ، اشهد ان لا اله الا الله ، من شهادت می دهم ڪه خدا از همه بالاتر است ! خجالت می ڪشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی ڪشی با این همہ عظمت ، داد بزنی : خیار یہ قرون؟!» 🕊 🍃
🌴: 📖 #خاطرات_شهدا 🌈 #مامانما_گم_ڪردم امروز سالروز شهادت شهید بهنام محمدی دانش آموز خرمشهری است . نوجوان ۱۳ ساله‌ای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن به آنها ، به شناسایی مواضع عراقی ها می‌رفت و غنائم و اطلاعات مهمی را با خود می‌اورد . بهنام می‌رفت شناسایی چند بار گفته بود : « دنبال مامانم می‌گردم ، گمش ڪردم .» « عراقی‌ها هم فڪر نمی‌ڪردند " بچه ۱۳ ساله " بره شناسایی ، رهاش می‌ڪردند . یه‌بار رفته بود شناسایی ، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی بهش زدند . جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود ؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ؛ هیچ چیز نمی‌گفت ؛ فقط به بچه‌ها اشاره می‌ڪرد ڪه عراقی‌ها ڪجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند . « یڪ بار یڪ اسلحه به غنیمت گرفته بود و با همان یڪ اسلحه ، هفت عراقی را اسیر ڪرده بود .»
🔻 🔅طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر... کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردی؟ 🌷 🌷
| 📍فرار از گناه، به سبکِ شهید مجتبی... 🌟برای شرکت در مراسمِ عروسیِ یکی از آشنایان رفته بود تهران. مراسم با بزن و بکوب همراه بود مجتبی بچه‌های کوچکِ اقوام رو جمع کرد توی یه اتاق و در رو بست. بعد با زبانِ کودکانه بهشون احکام آموزش داد. بچه‌ها هم دورش حلقه زده بودند... یاد شهدا با صلوات🌷
🔰 | 🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. 📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہ‌ۍ تنفس استڪبار را میبندد، آن‌قدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے ترور کنند...
🔰 | 🌟 کلاس دوم راهنمایی که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ می کردند. درآرایشگاه، فروشگاه وحتی مغازه ها این عکس ها روی درو دیوار نصب می کردند و احمد هرجا این عکس ها را می دید پاره میکرد. صاحب مغازه یافروشگاه می آمد و شکایت احمد را برای ما می آورد. 📍 پدر احمد رئیس پاسگاه بود وکسی به حرمت پدرش به احمد چیزی نمی گفت.من لبخندمی زدم. چون باکاری که احمدانجام می داد، موافق بودم. یک مجله ای باعکس های مبتذل چاپ شده بودکه احمد آنها را از هر کیوسک روزنامه ای می خرید. پول توجیبی هایش راجمع می کرد. 📌هربار 20 تامجله ازچند روزنامه فروش می خرید وقتی می آورد در دست هایش جا نمیشد. توی باغچه می انداخت نفت می ریخت وهمه را آتش می زد. می گفتم:چرا این کار را می کنی؟ می گفت:این عکس ها ذهن جوانان را خراب می کند. ✍راوی:مادرشهید
🔰 | خاطره ای از علی محمودوند به روایت همرزم شهید 🔻روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت: 🌟«تو به من قول دادی،‌ تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه می‌روم و دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌کنم» 🔸پای مصنوعی‌اش شکسته بود، با خنده کمی لی‌لی‌ رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یوم‌الله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد. 🔸من نیز کنارش بودم،‌ به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم،‌ ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، ‌او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمی‌شد اما خدا هیچ‌گاه خلف وعده نمی‌کند. 🔶حسین شریفی‌نیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده می‌گذارد، عطر حضور او را میان سجاده‌اش احساس می‌کند.