🔰 #سیره_شهدا | #حجاب
🔻با احمد در مورد مسائل مختلفی حرف میزدیم ولی احمد تمرکزش روی جنگ نرم و خطرات آن بر جامعه بود معتقد بود که دشمنان اسلام نمیتوانند در جنگ سخت، اسلام را شکست دهند و به همین دلیل رو به جنگ ویرانگر نرم آوردهاند یکی از بزرگترین حربهها و ابزارهای دشمن بیحجابی و بیبندباری است و بیاهمیتی به مسئلهی حجاب در عصر حاضر خیانت به اسلام و خون پاک شهیدان است.
◽️ احمد به موضوع حجاب اهمیت زیادی میداد و اعتقاد داشت که حجاب مهمتر از خون شهیدان است قضیه حجاب برایش مسئلهی مهمی بود و همیشه نگران بود حرمت حجاب از بین برود و زمانی که دختری را میدید حجاب نداشت یا حجاب آخر الزمان داشت میگفت: خدایا من و او را هدایت کن..
#شهید_احمد_مشلب
🎙راوی:علی مرعی(دوست شهید)
🔰 #سیره_شهدا | #بیت_المال
🔻 زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید،
گفتم « برادراحمد پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.» گفت «هیچی نمیشه.» رفت توی حمام و لباس همهی بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتم الان تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت «مال بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.»احمد متوسلیان
🔰 #سیره_شهدا | #کنترل_نگاه
🔻 هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت، حجب و حیا در چهره اش موج می زد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت و سرش را بالا نمی آورد. میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید...
✍🏻 شهید سید مجتبی علمدار:
➖ برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید تا قسمت خودتان شود.
📖 کتاب علمدار؛ انتشارات شهید ابراهیم هادی
🔰 #سیره_شهدا | #عند_ربهم_یرزقون
🔻مدیر مدرسه می گفت: آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. آقای هادی نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند، بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. من با آقای هادی برخورد کردم و گفتم که نظم مدرسه را بهم ریختی. در صورتیکه هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود، بعد هم به ایشان گفتم حق نداری اینجا از این کارها بکنی و آقای هادی از پیش ما رفت. حال همه بچهها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم و همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف میکردند.
🔰 #سیره_شهدا | #فرهنگ_کتابخوانی
📚طرح یک مسابقه کتابخوانی را داده بود و به بهترین خلاصه کتاب،جایزه میداد.
🎁 جایزه ها را با پول تو جیبی خودش میخرید و می خواست علاقه بچه ها به کتاب خواندن بیشتر شود.
کافی بود بفهمد مسجدی کتابخانه ندارد سریع به آنجا می رفت و چند روزه کتابخانه ای راه میانداخت.
به خاطر همین اخلاقش بود که دوستان زیادی داشت و همه از بودن با او لذت می بردند...
📖 پرنده ای در عرش / ص۵۴ و ۵۵
#شهیده_فهیمه_سیاری
🔰 #سیره_شهدا | #کار_خیر
💠 روزهای جمعه می گفت:امروز میخوام یه کار خیر برات انجام بدم؛هم برای شما،هم برای خدا...
وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه.هرچه می گفتم: نکنید این کار رو من ناراحت میشم، باعث شرمندگی منه...گوش نمیکرد، در راه می بست وآشپزخانه را می شست.
↩راوی: همسر شهید
📚 یادگاران/ ص ۷۲
#شهید_علی_صیادشیرازی
🔰 #سیره_شهدا | #شوخ_طبعی
🔻مجید شخصیتی بسیار شوخ و خونگرم داشت به حدی که تمام اعضای گردان ما از کوچک و بزرگ به او نزدیک میشدند و شوخی می کردند.
من و مجید در دسته خودمان از نظر سنی از همه بزرگتر بودیم.
📍یک روز من بهش گفتم:« ما می خواهیم با این بچهها زندگی کنیم اینجوری که باهاشون شوخی می کنی، میترسم به ناراحتی بکشد.»
ولی مجید با اون چهرهی شوخ و تیکه کلام جانم که داشت، گفت: سعید جان!... میدونم ما بزرگتریم و باید شخصیت خودمون رو حفظ کنیم، ولی من وقتی میبینم اینها با خندیدن چقدر روحیه می گیرن و شاد میشن دیگه یادم میره بیست سال از من کوچک ترَن.
بزار بخندن و روحیه بگیرن، من هم با خنداندن اونها کلی ثواب جمع میکنم.
(همرزم شهید)
📚کتاب از جمکران تا حلب
#شهید_مجید_عسگری_جمکرانی
🔰 #سیره_شهدا | #اعتصاب
🔆 یک روز ازم پرسید: باباجان! شما خمس اموالت رو دادی؟
تعجب کردم؛ باخودم گفتم: پسر سیزده ساله رو چه به این حرف ها؟؟!..
با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم،حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم،خمس امسال رو ندادم...
از فردای آنروز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه های مختلف اعتصاب غذا کرد. وقتی بررسی کردم فهمیدم بخاطر همان بحث خمس بوده!!!
#شهید_مهدی_کبیرزاده
📒 دسته یک / ص ۱۴۱