8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 راه چارهای جز نماز شب نداریم
🔺حضرت آیتالله خامنهای در ابتدای جلسه درس خارج فقه ۹۸/۱۱/۱۴ به شرح حدیثی از امام صادق (علیهالسّلام) پرداختند که در آن مردمی که از خواب برمیخیزند و روز خود را شروع میکنند به سه گروه تقسیم میشوند. در این حدیث خواندن نماز شب و ذکر خدا معیار گروهی است که خیر و سود دارند و معصیت الهی و گناه معیار گروهی است که شر و زیان دارند.
🆘 @Roshangari_ir
هدایت شده از •●⊰ شعیریان | جـمـع مـا ⊱●•
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ گفتگو با کودکی که در نماز به حاج قاسم گل داد 🌹
#حاج_قاسم_سلیمانی
📽 کانال کلیپ 🎞
🆔 @clipeitaa 🎥
🌻خاطره همسر شهید پورهنگ* (که خواهر شهید اصغر پاشاپور است) با سردار حاج قاسم سلیمانی
بچه ها کلافه بودند و مدام بهانه می گرفتند. یکی دو ساعتی می شد که برنامه شروع شده بود و سخنرانها یکی یکی می آمدند و سخنرانی می کردند. حوصله خودمان هم از شنیدن این همه حرف سر رفته بود. آنقدر پله های کنار سالن را بالا و پایین کرده بودم که کمر و زانوهایم شروع کرده بود به زُقزق. بعد از این هم نوبت نمایش فیلمی بود که اصلا مناسب بچه ها نبود و شک داشتم بچه ها بگذارند خودم هم تماشایش کنم. سخنرانی که تمام شد مجری دستپاچه رفت پشت میکروفن و خبر آمدن یک مهمان ویژه را اعلام کرد. آه از نهادم بلند شد که چطور باید یک سخنرانی طولانی دیگر را تحمل کنم. با خودم فکر کردم اگر من جای طراح برنامه بودم، حتما برنامه جذابتری برای این همه زن و بچه در نظر می گرفتم. مجری با صدای بلندتری گفت: برای سلامتی مهمان ویژه صلوات بلندی بفرستید تا...
انگار بقیه صدایش را نمی شنیدم. مردی که همیشه توی تلویزیون دیده بودمش و این همه معروف بود، آرام از کنارم رد شد و رفت روی سن. تنها محافظی هم که او را همراهی می کرد روی یکی از صندلی های ردیف اول جاخوش کرد. صدای صلوات بلند شد و همهمه مبهمی توی سالن پیچید. نگاهی به سرتاپایش انداختم. سادگی لباسی که پوشیده بود، ابهتش را بیشتر می کرد. حرفهایش را که شروع کرد حتی بچه ها ساکت شدند. گفت که تازه از سفر برگشته و حرف زیادی برای گفتن ندارد، اما اشتیاق جمعیت را که دید سر حرفش باز شد.
از جنایتهای داعش گفت و بلایی که هر روز سر آن همه آدم بی گناه می آورند و هیچکس هم کَکَش نمیگزد. با اینکه برای اولین بار نبود که این چیزها را می شنیدم اما با هرجمله ای که می گفت انگار قلبم به درد می آمد. وقتی از بچه کوچکی حرف میزد که جنازه سوخته و سرخ شده اش را برای پدر و مادرش فرستاده بودند، دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. همه حرفها را زد که بگوید همسران ما و پدرهای بچه هایمان چه جهاد بزرگی کرده اند. سراپا گوش بودیم. راست می گفت اما همه اینها را او فرماندهی کرده بود و حالا بدون اینکه نامی از خودش ببرد از عظمت کار سربازانش می گفت.
حرفهایش تازه گل انداخته بود که یکی از دخترها دوید به طرف سن. محافظش برحسب وظیفه تکانی خورد و مانعش شد. اما او به یک باره داعش و جهاد و مقاومت را ول کرد و رو به محافظش جدی شد:
-به بچه های شهدا کاری نداشته باش.
توی دلم قند آب شد. دلم می خواست این رویش را هم ببینم. دخترک خنده ای کرد و خودش را رساند به تریبونی که او پشتش ایستاده بود و همانجا قایم شد. لحظه ای بعد دختر دیگری به سراغ دوستش آمد تا پیدایش کند. کتش را کشید و ساکساک بلندی گفت و خندهای کرد. انگار حرفی که می خواست را زده بود. دست دخترک را گرفت و همه بچه ها را صدا زد روی سن. به چشم برهم زدنی سیل بچه ها سرازیر شد و از سر و کولش بالا رفتند. مثل نگینی بینشان ایستاد و در میان خنده ها و شوخی هایشان یک عکس یادگاری با آنها گرفت.
🌻🌻🌻ادامه دارد
زنها ایستاده بودند و به بچه هایشان نگاه می کردند. یکی دست می انداخت گردنش و یکی در گوشش چیزی می گفت. نمی دانم چرا اما دلم می خواست من هم چند کلمه ای با او هم کلام بشوم. انگار همه دلشان می خواست که ریختند سرش. صدا به صدا نمی رسید. شک داشتم اینطوری حتی یکنفر هم بتواند حرفش را به گوش او برساند. رفتم پیش مجری و گفتم:
-نمیشه یه صندلی برای سردار بذارید و خانواده ها به نوبت باهاشون حرف بزنن؟
چشم هایش برقی زد و رفت کنارش و توی گوشش حرفی زد. مجری لحظه ای بعد پیشنهادم را توی میکروفن اعلام کرد و یکی یکی اسم خانواده های شهدا را روی برگهای نوشت. بعد به طرف من آمد و گفت:
-سردار گفته هرکس این پیشنهادِ خوب رو داده خودش اول بیاد.
هیجان زده شدم. نمی دانستم چطور باید حرفم را به او بزنم. اسمم را که خواندند رفتم و روی صندلیِ روبرویش نشستم. دل توی دلم نبود. سرش را بالا آورد و نگاهی به دخترهایم انداخت و دستی روی سرشان کشید. شروع کردم به گفتن. دستش روی کاغذ بود و آرام آرام می نوشت. از حال و روز و گرهی گفتم که به کارم افتاده بود. نمیدانم حرفهایم چطور آنقدر ساده و راحت از دهانم بیرون می آمد. شاید چون بین آن همه ولوله و سروصدا حواسش به من بود. شاید هم چون حس میکردم هرچه می گویم را حس می کند. این را از لرزش دستش روی کاغذ فهمیدم. قول داد که کمکم کند. توی صدایش نیرویی بود که وادارم میکرد حرفش را باور کنم. تشکر کردم و ته دلم برایش دعا کردم.
مدتی بود که توی رویای آن دیدار کوتاه و شیرین بودم که نامه ای از او به دستم رسید. شخصا دستور رسیدگی به کارم را داده بود. یک امضای بزرگ و قشنگ هم پای نامه بود که دلم را قرص م یکرد. حالا می فهمیدم که او فقط فاتح مرزها نیست. او با قلبها کار داشت.
*(اگر حال دارید لطفا کل مصاحبه ایشان را با خبرگذاری فارس در روز 23 بهمن بخوانید)
🌻🌻🌻
🌻آخرین دیدار سیدحسن نصرالله با ابومهدی مهندس
در آخرین دیدار من با او چند ماه قبل، چند ساعتی با هم نشستیم و دربارهی اوضاع عراق و ارزیابی اوضاع میدانی و نظامی و نحوهی تقویت بسیج مردمی به عنوان مدافعان واقعی مردم عراق حرف زدیم. او به خاطر روابط محکمی که بینمان بود به من میگفت کار داعش از نظر نظامی تمام است و فقط بعضی هستهها و لکههای امنیتیشان مانده که بر آنها هم غلبه خواهیم کرد انشاءالله.
ولی ترس من این است که جنگ با داعش تمام شود و من هنوز زنده باشم. به ریشش دست میکشید ومیگفت: تمام ریشها و موهای من سفید شده. من بعد از این همه عمر واقعا ترسم از این است که در بستر بمیرم. من از شما با اصرار میخواهم دعا کنی که خداوند شهادت نصیبم کند. طبعا ما هم به تقلید از مقام معظم رهبری که وقتی کسی از ایشان میخواهد برای شهادتش دعا کنند، ایشان دعا نمیکند زود شهید بشود، بلکه دعا میکند سرانجامش شهادت باشد و گاهی هم شوخی میکند و میگوید انشاءالله هشتاد سال دیگر، مهم این است که سرانجامت شهادت باشد. من هم به او گفتم من دعا نمیکنم خداوند شهادت تو را جلو بیاندازد، بلکه دعا میکنم سرانجامت شهادت باشد. شما هم برای ما و برادران دیگر دعا کن. این آخرین دیدار ما بود.
همچنین شناخت ما از ابومهدی این بود که انسانی بسیار مخلص، وفادار، متدین، مسئولیتپذیر و مجاهدی راستین بود. و سبحانالله که در او ویژگیهای مشترک بسیاری با حاج قاسم سلیمانی وجود داشت و همین هم یکی از دلایل رابطهی ویژهی میانشان بود.
🌻🌻🌻
هدایت شده از جارچی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥روایت همسر شهید مدافع حرم "محمد پورهنگ" از شهادت مظلومانه همسرش
@jaarchi