eitaa logo
افق کردستان
1.8هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
11.4هزار ویدیو
24 فایل
حقیقت حقی است برای همه ادمین کانال @Adminofogh
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🖤روایت شهید مدافع امنیت در سنندج که هفته بعد عروسی‌اش بود بابای ( شهید مدافع امنیت در سنندج) دست روی قلبش گذاشت و زیر لب ألا بذکر الله تطمئن القلوب خواند: «پارسال برج پنج عقد کرد. خیلی هم‌دیگر را دوست داشتند. کت‌وشلوار خودش را خرید. کت‌وشلوار من را هم خرید. همینی که آویزان است. برای گرفتن جشن عروسی باید می‌آمدیم خوزستان. همه‌ی فامیل خوزستان‌اند. زنگ زدیم به فامیل‌هایمان که در تدارک تالار باشند اما نوبت خالی پیدا نمی‌شد. کار را سپردم به باجناقم. بنده‌ی خدا هم پیگیر شد که یک تالار برای آبان ماه جور شود.   😔ساعت شش و نیم یا هفت عصر شنبه بود. ما سپرده بودیم تالار پیدا کنند و منتظر خبرش بودیم که غلام‌رضا ساعت هشت شب به خانمش پیام داد «ما پادگانیم»، بچه‌های نیروی انتظامی از بچه‌های سپاه کمک خواسته بودند. حفظ امنیت و جان مردم در میان بود. ساعت نه و نیم غلامرضا دوباره به خانمش پیام داد اما این پیامش دلمان را ریخت. نوشته بود «توی صحنه‌ی درگیری هستیم. مواظب خودتان باشید.» سریع شماره‌اش را گرفتم اما جواب نداد. باز گرفتم اما جواب نداد و نیم ساعت به همین شکل گذشت تا دوستش تماس گرفت: «سلام علیکم، حاج رضا مجروح شده، تیر خورده، بیمارستان است.» 🔸بابای غلام‌رضا خم شد. شکست. گریه کرد. دست‌ها و صدایش لرزید. مُرد و زنده شد. بابای غلام‌رضا به هق‌هق افتاد: «با اینکه می‌دانست چند روز دیگر عروسی‌اش است. با اینکه کت‌وشلوارش را خریده بود. با اینکه تجهیزات خانه‌اش را کامل کرده بود. با اینکه الآن خانه‌اش کامل کامل است. با اینکه علاقه زیادی به خانمش داشت اما همه‌ی این‌ تعلقات را پشت سرش جا گذاشت و برای دفاع از امنیت مردم رفت. 🖤آن شب قورمه سبزی داشتیم. غلام‌رضا قورمه خیلی دوست داشت. شام که خوردیم دست خودم نبود. انگار کسی زیر شانه‌ام را گرفت و بلندم کرد. رفتم توی اتاق غلام‌رضا. گفتم: «بابا، ما شام خوردیم، تو چرا هنوز نیامدی؟» اصلا همه چیز ناخودآگاه بود. داشتم از اتاقش بیرون می‌آمدم که یکهو تمام قد، غلام‌رضا را روبه‌رویم دیدم. یک لحظه غلام‌رضا جلوی چشمم آمد و بی‌اختیار روی زبانم جاری شد «نکند پسرم تیر بخورد توی سر و صورتش.» 🔷دوستانش تماس گرفتند. یازده و نیم بود که رسیدم بیمارستان. دیگر منتظر نماندم مرا ببرند آی‌سی‌یو، بخش یا اورژانس. مستقیم رفتم سردخانه. پاهایم می‌لرزید. دست‌هایم می‌لرزید. اما راه می‌رفتم. می‌دانستم غلام‌رضایم آنجاست. درِ سردخانه را باز کردند. جوانم آرام خوابیده بود. با یک تیر خلاص وسط پیشانی‌اش. ریش‌هایش خونی بود. دقیقا عین همان چیزی که خودش از حضرت فاطمه زهرا (س) خواست.   گفته بود «یا فاطمه زهرا (س)، طوری شهید شوم که خون صورت و محاسنم را بگیرد» تا باز کردم دیدم خون آمده روی ریش‌هایش. من داشتم نگاهش می‌کردم. یاد آن روز افتادم که رفته بودیم پابوس و مادرش او را از امام رضا (ع) طلبید و من وقتی فهمیدم پسر است اسمش را گذاشتم غلامِ رضا. یاد چهار دست و پا راه رفتنش. یاد کلاس اول. یاد زمین خوردنش. یاد دندان‌های شیری‌‌‌‌. یاد مسجد رفتنش. یاد اردوهای جهادی و سپاهی شدنش. یاد آخرین خداحافظی‌اش. غلامِ رضا صورتش خونی بود. داشتم نگاهش می‌کردم و سپردمش به امام رضا (ع) تا به استقبالش بیاید. داشتم نگاهش می‌کردم که تلفنم زنگ خورد. باجناقم پشت خط بود. از خوشحالی توی پوستش نمی‌گنجید: «مشتلق بده که تالار بالاخره جور شد، برای آبان هماهنگ کردم» گوشی از دستم افتاد. داشتم نگاهش می‌کردم. خون هنوز از جای تیر خلاص در پیشانی غلام‌رضا فواره می‌زد.😔 @ofoghkurdestan