گفتهاند:
«مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد؛ الّا خدا.»
و نادر طالبزاده تجلی همین جمله بود.
انگار همیشه، لباس رزم پوشیده، دنبال فراخوانهای خدا میگشت تا خودش را به میدان نبرد برساند.
مثل آن وقتی که خودش را از آمریکا به انقلاب خمینی در ایران رساند و کمکم شد راوی جهاد فرزندانش.
یک روز در خاکریزهای شلمچه و طلائیه و یک روز دیگر در جنگلهای بوسنی...
#خرده_نوشتههای_بقیه ؛ #دیالوگ
افُقْ ...
تو مصداقِ عینیّتیافتهٔ «أَلاَ بِذِکْراللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»ی که صدایت هیچ؛ حتی دستت هم نمیلرزد.
چه باک از موجِ بَحـــر
آن را که باشد؛ نوح کِشتیبان…
- کافه رحیمی
#خرده_نوشتههای_بقیه
ما... ما... _ میدانی که ابراهیم_ به رفتنهای بیبازگشت مردان قبیله عادت داریم. ما بار نخستمان که نیست ابراهیم. بچه که نیستیم. ما طفلانمان را، یتیمانمان را بزرگ میکنیم؛ میپرورانیم؛ مرد میکنیم؛ برای رفتنهای بیبازگشت اصلا. بیخداحافظی حتی. شیرپسران طایفه ما، همه آرزوی رفتن دارند.پریدن. پیدا نشدن. ما _میبینی که ابراهیم_ بیتابی میکنیم اما جزع نه. ما این روزها را بلدیم. ما این شبها را مشق کردهایم. ما این وضعیت را نفس کشیدهایم. در پی قرنها رفتن بیبازگشت. بیخداحافظی حتی. ما بزرگمرد طایفه به مسجد فرستادهایم، فرق دو نیم تحویل گرفتهایم. ما زیباترین پسر رسول را به ساباط فرستادهایم، ران زخمی زهرآلود گرفتهایم. ما رعناترین جوان قبیله را به شط فرستادهایم، کمرخمیده و بیدست یافتهایمش. ما اشبهالناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستادهایم؛ بیبازگشت.ارباً اربا. نیافتهایمش. ما _ابراهیم_ کاملهمرد پنجاهوهفت ساله به گودال فرستادهایم... هیچ... هیچ... آه. بگو دختران بغض نکنند. بگو زنان چادر بهچهره نکشند. ابراهیم بگو این کاور به تنهای سفیدپوش اینقدر دنبال پیکر نگردند. بگو دور شوند. بگو ما یاد بنیاسد میافتیم که شبانه دنبال زندهای یا پیکری میگشتند در نینوا برای بازگرداندن. شادی و غم ما، بلاتکلیفی ما، غمهای دستهجمعی ما جز به روضه و یاد بازنگشتههای طایفه آرام نمیشود. تو کاش اما که برگردی.
«مهدی مولایی»
#خرده_نوشتههای_بقیه
رفته بود آب بیاورد ...
من که صبح گوشی ام را از شارژ می کشیدم و تا غروب یا وقت خواب شارژ داشت؛ من که هفته ای یک بسته اینترنت می خریدم و کفافم را می داد؛ از دیروز حوالی ساعت 4 تا الان، سه بار گوشی شارژ کرده ام و دو بار بسته اینترنت خریده ام... ذره های شارژم... ذره های اینترنتم... ذره های وجودم دیروز تحلیل می رفت و تمام می شد در پی پیدا کردنش.
در طول این چند ساعتی که بالگرد آقای رئیس جمهور گم شده بود من گیج و منگ بودم، هرچه کانال خبری بود عضو شدم، به هرکس می شناختم زنگ زدم و هیچ.
دقیقا هیچ....!
یک مرضی دارم که وقتی اتفاقی مهیب این گونه و از این دست رخ می دهد توی کله ام می جورم می گردم ببینم کجای قصه حاضر، با کدام کاشی تاریخ هم گُل است و انطباقی کم و بیش دارد و حیرتا که در این رفتن با این حجم مهابت و غریبی چند انطباق عجیب یافتم و این گزاره هزار بار در ذهنم تداعی شد که تاریخ تکرار می شود. هر باری تازه تر و عجیب تر، آقای رئیس جمهور در جنگل خاطره شد؛ در سرما و باران و این خاطره شدن در جنگل، من را یاد میرزا یونس سوخته سرایی یا همان میرزا کوچک خان انداخت که غریب و خسته و تنها، لحظات آخرش را با خدای خویش تنها بود و به آغوشش پر کشید. قدر دیدن و شکر دیدن محرک عجیبی است ؛ وقتی لیوان آب خنکی دست تشنه ای می دهی اگر تشکر کند و خدا پدربیامرزی برایت بخواهد؛ جگر تو هم خنک خواهد شد و اگر لیوان آب را که سر کشید طعن و لغز و لیچار بارت کند دلت می شکند و ممکن است اگر دوباره خواست، درنگ و تعلل کنی...
درست عین امیرکبیر که رفاه و آسایش و کمال می خواست و طعنه می شنید و برایش حرف می ساختند. سید ابراهیم رئیسی را با طعنه زخم آجین کردند و انگار این زخم ها مصمم ترش می کرد برای خدمت. هر پنجشنبه و جمعه سفر استانی و رویارویی نفس به نفسش با مردم دور افتاده ترین نقاط کشور را تا پیش از این در کمتر رئیس جمهوری دیده بودیم. مردمی که تا قبل از دیدنش حتی یک بخشدار هم سرسراغی ازشان نگرفته بود؛ درددل با رئیس جمهور برایشان یک رؤیا بود. اینکه تقریبا هر روز در بمباران تهمت و طعنه و تکه باشی و باز از پا نیفتی و همه حرف ها را ندیده بگیری و کارت را بکنی.
باد حرف ها را می برد و این ذات عمل است که می ماند و مثل خورشید جاودان است، خیلی دوست دارم در قیامت رویارویی آنهایی که شش کلاسه بودنش را، تهمت جلاد بودنش را و طعنه ناکارآمدی اش را در دهان آشنا و بیگانه انداختند با او ببینم و نظاره گر باشم.
آقای رئیس جمهور رفته بود روی نقطه صفر مرزی سد افتتاح کند و برای مردمانش آب بیاورد. رفته بود آب بیاورد و غبار شد. حالا شما خودتان می فهمید اینجای متنم با کدام کاشی سرخ از تاریخ انطباق دارد. خودتان روضه سقا بخوانید من رمقی برای روضه خواندن ندارم....
- حامد عسکری
#خرده_نوشتههای_بقیه
همه نگران بغض دم «اللهم انا لانعلم منهم الا خیرا»ی آقا بودند ابراهیم. همه نگران بودند. همه از دیشب میگفتند دعاکنید آقا سرنماز بغض نکند یکهو. در لحظه این فراز، همه بلند گریه کردند، تمام صفهای قامت بسته پشت شانههای آقا. صفهای توی خیابان. همه بلند گریه کردند که بغض آقا توی صدای جمعیت گم شود. آقا اما بغض نکرد ابراهیم. در تکرار دوم و سوم هم همه مویه سر دادند. میلیونها گریه بلند، برای شنیده نشدن یک بغض آرام؛ آقا اما بغض نکرد ابراهیم. هیچ شانههایش نلرزید. کوه انگار. مشکی هم نپوشید حتی. و بر تابوت شما کمر خم نکرد حتی برای بوسهای یا فاتحهای. رفت و توی دفتر شخصیاش نشست به دیدارهای سران و سرسلامتیهای همسایهها. آقا حواسش هست ابراهیم. مراقب است که توی دل ما خالی نشود. بچهها را بغل میکند. به آدمبزرگها میگوید هیچ نگران نباشید. خللی پیش نمیآید. سکنات او آراممان میکند. ابراهیم تو توی دامن کوهها گم شدی، و ما تکیه بر کوهی دادهایم این داغ را. حالمان خوب است، کوهمان استوار هنوز. نگران ما نباش.
«مهدی مولایی»
#خرده_نوشتههای_بقیه
افُقْ ...
چه داستان آشنایی! خیمه، آتش و کودک سربریده شده... لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَت
آتش... آتش... آتش زیاد دیدهایم. از پشت درب خانهای در مدینه، تا تنور خانهای در کوفه، تا فرودگاه بغداد و تا ارتفاعات ورزقان. آتش زیاده دیدهایم. به قدمت هزارسال. دائم آتش بر آشیان ما بوده، هیزم به پشت دربهامان. هزارسال سوختهایم، دود استنشاق کردهایم، بلدیمش. بلدیم بسوزیم. ذکر «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً» زمزمه همیشهی لبهامان میان شعلهها بوده. سوختن سرنوشت ماست برادر. گریزی از سرنوشت نداریم ما. ققنوسواران شعلهنشینایم ما. اما... اما آتشِ بر خیمه... آتشِ بر دامن و چادر... آتشِ بر دختربچهها... جیغ و دویدن میان خیام... آه. ما را بسوزانید. شعله بر خانههامان بزنید. مردان بزرگ قبیلهمان را باز غفلتا به راکتی یا موشکی بسوزانید. میسوزیم. سوی خیمههامان اما نروید. ما آتش بر خیمه را، «علیکنّ بالفرارِِ» دخترکانمان را، حریق بر چادرهای سیاه نوامیسمان را کاش که نمیدیدیم باز. شعله بر جسم ما مینشست کاش و بر عروسکان دخترکان سهسالهمان نه. شعله در جان ما میخزید کاش و بچهها و زنان و مریضهامان «یامحمداه» گویان، سانتبهسانت وجودشان نمیسوخت آرامآرام. دور خیمهها باز آشوب نمیشد کاش. آه. جرحاً علی جرح. حزناً علی حزن. ما سوختیم اما آتش بر خیمههای نینوا اگر دنباله ما را توانست که بمیراند، آتش بر خیمههای رفح هم خواهد توانست. ما زنده میمانیم باز؛ سوختگانی زنده. سوختگانی ایستاده تا روز وعده داده شده؛ تا آتش بر هستی جهانتان اندازیم و بر تل بلند خاکسترهای سیاهتان، بیرق لاالهالااللّه برافرازیم. دور نیست روز وعدهمان، بسوزانیدمان هنوز.
«مهدی مولایی»
#آرمان ؛ #خرده_نوشتههای_بقیه
چه جوانانی اسماعیل؛ چه جوانانی!
نسل سوم و چهارم انقلاب؛ جوانهای دهه هفتاد و هشتاد. کار انتخابات روی انگشت اینها افتاده رسما. از اتاقهای اندیشهورز ستادها برای ترسیم اهداف؛ تا ترک موتورهای هوندا از اینسوی شهر به آنسو برای تبلیغ و برای نشر پوستر؛ از جیب شخصیشان خرج میکنند برای چاپ پوستر و بنر! باورت میشود؟ لپتاپهایشان را یکساعت خاموش نمیکنند؛ شبانهروز درحال کار گرافیکی و طراحی و تولید محتوا هستند. پویشی راهانداختهاند که با شمارههای رندوم تماس میگیرند برای اقناع مردم؛ تلفن پشت تلفن؛ این جوانها کانالهای تلگرامیشان را شبانهروز وقف شناساندن اصلح کردهاند؛ پیجهای اینستاگرامیشان؛ استوری پشت استوری. توییت پشت توییت. یکعدهشان راه افتادهاند کف خیابان حتی؛ میگویند تا چشمتویچشم مردم، آرمانهایمان را نشر نکنیم دلمان آرام نمیگیرد. از تاکسیها تا مهمانیهای خانوادگی؛ از شمالنشینهایتهران تا دورافتادهترین روستاهای چندخانواری. این نسل عجیب مجاهد. اینها از مرحله شناخت معیارهای حکمران صالح گذشتهاند. از توان تطبیق معیارها بر اشخاص هم گذشتهاند. این نسل وارد مرحله اثرگذاری اجتماعی و ایجاد موجهای میلیونی برای تعیین حکمرانان صالح شدهاند. من_فارغ از اینکه چهکسی رئیسجمهور شود_ به این نسل کمربستهٔ مجاهد، به این چریکهای اجتماعی کفخیابان و مجازی، و این یاوران آخرالزمانی انقلاب مباهات میکنم. خداقوت بچهها.
«مهدی مولایی»
#خرده_نوشتههای_بقیه
ما همه تلاش خودمان را کردیم ابراهیم؛ ما شبها نخوابیدیم؛ تماس گرفتیم؛ پیامک زدیم؛ صحبت کردیم؛ نفر به نفر. چشم توی چشم. ما یک هفته مثل خودت شدیم. خستگی نشناختیم. از شمال شهر تا روستاهای دور. تا ارتفاعات ورزقان شاید. معلق میان خوف و رجا. مادرهامان، ختم صلوات گرفتند. پدرهامان حدیث کسا خواندند. دست همه را گرفتیم تا صندوق رأی. چهکار باید میکردیم. ما خواستیم که خون هنوز گرم تو، زیر پا نرود ابراهیم. تو حیف بودی. ما خواستیم جای آن برادر ایستادهقامتمان در وزارتخارجه، نا لایقان تکیه نکنند خب. خواستیم یکی مثل خودت_حداقل شبیه به خودت_ توی پاستور بنشیند. خواستیم که وجدانهای خفته را برانگیزیم. مردمان کمترآگاه را روشن کنیم. نظامفکری جامعه را نزدیک به حق کنیم. ما باختیم ابراهیم؟ نباختیم که. ما نباختیم ابراهیم. ما برای خدا دویدیم؛ در پی کسب قدرت و ثروت نه. ما حالا میلیونها فکر بلندیم. میلیونها مردم کمربسته بر پای ایران؛ بر پای انقلاب. ما میلیونها مردم «کارنامه»دیده و «برنامه»شنیده. ما ابراهیمدیدههای بهکم ناراضی. ما توقف ناپذیریم ابراهیم هنوز. ما داریم میرویم هنوز. نه آن هشتسال متوقفمان کرد، نه هیچ چهارسال دیگری. ما میرویم تا احتزاز بیرق لاالهالااللّه بر بلندای عالم. ما منتظران یکدم از پایننشسته ظهور. ما نزدیکان به قلّه. و دست تو امروز بازتر است برای گذر «جمهورِ» خود، تا فتحی که همه بسوی آنیم. ناامیدی گناه کبیرهست. گوش کن؛ صدای اذان هنوز از گلدستهها بلند است...
«مهدی مولایی»
#خرده_نوشتههای_بقیه
دنبال پيرهن مشكیام میگردم توی کمد پیراهنهایم. شیطنت میکند پیدا نمیشود. میان رنگها و طرحها، گویا قایم شده؛ باید نازش را بکشم... پیدایش میکنم. جلوی پرههای بینیام میگیرم. بوی خاصی میدهد. بوی بنفشه و چوب، بوی ادویه و کندر، بوی گمشدهای که ته مشامم را نوازش میدهد. بوی زیر گلوی نوزاد، بوی یال اسب! اتو را آب ميكنم؛ دلشوره دارم. اذان مغرب كه میدهند؛ نماز را به كمرم ميزنم و تسبيحات مادرش را به گاه اتو كردن پيراهن میگويم... از آستين راست شروع ميكنم... روضه دست جان ميگيرد. دست بلند و رشيدی كه قطع شد؛ به آستین چپ میرسم؛ به سوراخ شدن مشک فکر میکنم؛ به ناامید شدن سقا؛ به خجالتی که کشید... حالا دارم روی جیبم را اتو میکشم. جیب پیراهنهای مردانه تکجیب درست روی قلب است. اتو را پاف میدهم؛ پاف میدهم؛ پاف میدهم... قلب است که باید بسوزد... قلب پیراهنم را حرارت میدهم تا صاف شود. تا بسوزد. تا نمناک شود... چروکهای قلب پیراهن را میگیرم... میگویم قلب روضهی تیر سه شعبه بر سینهی سیدالشهدا جان میگیرد. قلبی که تشنه بود؛ قلبی که مهجهاش هم در راه خدا بر زمین ریخت. حتما میپرسید مُهجِه چیست؟ قلب مرکز خون بدن است و برای ارتزاق خودش، خونی دارد که هیچگاه از خودش خارجش نمیکند و اگر آن خون را از قلب خارج کنیم؛ قلب تبدیل به یک بافت سفید رنگ میشود. ارباب بیکفن ما آن خون را هم در راه خدا داد و با قلبی سپید، از گودی قتلگاه به آسمان پر کشید. حالا به يقه پیراهن میرسم. جای حوالی گلو، پشت يقه، جايی مماس با گردن... مارک توی یقه پيرهن را ميكنم. پشت گردنم را ميخراشد. ملتفتيد كه... حالا پیرهن اتو شده. به رخت آویز، آویزانش میکنم. دکمههای پیرهن باز است... و لبههای پیراهن در نسیم میرقصد...
زل میزنم به پیراهن:
بسم الله الرحمن الرحیم
حی علی العزا ...!
- حامد عسکری
#مآه ؛ #خرده_نوشتههای_بقیه
[آقای سفیر]
دهنه اسب را در دست گرفته بود و به تاخت می رفت. برای مراقبت از شنباد، صورت را پوشانده بود و هنوز عطر گیسوان طفلانش را به وقت وداع در مشام داشت. یال زیتونی و ورم کرده تپه ها را بالا و پایین می رفت و اگر خورشید این همه متواتر نمیتابید، می شد هرازگاهی در قابی بسته برخورد، نعل را بر قلوه سنگ ها اسلوموشن کرد و جرقه حاصل از اصابت فلز و سنگ را دید و کیفور شد. ریه های او و اسبش از هوای دم کرده بیابان پر و خالی می شد. هوا سنگین بود؛ چسبناک و کشدار و در دور دست صدای ناله کفتارهای پا به ماه می آمد.
چند نخل به دیدار آمدند. جمعی زلف فرو برده درهم... برای فرار از گرما حدس زد چشمه آبی باید باشد آن حوالی که سبز مانده اند. دهانه گرداند به سمت نخل ها و اندیشید آب هم نباشد؛ خنکای مشبک سایه ای دارند. به تاختی زیر سایه رسید. زین از گرده حیوان باز کرد و بوی عرق اسب در مشامش دوید. اسب از خنکای لغزش نسیم بر گرده و کفل هایش کیفور شد و پوست لرزاند و دم بادبزن کرد.
حیوان پوزه در آب چشمه برد و لاجرعه نوشید. مرد هم سپس چکمه از پای درآورد و سر برهنه کرد و وضویی ساخت. نماز عصر را می خواست قامت ببندد که سواری دیگر از راه رسید. چوب دستی داشت و بغچه ای نان و شیر شتر، مرد پرسید: از کجا می آیی؟
پیر گفت: از شهر هزاررنگ کوفه...
مرد ریش خاراند که در کوفه چه خبر؟
پیر خنده ای زد و نان جو به سر زانو شکست و گفت: هر روزشان یک رنگ است. نامه نوشته اند به حسین که بیا... بیا که شترها شیر افشاناند و ماست با چاقو می بریم. بیا که از یزید خسته ایم، بیا و امیرمان باش. هرچه تو بگویی.
مرد لبخند زد : ایرادش چیست؟
پیر پاسخ داد: نمی شناسی شان! انگار یک روده راست در شکم ندارند.
می گویند حسین پسرعمویش مسلم را فرستاد؛ اوضاع را تمشیت کند و به حسین بنویسد که بیاید یا نیاید. حالاها باید رسیده باشد کوفه.
مرد تکه ای نان به شیر انداخت و به نیش کشید: حسین بیاید یا نیاید؟
مرد صدا بلند کرد: این جماعت کوفی به بوقلمون یک سور زده از هزار رنگی.. البت که نیاید. نامه می نویسد. مهر می کند. جوهر مهر خشک نشده رنگ عوض می کند. آهنگرها تعمیر بیل و کلنگ و تیشه چند روز است نمی پذیرند.
چه همه سفارش گرفته اند. چه همه، همه تیغ و نیزه و نیمچه...
برای مهمان باید تیغ مهیا کرد؟ نمی دانم یا من پیر و خرفت شده ام یا روزگار عوض شده است ...
مرد دلهره به جانش افتاد.
باید زودتر می رسید. باید برای حسین چه می نوشت؟
مرد مسلم بود.
سفیر حسین؛ مسلم بن عقیل...
- حامد عسکری
#مآه ؛ #خرده_نوشتههای_بقیه
هدایت شده از افُقْ ...
حامد عسکری.mp3
35.27M
جوری که حامد عسکری کلمات رو چفت و بست هم میکنه ...
یه روایت از اون روز ؛ ۱۳ دی هزار و چهارصد و دو ؛ از اون روز که ۴۰ روز ازش گذشته🥀
به شدت پیشنهاد میشه برای گوش دادن!🎧
#نوآزش
#خرده_نوشتههای_بقیه ؛ #آرمان