افُقْ ...
پدرم برادر ندارد. خواست خدا بوده. از دار دنیا، دو خواهر دارد و خودش تک پسر است. پس من هیچ وقت طعم داشتن "عمو" را درک نکردهام.
پدرم برادر ندارد. اما یک رفیق خیلی خاص داشت. یادگاری از دوران دانشجوییاش. با فاصله جغرافیایی زیاد و کیلومترها آن طرفتر، اما چسبیده به دل...!
رابطهای عمیق و خاص میانشان حاکم بود که رفیقش را برای من "عمو" کرد! من فقط یک نفر را در این دنیا "عمو"ی خودم میدانستم و او بود.
من میدیدم "عمو" برای پدر یک تکیهگاه امن است. برکت است. نعمت است. با وجود مشکلات زندگی و دوری راه، همدم و همراه است.
پدرم او را دوست میداشت، بسیار...
من هم او را دوست میداشتم، بسیار...
فعلهای جملاتم ماضی است، علت دارد...!
وقتی خبر رسید "عمو" تصادف کرده و در کماست، دلم سنگین شد. ترس وجودم را گرفت. اما آرام بودن پدر آرامم کرد. امید به بازگشتش داشتیم؛ اما تدبیر خداوند در رفتنش بود.
"عمو" رفت.
خبر را که شنیدم؛ تمام وجودم یک صدا گفت: نه! امکان ندارد! ذهن و فکرم هیچ جوره قصد نداشت بپذیرد "عمو" تمام شد.
بار سفر بستیم به دیارشان، باورم نمیشد برای تشییع "عمو" باشد!
انتظار پیکرش را کشیدیم. باورم نمیشد پیکر "عمو" باشد!
نالهها و زجههای خواهران و خانوادهاش را شنیدیم. باورم نمیشد در غم از دست دادن "عمو" باشد!
تابوتش را از مقابل صورتم عبور دادند. تلقین خواندند. خاک ریختند. سر مزار تازه نشستیم و فاتحه خواندیم. حتی اینجا هم باورم نشد!
تا اینکه یک لحظه پدر را در مواجه با مادرِ "عمو" دیدم. من ۲۰ سال سن دارم. اما تا آن روز فکر میکردم پدرم اصلا چشمه اشک ندارد!
آنروز بر تمام فعل و انفعالات ذهنم خط بطلان کشیدند! پدر، مثل کودک از مادر جدا مانده گریه میکرد!
دنیا روی سرم آوار شد! دریافتم که وقتی پدر اینگونه اشک میریزد واقعا "عمو" رفته! "عمو" دیگر نیست...
حالا شب تاسوعای هزار و چهارصد و سه است.
اولین شب تاسوعایی است که من "عمو" از دست دادهام...
به اندازه ذرهی سر سوزن بیشتر از قبل، میتوانم بفهمم وقتی کودکان حرم با گریههای پدر مواجه شدند، چه بر سرشان آمد...
_شب نهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
افُقْ ...
پرده اول:
شب است. سکوت شب، بیابان را فرا گرفته... ماهِ بالای آسمان نصفه است. ستارهها توی آسمان چشمک میزنند. عمودِ خیمهها بلند است. قرار بر جنگ بوده انگار... اما حسین، عباسش را فرستاده که امشب، شب دعا باشد و احیا...! امشب همه چیز بر قاعده است. علیاصغر توی گهواره کنار رباب است. صدای خنده بچهها میآید. سکینه با رقیه و بچهها بازی میکند و سرشان را گرم میکند. هنوز هم اگر کسی دلتنگ پیامبر شود؛ میرود پیش علیاکبر و یک دل سیر نگاهش میکند. قاسم دارد حرفهایش را آماده میکند که به عمو بگوید توی دلش چه خبر است. عباس کنار امام است... زینب، حسین و عباس و برادرزادههایش را یک دل سیر نگاه میکند. اسبها هنوز جای زخم ندارند.
امشب همه چیز به قاعده است. همه چیز سر جایش است. جوانان بنیهاشم هستند. گوشواره توی گوش دختر بچههاست. شیرخواره توی گهواره است. مادرها پسرها را نگاه میکنند و قربانصدقهشان میروند. امشب عمو هست. بابا هست. امشب جای نگرانی نیست...
پرده دوم:
اصحاب توی خیمه امام دور هم جمع شدهاند. حسین گفته: «همه شما را اذن دادم! بروید...! عقد بیعت شما بگسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فرو گرفته...» امشب ماندنیها ماندهاند و رفتنیها رفتهاند. امشب همه انتخابشان را کردهاند. انتخاب کردهاند که فردا توی سپاه حسین شمشیر بزنند؛ یا بر حسین شمشیر بزنند...! امشب عاقبت همه نوشته شده است. امشب شهادت نامه عشاق امضا شده است.
پرده سوم:
هنوز دل حسین قرص است. حسین، اصحاب را جمع کرده. توی خیمه نشستهاند. زهیر هست. بنیعقیل هستند. بریر هست. عابس هست. بنیهاشم هستند. عباس، کنار امام نشسته است. امشب اصحاب رجز میخوانند که کلماتشان امام را یاری دهند. هرکس بلند میشود. سر بلند میکند. چیزی میگوید. قاسم، احلیمنالعسل میگوید. و مسلمبنعوسجه میگوید: «والله اگر میدانستم که کشته میشوم؛ باز زنده میشوم؛ باز کوبیده و پراکنده میشوم؛ و هفتاد بار با من این کار کنند؛ باز از تو جدا نمیشوم...! تا نزد تو مرگ را دریابم. پس چگونه این کار را نکنم؟! که کشتن یک بار است و پس از آن کرامتی که که هرگز به پایان نمیرسد...!» امشب اصحاب امام هستند. دل حسین قرص است که علمدار هست؛ اصحاب هستند؛ حسین هنوز تنها نشده... دل همه امشب قرص است؛ الی زینب... الی زینب که دلنگران فرداست...؛ چشمش به حسینش است و ذهنش حوالی وصیت مادر میگردد.
پرده چهارم:
حسین به اصحاب گفته: «برخیزید و آب بنوشید؛ که آخرین توشهی شماست. و وضو بسازید و غسل کنید و جامههای خود را بشویید تا کفن شما باشد.»
پرده پنجم:
امشبی را شهدین در حرمش مهمان است؛
مکن ای صبح طلوع....!
مکن ای صبح طلوع....!
مکن ای صبح طلوع....!
_شب دهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
افُقْ ...
من همیشه از خواندن بعضی کتابها ترس داشتم. بعضیهاشان را چند سال است که سمتشان نرفتم. بازشان نکردم. که مبادا به سرم بزند و خط اول را بخوانم و نمک گیرش شوم و تا آخر بروم... از خواندنشان ترسیدهام.
و مقتل از همان کتابهاست.
من تاریخ خواندن را خیلی دوست دارم. مقتل را هم همیشه آرزویم بوده که بخوانم. اما ترسیدم. دل و جرعتش را نداشتم که بروم سراغش! بازش کنم؛ خط ببرم؛ کلماتش را به جانم بنشانم...
یک بار هم که خواستم با ترسم مقابله کنم؛ "آه" را خریدم. آه را یاسین حجازی نوشته؛ بازخوانی مقتل حسین است... اما آمدنِ آه توی کتابخانهام هم ترسم را از بین نبرد. باز هم نرفتم سراغش... باز هم شجاعت به خرج ندادم که با کلماتش روبهرو شوم.
اما...
امان از این اما ها...!
محرم امسال انگار توی یک رودربایستی قرار گرفتم. شاید هم مجبور شدم. از آن اجبارها که خودِ آدم سر خودش میآورد. شاید هم من نخواستم. یکی دیگر خواست... نمیدانم به چه دلیل بود؟! از کجا بود؟! اما صفحه اول را باز کردم. کلمات، یقهام را گرفتند؛
و «آه را با آه خواندم...»
صفحه به صفحهاش روضه است. جمله به جملهاش مقتل است. کلمه به کلمهاش آه دارد. یکجا جملهای را میخوانی و سکانس به سکانسِ مختار از جلوی چشمت میگذرد. یکجا کلمهای میشنوی و روضههایی که همه عمر شنیدی، توی ذهنت مرور میشود. و با حرف حرفش، آه میکشی...! اشکت جاری میشود...! قلبت درد میگیرد...! و بعد زبانت ناخودآگاه زمزمه میکند که:
«ما روضه تورا شنیدیم و هنوز نفس میکشیم...
ما را ببخش که از غم تو نمردیم!»
راستش چند جای این کتاب، بیشتر آه دارد...! بیشتر سوز دارد. حالا که شب یازدهم است و کار تمام شده؛ برایتان میگویم.
یکجا مقتل نوشته: «چون سحر شد؛ حسین، اصحاب را فرمود: ٬آب بسیار بردارید.»
راستش اینجا هنوز کاروان به کربلا نرسیده. هنوز توی راهند. هنوز حر، جلوی حسین را نگرفته. هنوز دلِ زینب و بچههای حسین، نلرزیده. هنوز هیچ خبری نیست. هنوز آب را نبستهاند. هنوز راه زیادی تا کربلا مانده...
اما به قول روضهخوان، اهل روضه میداند معنی این جمله را که: «آب بسیار بردارید....»
اهل روضه میداند که قرار است چه بشود. میداند که قرار است یک روز، یک ساعت، حسین، شش ماههاش را روی دست بگیرد و آب بخواهد. جملهها ما را اینچنین بهم میریزد... خدا رحم کند به دل زینب...!
یکجای دیگر هم تاریخ مینویسد: یکی آمد...؛ حسین را وداع کرد. دلش با حسین بود. میخواست یاریاش کند. اما گفت: «باید آذوقه زن و بچهام را برسانم. باید بروم و برگردم. اما برمیگردم. به تو برسم؛ یاریات میکنم.»
و بعد تاریخ نوشته که حسین گفت: «اگر قصد یاری من را داری...؛ شتاب کن...!»
توی ذهنم هی این جمله تکرار میشود... که شتاب کن! شتاب کن!
تاریخ مینویسد: او رفت. او برگشت. تاریخ مینویسد: عجله هم کرد. اما یکجایی توی راه، کسی را میبیند و خبر کشته شدن حسین را میشنود. او دلش با حسین بود. رفت که برگردد. اما دیر شد... دیر شد. امام را کشتند! حسین، وترالموتر شد. و دیگر دیر شد...
حالا باز توی ذهنم، جمله امام تکرار میشود که «شتاب کن...!» و شما خود حدیث مفصل بخوانید.
و اما بعد، جلوتر مقتل نوشته که زینب، برادرش را بر خاک افتاده دید. زاری کرد. گفت:
«یا محمداه!
این حسین است: به خون آغشته؛ پیکرش پاره پاره...
یا محمداه!
دخترانت اسیر شدند.... فرزندانت کشته شدند...
ای اصحاب محمد!
اینها فرزندان مصطفایند...! که چون اسیران میکشند و میبرندشان!»
کلمات را با آه خواندم و آه، فکرم را مشغول کرده که چه شد نوه پیامبر را چنین کشتند؟! باشد اصلا حسین بیعت نکرد. اما نوه پیامبر که بود. دیگر اسب چرا؟! دیگر سر بریدن چرا؟! دیگر آتش زدن خیمه چرا؟! دیگر اسیر کردن فرزندان پیامبر چرا...؟!
او که برای جنگ نیامده بود. خودتان دعوتش کردید. خودتان صدایش زدید. او که فقط دعوت شما را پذیرفت. او که فقط برای شما آمد. با مهمان چنین کنند؟! آن هم چنین مصیبتی...؟!
اهل روضهاید. میدانیم که نگفته، روز دهم و روضههای روضهخوان توی ذهنتان پخش میشود.
اما حالا دیگر روز دهم دارد تمام میشود. ساعت سه گذشته است. کار تمام شده..؛ اما مصیبت تازه شروع شده. تازه زینب کارش شروع شده. تازه نوبت یاری اهل حرم است. تازه نوبت زنها و بچهها رسیده...!
خدا بخیر کند...
اما
اباعبدالله!
مگر چند بار تو را کشتند...؛ که خون تو این همه جاری است...؟!
«صلیالله علیک یا اباعبدالله»
تکمله: آه از غمهای تو...
#مآه ؛ #معراج
حالا دیگر همهچیز تمام شده.
روز دهم گذشته... شب شده است. نیمهشب نزدیک است. روضهخوانها دیگر بعد از ده شب، صدایشان بالا نمیآید. دیگر حتی روضه شام غریبان را هم خواندهاند.
همه چیز تمام شده...
از اینجا به بعدِ مقتل، دیگر دیالوگهای حسین را ننوشتهاند. دیگر حسین دیالوگی ندارد!
اما از اینجا به بعدِ دیالوگها، برای یکنفر دیگر است. یک نفر که از اینجا به بعد، باید بار همه چیز را به دوش بکشد.
حالا تازه همه چیز شروع شده است...
حالا حسین همه چیز را سپرده است به زینب! باید حواسش به سرهای روی نیزه باشد. باید حواسش به بچهها باشد. باید از رقیه مراقبت کند. باید رباب را دلداری دهد. باید مراقب زنهای دیگر باشد؛ که هرکدام عزیزی از دست دادهاند. باید مراقب بقیه کاروان باشد.
از آن طرف باید زینب صدایش را صاف کند که برای خطبه خواندن رسا باشد. که از حسین بگوید. از روز دهم بگوید. از کربلا بگوید...! بگوید که اینها را که کشتند؛ فرزندان مصطفی بودند. بگوید اینها را که اسیر کردند؛ اهلبیتاند. بگوید که با حق چه کردند.
حالا زینب باید ادامه راه حسین را کاملتر کند.
تا اینجا که پسرهایش را برای یاری امام فرستاده. داغ عزیزانش را برای یاری امام تحمل کرده. تا اینجا که برای یاری امام چهها که نکرده... از اینجا به بعد هم، باید از امام دفاع کند. باید نگذارد که پسر برادرش را که امامش است را شهید کنند.
حالا دیگر زینب باید از امانت حسین مراقبت کند. زینب باید امام را یاری دهد.
حالا تازه همهچیز شروع شده است...
_شبِ یازدهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
افُقْ ...
بشیر را امام سجاد مامور کرده که برود تا همهی مدینه را خبر کند؛ از آنچه که اتفاق افتاده... باید برود کوچه به کوچه، محله به محله، جار بزند و مهمترین خبر عالم را به گوش همه برساند. حرفهایش بغض دارد. روضه دارد. ضجه دارد. گریه دارد. آه دارد. اما باید تمام تلاشش را بکند؛ که اخبار را به گوش همه برساند. همه محلهها... همه کوچهها... همه خانهها... همه شهر...!
اما گریز هم دارد. توی رفتنش، ترس هم دارد. ترس روبهرو شدن با یکنفر...!
امالبنین را میگویم. میترسد که مبادا با مادرِ عباس روبهرو شود. آنوقت چه بگوید؟! چگونه بگوید؟! اما میشود آنکه نباید بشود. چشم توی چشم میشود. باید بگوید.
امالبنین، بشیر را میبیند. جلو میآید. سوال میکند: «این خبرها که میگویند؛ راست است؟! بگو... از کربلا چه خبر؟!»
بشیر باید از شهادت عباس بگوید. از شهادت سه پسر دیگرش باید بگوید.
میگوید: «لابهلای اسامی شهدای کربلا، اسم فرزندان شما هم هست...»
امالبنین دوباره سوال میکند: «از کربلا چه خبر...؟!»
بشیر صدایش میلرزد. باید اسم عباس را بیاورد. میگوید: «عباس هم....»
امالبنین اما حرفش را نصفه میکند و سوال میپرسد: «اینها که میگویی؛ جواب من که نیست! میگویم از کربلا چه خبر...؟ کربلا یعنی حسین! از حسین چه خبر؟!»
مادر است. چهار پسر بزرگ کرده. بعد هم راهیشان کرده. عباسش را هم...؛
هر چهارتایشان را برای همین روز بزرگ کرده. همه عمر بزرگشان کرده که برای همین یک روز آماده باشند. که مبادا حسین تنها بماند. مبادا پسر فاطمه تنها بماند.
عباسش را یک عمر بزرگ کرده که حسین را تنها نگذارد. همه عمر توی گوش عباس تکرار کرده که:
«مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی! مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی! مبادا زینب و امکلثوم را خواهر بخوانی! آقای من و بانوی من...! این صمیمانهترین خطاب تو باشد با سروران و موالیات... مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری! مبادا پیش از آنها آب بنوشی! مبادا پیش از آنها آب بنوشی...!»
عباس را بزرگ کرده برای همان روز؛ همان لحظه؛ همان ثانیه؛ که مبادا پیش از حسین آب بنوشد! امالبنین است دیگر... کربلا برایش حسین است. دلشوره حسین را دارد. که حسین چه شد؟! همه چیز، حسین است. چهار پسر که ناقابل است برای پسر فاطمه! پسرهایش فدای حسین! عباسش فدای پسر فاطمه... امالبنین است دیگر... حتی اگر مادر باشد. حتی اگر مادر چهار شهید باشد.
_شب دوازدهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
لیلا نگران نباش...!
زینب برای پسرت مادری کرد. مثل پروانه دور علی گشت. لباس رزم تنش کرد. قربان صدقهاش رفت. بدرقهاش کرد. و در عزایش خون گریه کرد.
خوب شد که نبودی آنجا؛ لیلا...!
به شما، کم کم خبر داغ همسر و فرزند را دادند. اما در کربلا داغ پشت داغ بود. اما باز هم خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر سخت است. خیلی سخت...!
وقتی پسرت به دنیا آمد؛ عدهای تو را آمنه خواندند. بس که شبیه بود علیات به محمد(ص)...!
آمنهوار علی را بزرگ کردی!
خدا خیرت دهد لیلا...
پسری بزرگ کردی که عصای دست پدر شد. دوش به دوش پدر، ایستاد. رزمآوری کرد. پدر امر کرد و پسر اطاعت... لیلا شاید در کربلا نبودی؛ اما صاحب اثر بودی...! پسری بزرگ کردی مثل پیامبر...
ولایت پذیری و ادب را یادش دادی. حل شدن در وجود مولا را یادش دادی!
رسالتت را انجام دادی. هرچه داشتی برای یاری امامت گذاشتی. پاره تنت را فدای مولایت کردی.
خدا خیرت دهد لیلا...!
_شب سیزدهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
حس مادری خیلی عجیب است. وقتی مادر شدی، دیگر زندگیات مساوی میشود با کودکت! وقتی در آغوشش بگیری، دنیایت خلاصه میشود در کودکت! وقتی به چشمهایش زل بزنی، آرزوهایت میشود آرزوهایش! دیگر تصور میکنی برای بار اول بابا گفتنش را... تصور میکنی دویدنش را... تصور میکنی داماد شدنش را...
اما حالا دیگر کودکت شش ماهه شده. حالا دیگر وابستگیات قابل وصف نیست. حالا دیگر کودکت سینه خیز میرود. حالا دیگر کودکت جان گرفته و هر دم برایش وانیکاد میخوانی که از شر بلا حفظ بماند.
اما حالا تشنه است. باید شیر بخورد نوزاد شش ماهه...
پدر میآید؛ پشت و پناهت میآید؛ مامن زندگیات میآید. اما امام دارد میآید طرف خیمه... تو برای یاری امام، فقط علیاصغر را داری! شش ماهه است. اما برای یاری امام باید شش ماهه را هم سرباز سپاه کنی و لباس رزم تنش بپوشی و بسپاریاش به دست امام و دل بکنی از کودک شش ماهه که باید برود و پدر را یاری کند. امام را یاری کند.
اما رباب! شما یک مادری... دل آشوبی! هر لحظه صدای خندههای پسرکت در گوشت میپیچد. هرلحظه چشمهای پسرکت از جلو چشمانت میگذرد.
انگار صدای قدمهای پدر میآید سمت خیمه.... علیات را سپرده به خواهرش زینب. دستهایش خونی است. اشکهایش از صورتش روان شده! علیات سرداری شده بود توی دستهای بابایش... تو علی شش ماههات را به میدان فرستادی! که مبادا پدر، مبادا امام تنها باشد و یار بخواهد و فرزندت در بغلت باشد. حتی اگر شش ماهش باشد. پدر، یار میخواهد. امام، یار میخواهد.
_شب چهاردهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
افُقْ ...
معروف است به امِ عمرو... مادر عمروبنجنادة! همه به این نام او را میشناسند. انگار تمام هویتش خلاصه میشود در مادر بودنش! حق هم دارد...؛ باید هم همین باشد! توی ذهنت کلی علامت سوال شکل گرفته و از من دلیل میخواهی؟! صبر کن... باید برایت بگویم!
اسمش بحریه بود. همراه سپاه حسین بودند. خانوادگی...! خودش، شوهرش، پسرش! پسرش عمرو، یازده سال داشت. او هم نوجوان بود. مثل قاسم! قاسم تنها نماینده نوجوانها روز عاشورا نبود. عمرو هم بود. نوجوانها توی سپاه امام نقش داشتند. نوجوانها توی سپاه امام میداندار بودند. سردار بودند.
داشتم از بحریه میگفتم. از اینکه خانوادگی آمده بودند توی سپاه امام؛ که خانوادگی، امام را یاری کنند. مثل زنهای دیگر، خودش لباس رزم شوهرش را آماده کرد بود. خودش لباس رزم جنادة را دستش داده بود. خودش راهیاش کرده بود؛ که روز دهم برود؛ بجنگد؛ جان دهد؛ خون دهد؛ سر دهد... که امام را یاری کند. که مبادا این خانواده برای یاری امام کم گذاشته باشد. خودش شوهرش را، همه زندگیاش را، راهی میدان کرده بود که امام تنها نباشد. جنادة وسط میدان سرداری بود. جنگید. مثل همه اصحاب جانانه جنگید. خون داد. جان داد. سر داد.
بحریه که حرفی نداشت. بحریه که خوشحال بود از این قربانی! اما انگار هنوز قربانیاش کم بوده.. هنوز اسماعیلش مانده بود. امام تنها باشد و پسرکش کنارش باشد؟! نه... رسم خانمهای شیعه این نیست. میخواهد روز عاشورای شصت و یک باشد؛ میخواهد هزار و چهارصد سال بعد، توی جنگ ایران و عراق باشد. فرقی نمیکند! امام که یار بخواهد و "هل من ناصر ینصرنی" بگوید؛ مادر دست پسرش را میگیرد و خودش اسماعیلش را به قربانگاه میبرد...!
بحریه همینجا بود که شد امِ عمرو...! همینجا که روز عاشورا، دست پسریازده سالهاش را میگیرد؛ هدیهاش را میبرد محضر امام...؛ که مبادا امام تنها باشد! اما امام او را خاطر جمع میکند که همین که شوهرت سر داده؛ کافیست! عمرو بماند و عصای دست مادرش شود. اما مادر، عصای دست می.خواهد چکار؛ وقتی حسین تنهاست؟!
اینجا را در گوشی میگویم. ریش سفیدهای سپاه عمر سعد، سر پسرک ۱۱ ساله را برای مادرش فرستادند. و مگر چیزی غیر از این انتظار داری که امِ عمرو سر پسرش را پس بفرستد که خودش پسرش را هدیه فرستاده... حالا بحریه دیگر امِ عمرو است. دیگر اسماعیلش را قربانی کرده... دیگر خیالش راحت است که خانوادگی عاقبت بخیر شدند. و حالا نوبت خودش است! باید کنار زینب باشد! باید کنار بقیه خانمها باشد. حالا نوبت اسارت است.
_شب پانزدهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
همه داستان همین جمله است. او همسرش را راهی کرد. یک جایی از تاریخ، یک خانمی هست که اگر نبود حالا معادلات متفاوتتر بود. اگر نبود؛ یک نفر توی این دم و دستگاه عاقبت بخیریاش قطعی نبود.
دلهم را میگویم. زهیر عاقبت بخیریاش را مدیون دلهم است. مدیون همسرش... اگر دلهم نبود؛ دیگر وقتی روضه خوان، شب پنجم روضه اصحاب میخواند؛ اسمی از زهیر نمیبُرد. دلهم همسرش را راهی کرد. که برود پسر پیامبر را یاری کند. که مبادا پسر پیامبر تنها باشد. تاریخ میگوید حرف دلهم، زهیر را راهی خیمه حسین کرد و بعد تاریخ مینویسد زهیر عجیب متحول شد. دلهم همسرش را راهی کرد. تاریخ مینویسد دلهم بود. تا لحظه آخر... او امام را یاری کرد. تا لحظه آخر... شوهرش را به میدان فرستاد و خودش هم جوری دیگر یار بود برای حسین و زینب!
اما بعد، آنجا که دیگر عاشورا تمام شده و پیکرها بیکفن روی زمیناند؛ دلهم، غلامشان را میفرستد که برای زهیر کفن ببرد. اما تاریخ میگوید غلام برمیگردد و اشکهایش جاری میشود و میگوید: «من چگونه اربابم را کفن کنم وقتی پسر پیامبر بی کفن است...» و تاریخ مینویسد اگر دلهم نبود، معادلات فرق داشت. اگر دلهم نبود...
و بعد تاریخ سال ها بعد از امعبدالسلام میگوید. همسر اسماعیل هنیه...
_شب بیست و هفتم محرم_
#مآه ؛ #معراج
شاعر یک شعر دارد که چند بیتی از سرها میگوید. از سرهای اصحاب حسین... یک جایی مینویسد:
«زهیر گفت؛ حسینا! بخواه از ما جان...
حبیب گفت؛ حبیبا بخواه از ما سر!»
و بعد جلو میآید و شاعر میگوید:
«بنازم امِوهب را که گفت به پاره تن؛
برو به معرکه با سر ولی میا با سر....!»
کربلا مادرهای زیادی را به چشم دیده... چه آنها که بودند و چه آنها که نبودند؛ اما فرزندانشان حقشان را ادا کردند. اما ام وهب بود. و اسمش که می آید؛ یک تصویر روشن توی ذهن ما نقش میبندد و آن، سکانس مختار است که پسر را راهی میدان میکند و بعد چشم انتظار، یک گوشه میایستد و جنگاوری پسرش را نگاه میکند و مثل همه مادرها، توی دلش قند آب میشود از رزم آوری پسرش... اما بعد پسرش از اسب میافتد. پسرش روی زمین میافتد. امِوهب دورتر ایستاده و پسرش را میبیند. اما مادر کمرش خم نمیشود. اشکش از گوشه چشمش جاری نمیشود که کسی نبیند. که مبادا امام ببینید و از اشک امِوهب خجالت بکشد. میگویند وهب نصرانی بوده... اما چه فرقی دارد. مادر، پسرش را برای یاری از حق تربیت کرده... و تاریخ او را به مادر بودنش میشناسد. که وقتی سر پسرش را برایش میفرستند، سر را پس میفرستد و میگوید: «در مرام ما نیست آنچه را که هدیه دادهایم؛ باز پس فرستادهایم.» تاریخ او را با نام امِوهب میشناسد که مادر است. که شاعر گفت:
«بنازم امِوهب را که گفت به پاره تن؛
برو به معرکه با سر ولی میا با سر....!»
_شب بیست و هشتم محرم_
#مآه ؛ #معراج
تاریخ مینویسد که در کوچه پس کوچههای بصره، خانهای بوده که فقط محل زندگی چند نفر نبوده... خانهای بوده که رفت و آمدهای زیادی داشته.... خانهای بوده که نقطه شروع چیزهای بزرگتر بوده... خانهای بوده که مسافر به سفر فرستاده و عاقبت بخیر شده...
خانه برای یک خانم است. خانمی اهل بصره! برای ماریه است. خانم این خانه، ماریه، همسر و فرزندش را قبلتر راهی جنگ کرده.... همسر و فرزندش شهید جمل بودند و علی را یاری دادهاند.
اما حالا چند سال بعد، این خانه شده محل اجتماع یاران حسین...! تاریخ مینویسد شیعیان، در خانه ماریه جمع میشدند و از مسائل سیاسی آن زمان صحبت میکردند. تاریخ مینویسد این خانه چند نفر را برای یاری حسین راهی کرده... تاریخ مینویسد این خانه یک پایگاه علمی، عقیدتی، سیاسی بوده که پناهگاه شیعیان بوده و محل گسترش عشق اهل بیت! تاریخ مینویسد این خانه برای نهضت عاشورا چهها که نکرده و چند تنی از یاران حسین از همین خانه به حسین پیوستند.
همه اینها کار خانم این خانه بوده... کار ماریه بوده.. ماریه تمام سالهای زندگیاش را وقف عشق به اهل بیت کرده بود. یک جایی برای یاری علی، همسر و فرزندش را راهی کرد. و یک جا برای یاری حسین، خانهاش را وقف کارهای بزرگ کرد. وقف نهضت عاشورا کرد. همه اینها مجاهدتهای ماریه بوده...!
_شب بیست و نهم محرم_
#مآه ؛ #معراج
کربلا هزار خرده روایت دارد و اسم هر که را ببری، داستانی دارد. قصهای دارد. روایتی دارد.
امشب روایت کوتاه است. به اندازه کوتاهی زندگی مشترک وهب و حانیه! تازه عروس و تازه داماد کربلا! حانیه و وهب که فقط ۱۷ روز از زندگی مشترکشان گذشته بود. به قافله حسین میرسند. به کاروان حسین میپیوندند. و زندگیشان را ابدی میکنند.
حانیه، همسرش را راهی میدان میکند تا از امام دفاع کند. وهب توی میدان عجیب جنگاوری میکند. حانیه که عقب ایستاده، هم کیفور است از شمشیر زدن همسرش و هم دلشوره دارد. حانیه، زره وهب را به تنش کرده که خودش، همسرش را برای یاری امام آماده کند. خودش همسرش را راهی میدان کرده.
امِوهب هم آنجاست. عجیب است این صحنه... دوربینها اگر آن روز کربلا بودند؛ حیران میشدند که جهاد امِوهب را به تصویر بکشند یا حانیه؟! که هرکدام به طریقی دلِ وهب را قرص میکنند و برایش وانیکاد میخوانند و راهی میدانش میکنند. اما داستان کوتاه است. وهب میانه میدان روی زمین میافتد. و حانیه هم کمی بعد به وهب ملحق میشود.
و تاریخ مینویسد حانیه تنها شهیده کربلا بود.
_شب سیام محرم_
#مآه ؛ #معراج