یک اینکه
https://t.me/lll_stuff/32?single
این صوت کلاسهای دکتر غلامی درمورد حجابه.
میشه گفت دکتر غلامی جزو معدود افرادیه که منطقی و مبنایی درمورد حجاب صحبت میکنه.
(و پینشهاد میکنم حتما کلاسای طلیعه حکمتش رو شرکت کنید)
اینها رو بنظرم گوش بدید.
بنظرم زشته یه بچه مسلمون نتونه درست حسابی از حجاب و عفاف دفاع کنه.
#مهمجات
صدای دعای عرفه از بلندگوهای عرفات بلند میشود. راه میافتم سمت چادر بعثه. جا گیر نمیآید. همان بیرون مینشینم. میایستم. ده دقیقه از دعا نگذشته که ابرهای کبود از راه میرسند. دقیقاً بالای سر عرفات، بالای سر این همه بنده که آمدهاند بخشیده شوند. اتراق میکنند. باران نیستند. طنابهای خیسیاند که میشود چنگ زد و ازشان بالا رفت و به آسمان رسید. گلهای سفید دشت بیشتر میشوند.
عجیبترین لحظههای عمرم را دارم تجربه میکنم. الله اکبر. اینهمه سفیدپوش! همه در احرام ایستادهاند به اشک و نیایش. راستی امروز ابرها بیشتر میبارند یا چشمهای ما؟
دعای عرفه دعای بلندی است؛ هم مضمونی و محتوایی و هم تعداد صفحهای. دعای ترسناکی است که توی دلت را خالی میکند. توی دلت هی اسب شیهه میکشد، هی شمشیر تیز میزند، هی بوی سوختنی میآید. وقتی ارباب ما میگوید: «راضیام به تقدیرت»، وقتی میگوید: «با حلقومم گواهی میدهم که هستی»، «با گوشه لبهایم مطمئنم که تو خدای منی»، «نرمه غضروفهای بینیام گواهی میدهد به بودنت»، این حرفها بوی خون میدهد.
خودش دارد پیشگویی میکند. خودش دارد فهرست چیزهایی را که قرار است فدا کند، زیرپوستی بیان میکند. وقتی میگوید: انا الذی و انت الذی، دل آدم خال میزند. وقتی از طفل صغیر و شیخ کبیر میگوید، تو ناچاراً به روضه رباب فکر میکنی و من الغریب الی الحبیب.
همه آمدهاند بیرون زیر باران تا باران به جانشان بنشیند که باران آب است و آب رساناست و زودتر دعا را بالا میبرد. به خود عرفات قسم، ابرها دقیق تا آخر دعا میبارند. ما هم میباریم. وای که چه لحظاتی است. یک خواب است. باور کنید.
- حامد عسکری
[خال سیاه عربی]
- تاریخ: از عرفه امسال -
#خرده_نوشتههای_بقیه ؛ #مآه
یک اربعین در ده کاشی؛
پسرک با دست گچ گرفته گوشه موکب نشسته بود و زل زده بود به پیرمرد که با یک دست قنوت گرفته بود و آستین دیگرش آویزان بود. نمازش تمام شد، از پسرک پرسید چی شده دستتون؟ پسرک جواب داد : فوتبال بازی می کردم توپ خورده. دست شما چی شده!؟ پیرمرد لبخند زد و گفت : مال منم توپ خورده. البته ترکشش. کربلای5 بود.
پسر پرسید: چقدر شد؟ پیرمرد اضافه های نخ را می چید و گفت : پنج تا کوک می خواست کوله ات. پنج تا عمود به یادم پیاده روی کن پسرم. همدیگر را بغل کردند پیرمرد زمزمه می کرد: کربلا ببینیم همو.
لباس پوشیده بود و آمد کفش ها را بپوشد که دید توی کفشش چیزی است، کیسه پلاستیکی را از توی کفش در آورد و بازش کرد، چند گوشواره چوبی و پلاستیکی و استیل بود و یک جفت هم طلا. کاغذی هم بود به خطی دخترانه : «من دیشب شنیدم با مامان می گفتین برای اربعین پولتون کمه... اینا رو بفروشین بعد امامحسین(ع) پول داد باز برام بخر»
تماس را رویش نمی شد جواب بدهد، دومین ماهی بود که اجاره خانه را نداده بود، از پیرمرد خجالت می کشید، تماس تمام شد و بعدش پیام آمد: «سلام پسرم. زنگ زدم بگم اجاره این ماه رو نمی خواد بدی، هرسال تنها می رفتی امسال به جاش دست زن و بچه ات رو بگیر ببر کربلا. به دخترت بگو برای من دعاکنه پس فردای اربعین جراحی دارم.»
پشت تلفن گفت: خانم حسینی، براتون یک متن توی کارتابل گذاشتم پرینت کنید هم توی تابلو اعلانات طبقات و هم آسانسور نصب کنید، همین امروز انجام بشه لطفا. «به اطلاع کلیه همکاران محترم شرکت می رساند جهت حضور در مراسم پیاده روی اربعین نیاز به تقاضای مرخصی و هماهنگی نیست، ما را از دعای خویش فراموش نکنید.»
وسط میدان خراسان زد بغل، کفش هایش را در آورد و رو کرد به مشهد ، اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت: می بینی مشتی؟ همه رفیقام دارن میرن. میگن امضای اربعین دست شماست. موتور رو هم گذاشتم برا فروش نمی خرن. وسط حرف هایش بود که از هیئت زنگ زدند و گفتند موکبشان برق کار می خواهد. سریع پاسش را بفرستد. اشک هایش را پاک کرد و گفت : به خدا سلطانی فقط به شما می رسه.
در واحد روبه رویی را زد، خانم همسایه آمد. کالسکه را که دید با تعجب نگاه کرد و گفت: سلام بفرمایید؟ حال و احوال کردند و بعد زن با چشم های سرخ گفت: امیرحسین ما قسمت نبود توی دنیا بمونه و هشت ماه بیشتر مهمون ما نبود. کالسکه اش هست. گفتم دارین میرید اربعین اینو ببرید زینب خانم کوچولوی شما اذیت نشه. برای آرامش دل ما هم دعا کنید.
آفتاب کلافه اش کرده بود، مغزش داشت می جوشید، دل شوره اربعین داشت خفه اش می کرد، موتوری کنار وانتش توقف کرد، حال و احوال کردند و گفت: همه بار هندونه ات چند؟ مرد کلافه گفت: اذیتم نکن. گفت: جدی می گم برای موکب می خوام. هندونه کم آوردیم. جمعیت ماشاءا... زیاده. توافق کردند و پول هندوانه ها را کارت کشید. پول اربعینش جور شده بود. می خندید و اشک می ریخت.
دکتر نگاهی به انگشت قطع شده اش انداخت و گفت: این دست درست بشو نیست. من نامه میدم برو شکایت کن از صاحب کارت دیه بگیری. جوان زد زیر گریه. دکتر گفت: درد داری؟ جوان گفت: نه من کارگر صحن حرم حضرت عباسم(ع). صاحب کارم ایشونه. برم شکایت کنم؟
جلو موکب غلغله بود ، می دانستم غیر از چای و آب و شربت چیزی نمی دهند، دوربین ها هم بالا بودند و مشغول فیلم و عکس گرفتن بودند. صحنه غریبی بود؛ حرمله داشت شربت می داد. حرمله مختارنامه.
- حامد عسکری
- تاریخ: از اربعین امسال -
#خرده_نوشتههای_بقیه ؛ #مآه
معرفی فیلم:
چرخ زمان
اخرين تابستان
Beautiful mind
Platform
Her
Cast away
Se7en
Beyond the clouds
Bullet train
Before sunrise
Demolition
Eternal sunshine..
Forgotten
Grave of firelflies
Inception
Into the wild
Nimona
Mr. Nobody
Shutter island
The boy the mole the fox and the horse
The menu
The machinist
The pianist
The whale
The dark knight
At eternity's gate
1917
عاشورا
#مهمجات
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ رسمی بالاتر از عاشقی نیست ...!🫀
+ ترکیبِ
صدای محمد معتمدی و شعر محمدمهدی سیار >>>>>>>>
#نوآزش