eitaa logo
افُقْ ...
70 دنبال‌کننده
767 عکس
122 ویدیو
11 فایل
/کرانه/چشم‌انداز/دورنما/ افُقْ؛ راهنمایِ گمشد‌ه‌های زمین واسه پیدا کردن مسیرِ آسمون ...! - روزمرگی‌هامو میزارم اینجا - حرفی، صحبتی، نقدی: @CHERICKY313
مشاهده در ایتا
دانلود
«لالالالا گل پونه... بابات رفته در خونه؛ لالالالا گلم باشی... همیشه در برم باشی!» یادمه مادرم این لالایی رو همیشه برام می‌خوند. شاید چون کار بابا جوری بود که یک شب درمیون خونه نبود. شاید هم فقط همین لالایی رو بلد بود... منم همیشه واسه عروسک‌هام همین لالایی رو خوندم. بچه‌تر که بودم؛ فکر می‌کردم ارتباط بین لالایی و خواب، مثل آتیش و گرماست! همین که لالایی بخونی بچه می‌خوابه‌.... بزرگ‌تر که شدم؛ وقتی یکم معنای روضه‌ها رو فهمیدم؛ خانومی رو شناختم که واسه گهواره خالی لالایی می‌خوند. آخه شیش ماهه پسرش رو تو بغل پدر شهید کردن... از مادرم پرسیدم که: چرا علی اصغر رو کشتن؟! مگه بچه شیش ماهه چه خطری داره؟! مگه چیکار می‌تونه بکنه؟! مامان هم جواب داد: آخه دشمنا از اسم علی می‌ترسیدن! از پسری با خون امام علی (ع) وحشت داشتن... حق داشتن دشمنا! بالاخره علی‌اصغر نوه فاتح خیبره. پسر حسین‌ابن‌علیه... برادرزاده عباسه. برادر علی‌اکبره. نور چشم زینبه. وقتی تو شیش ماهگی، اینجوری در راه حق شهید میشه؛ خدا میدونه اگر یکم بزرگتر بشه؛ چه غوغایی به پا می‌کنه....! تاریخ ورق میخوره... قرن بیست و یکم، عاشورا توی غزه تکرار میشه! تاریخ ورق میخوره. روضه علی‌اصغر و رباب، روضه رقیه، روضه خیمه دوباره تکرار میشه... تاریخ دوباره تکرار میشه و عجیب نیست که صهیونیست‌ها به خیمه‌های زنا و بچه ها حمله میکنن! تاریخ دوباره تکرار میشه و علی‌اصغر‌های غزه هر روز پر پر میشن...! _شب هفتم محرم_ ؛
افُقْ ...
توجه: روضه بازه.... با حال مناسب بخوانید. رفیقی داشتم که راوی بود. وقتی می‌خواست روضه اربا اربا را بخواند؛ تسبیح به دست می‌گرفت و می‌گفت: میدونی اربا اربا یعنی چی؟! این تسبیح رو ببین... بعد نخ تسبیح رو پاره می‌کرد. دونه‌های تسبیح روی فرش پخش می‌شد. بعد با یک جمله تیر خلاص می‌زد که: اربا اربا یعنی همین... حالا برو توی دل تاریخ... برو روز دهم سال شصت و یک! مقتل نوشته ٬اصحاب در پی یکدیگر می‌آمدند؛ وداع می‌کردند و می‌گفتند: «السلام علیک یابن رسول‌الله...» روز دهم است. مقتل نوشته ٬چون یاران حسین کشته شدند و غیر اهل بیت او، کس نماند؛ گرد هم آمدند و یکدیگر را وداع کردن گرفتند و دل به مرگ نهادند. روز دهم است مقتل نوشته ٬او اول شهید اهل بیت بود... روز دهم است. حسین، علی‌اش را فرستاده میدان... حسین «أشبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک» را به میدان فرستاده... حسین سر به آسمان بلند کرده و گفته: خدایا گواه باشی شبیه‌ترین مردم به رسولت در خلقت و رفتار و سخن گفتن به سوی اینان رفت؛ و هر گاه ما مشتاق پیامبرت می‌شدیم؛ به او نگاه می‌کردیم. اما حسین فقط پسرش را نفرستاده... حسین، تمام هستی‌اش را فرستاده. سید مهدی شجاعی از زبان اسبِ علی‌اکبر نوشته: «عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر! من گمان نمی‌کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه‌ام. گاهی احساس می‌کردم که رابطه حسین با علی‌اکبر، فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه مأموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه محب و محبوب است. اگر کفر نبود می‌گفتم: رابطه عابد و معبود است...! بارها در کوچه‌پس‌کوچه‌های این رابطه، گیج و منگ شدم‌. می‌ماندم که کدام یک مرادند و کدام یک مرید؟! مراد حسین است یا علی اکبر...؟!» حالا حسین پسرش را فرستاده میدان و دارد از دور، علی‌اکبرش را تماشا می‌کند. حالا کدام مراد است و کدام مرید؟ کدام عاشق است و کدام معشوق؟ کدام محب است و کدام محبوب؟ حالا دیگر علی‌اکبر رفته و ساعتی بعد، صحرا پر شده از ع ل ی ا ک ب ر.... حالا مقتل نوشته ٬صدای حسین به گریه بلند شد. -و کسی تا آن زمان صدای گریه‌ی او را نشنیده بود.- حالا مقتل نوشته ٬اشک از دیدگان حسین روان شد و گفت: «بعد از تو، خاک بر سر دنیا...» حالا حسین می‌خواند: جوانان بنی‌هاشم....
میگن وقتی وارد میدون شد؛ خیلی از پا به سن گذاشته‌های لشکر یزید فرار کردن. فکر کرده بودن که پیامبر اومده! علی‌اکبر شبیه‌ترین مردم بود به پیامبر! «أشبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک...» علی‌اکبر به میدان رفت و پدر گفت: «خدایا گواه باش! شبیه‌ترین مردم به رسولت در خلقت و رفتار و سخن گفتن به سوی اینان رفت و هر گاه ما مشتاق پیامبرت می‌شدیم به او نگاه می کردیم.» بعد از شهادت اصحاب، حالا نوبت جوانان بنی‌هاشم است. حالا وقت رفتن علی‌اکبر است... اما...؛ دل‌کندن از "مولا" راحت نیست. دل‌کندن از "پدر" راحت نیست. اما دنیا دیگه جای موندن علی‌اکبر نبود. علی‌اکبر از سر دنیا زیادی بود. علی‌اکبر رفت... و حالا صحرا پر شده از ع ل ی ا ک ب ر ...! علی‌اکبر رفت... و بعد از علی؛ خاک بر سر دنیا! امان از دل حسین، بعد از علی‌اکبر... _شب هشتم محرم_ ؛
امشب، خیمه‌ی به پا شده، روضه می‌خواند. امشب، آبِ توی لیوان دست بچه‌ها، روضه است انگار... امشب، وقتی مردها دو دستی سینه می‌زنند؛ خودش روضه است. امشب، فواره حوض وسط مسجد که روشن است و صدای آب می‌آید؛ روضه است. امشب تکان خوردن پرچم‌ها هم روضه است. امشب، ماه وسط آسمان هم روضه است. امشب بدون اینکه روضه‌خوان بخواند «ای هل حرم، میر و علمدار نیامد...!» در و دیوار و تمام جزئیات هیئت، روضه می‌خوانند. امشب بی‌دلیل، بغض همه می‌ترکد. امشب، شب تاسوعاست. امشب شبِ عباس است... و امشب صدای روضه‌خوان وقتی می‌خواهد روضه «یا اَخا اَدرِک اَخا...» بخواند می‌لرزد. امشب صدای روضه خوان وقتی می‌خواهد روضه «أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي...» بخواند می‌لرزد. امشب دل همه می‌لرزد که دیگر حسین تنها می‌شود. امشب همه‌مان بی‌تکیه‌گاه می‌شویم....
افُقْ ...
Shab09Moharram1397[03].mp3
10.31M
بی‌ تو؛ حسین تنهاست باور کن... ؛
افُقْ ...
پدرم برادر ندارد. خواست خدا بوده. از دار دنیا، دو خواهر دارد و خودش تک پسر است. پس من هیچ وقت طعم داشتن "عمو" را درک نکرده‌ام. پدرم برادر ندارد. اما یک رفیق خیلی خاص داشت. یادگاری از دوران دانشجویی‌اش. با فاصله جغرافیایی زیاد و کیلومترها آن طرف‌تر، اما چسبیده به دل...! رابطه‌ای عمیق و خاص میان‌شان حاکم بود که رفیقش را برای من "عمو" کرد! من فقط یک نفر را در این دنیا "عمو"ی خودم‌ می‌دانستم و او بود. من می‌دیدم "عمو" برای پدر یک تکیه‌گاه امن است. برکت است. نعمت است. با وجود مشکلات زندگی و دوری راه، همدم و همراه است. پدرم او را دوست می‌داشت، بسیار... من هم او را دوست می‌داشتم، بسیار... فعل‌های جملاتم ماضی است، علت دارد...! وقتی خبر رسید "عمو" تصادف کرده و در کماست، دلم سنگین شد. ترس وجودم را گرفت. اما آرام بودن پدر آرامم کرد‌. امید به بازگشتش داشتیم‌؛ اما تدبیر خداوند در رفتنش بود. "عمو" رفت. خبر را که شنیدم؛ تمام وجودم یک صدا گفت: نه! امکان ندارد! ذهن و فکرم هیچ جوره قصد نداشت بپذیرد "عمو" تمام شد. بار سفر بستیم به دیارشان، باورم نمی‌شد برای تشییع "عمو" باشد! انتظار پیکرش را کشیدیم. باورم نمیشد پیکر "عمو" باشد! ناله‌ها و زجه‌های خواهران و خانواده‌اش را شنیدیم. باورم‌ نمیشد در غم از دست دادن "عمو" باشد! تابوتش را از مقابل صورتم عبور دادند. تلقین خواندند‌. خاک ریختند. سر مزار تازه نشستیم و فاتحه خواندیم. حتی اینجا هم باورم نشد! تا اینکه یک لحظه پدر را در مواجه با مادرِ "عمو" دیدم. من ۲۰ سال سن دارم. اما تا آن روز فکر می‌کردم پدرم اصلا چشمه اشک ندارد! آن‌روز بر تمام فعل و انفعالات ذهنم خط بطلان کشیدند! پدر، مثل کودک از مادر جدا مانده گریه می‌کرد! دنیا روی سرم آوار شد! دریافتم که وقتی پدر اینگونه اشک می‌ریزد واقعا "عمو" رفته! "عمو" دیگر نیست... حالا شب تاسوعای هزار و چهارصد و سه است. اولین شب تاسوعایی است که من "عمو" از دست داده‌ام‌... به اندازه ذره‌ی سر سوزن بیشتر از قبل، می‌توانم بفهمم وقتی کودکان حرم با گریه‌های پدر مواجه شدند، چه بر سرشان آمد... _شب نهم محرم_ ؛
ای اهل حرم؛ میر و علمدار نیامد.... نیامد....! ؛