هر چقدر ساده زندگــی کنید،
بیشتر می توانید مبارزه کنید.
آنهایــی که نتوانستند ساده زندگی کنند ،
نتوانستند مــبارزه هم کنند!
+شهید بهشتی🌱
🌿📻|@ohdhfvf
لاَ تُمِيتُوا اَلْقُلُوبَ بِكَثْرَةِ اَلطَّعَامِ وَ اَلشَّرَابِ فَإِنَّ اَلْقَلْبَ يَمُوتُ كَالزَّرْعِ إِذَا كَثُرَ عَلَيْهِ اَلْمَاء.
دلهاى خویش را به کثرت خوردن و نوشیدن نَمیرانید! که دل چون زراعت است وقتى آب آن زیاد شد خواهد مُرد.
+ پیامبر اکرم (ص) 🌱
🌿📻|@ohdhfvf
مهدویت و فرق 6.MP3
8.83M
(✨🎙)
-صوٺجلسهششم
•استاداحسانعبادے
🌿📻|@ohdhfvf
+ تا دلار چند تومنی پای این انقلاب میمونی ؟
- ما کاسب نیستیم ، سربازیم .
+تک خط🌱
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
یک قسمت از حقوقش را به کسانی می داد که وضع مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض می شدند که تو خ
میگفت: من دوست دارم هرکاری
میتوانم برایِ مردم انجام بدهم..
حتی بعد از #شهادت..!
چون حضرتامام گفتند:
مردم ولی نعمتِ ما هستند..
[#شهیدمحمدرضاتورجیزاده|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی از شهید محمد رضا تورجی زاده🌱
رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود دارد. ما یک امام غایب داریم که در سخت ترین شرایط به دادمان می رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران شان به دادمان خواهد رسید». همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم. دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند. پشت درختان و صخره ها قایم شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا (س) بودند. خطاب به بچه ها گفتم: دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت.
____ _
محمد شیر روز بود و زاهد شب. شب هایش با گریه و ناله سپری می شد اما روزهایش پر از خنده و شوخی بود. گردان را برده بودیم برای تمرین. کلی سینه خیز رفته بودیم. همه بدن شان گلی شده بود. موقع برگشت تا رسیدیم به چند مغازه سریع از پشت ماشین پرید پایین و دم گرفت: “فرمانده باید چی بخره؟” همه می گفتند: “نوشابه نوشابه“. مشغول خوردن بودیم که یکی از مسئولین با کت و شلوار شیک با چند محافظ آفتابی شدند. آمده بود برای سخنرانی. محمد گفت: بیائید یک حالی بهش بدهیم. چند نفر رفتند جلو و با همه آنها دست داده و روبوسی کرده، بغل شان کردند. همه وجوشان گلی شده بود. در همین حین حاج آقای قرائتی را دیدیم. همه رفتیم تا حالی بهش بدهیم. قسم مان داد کاری به کارش نداشته باشیم. می گفت: لباس اضافی نیاورده. آن روز حکایتی داشتیم.
____ _
محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت. گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم. بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی. پا پیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟ گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت مسجد جمکران. ۹۰۰ کیلومتری را هر هفته از دارخوین تا جمکران را عاشقانه طی می کرد. یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول نافله اشکی است. در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
____ _
محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را می خواندند. به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر می رفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچه ها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند.
🌿📻|@ohdhfvf
رفقای عزیز
به کلی و یکبار برای همیشه تصویرِ «زندگی بدون چالش و مبارزه» را از ذهنتان خارج کنید.
تقابل حق و باطل همیشگی است و تمامی ندارد.
ببین در کجا ایستادهای! اگر در خط مقدم جبهۀ حق نیستی، یقین بدان در جبهۀ باطلی.
اگرچه در نهایت: «أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ» انبیاء - ۱۰۵
+ اسماعیل فخریان🌱
🌿📻|@ohdhfvf
رسانههایِ مخالفکاری کردند که
من به تو میگم ضدانقلاب ،
تو به من میگی جیره خور و افراطی!
با ساختنِ این القاب و فروکردنِ اینا
توی افکار،کاری کردن که صدایِ همدیگه
رو نشویم و تحمل شنیدنِ حرفای همدیگه
رو نداشته باشیم و به قول یکی از شهدا؛
یادمون رفته باید کنار هم ، باری از رویِ
دوش هم برداریم!
+کمی حق👌
🌿📻|@ohdhfvf
مهدویت و فرق 7.MP3
9.33M
(✨🎙)
-صوٺجلسههفتم
•استاداحسانعبادے
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
میگفت: من دوست دارم هرکاری میتوانم برایِ مردم انجام بدهم.. حتی بعد از #شهادت..! چون حضرتامام گفتن
روزی که در گوش پسرم اذان خواندند و هنگامی که فرزندم را به سینه چسباندم، به او گفتم: نامت را مهــدی میگذارم تا در سایهسار وجود امام زمان(عج) منتقم خون امام حسین(ع) باشی..
[#شهیدمهدیذاکرحسینی|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی از شهید مهدی ذاکر حسینی🌱
سال ۸۸ بود. بعداز انتخابات ریاست جمهوری ، همه چیز به هم ریخت، آشوب و فتنه شد. مهدی که به عنوان یک تکاور باید امنیت را برقرار میکرد به همراه همکارانش به خیابان ها آمدند. ماموریت متفرق کرد اغتشاشگران را داشتند، ولی خیلی از همکاران مهدی در این ماموریت آسیب دیدند، مهدی هم که ترس را نمی شناخت، برای نجات مظلومان به دل جمعیت می زد، او یکی از دوستانش به نام هادی را که تنها در دست اغتشاشات گیر کرده بود را نجات داد. ولی افسوس میخورد که چرا نتوانست..
_____________✨
اگربه مهدی کیلومتر شمار میبستیم شاید ۲۰ کیلومتر راه می رفت. حتی در منطقه خودش برای بچه ها آب معدنی می آورد. همه لطف خدا و اهل بیت بود ولی اگر مهدی آن روز به خلسه نمیآمد و مقاومت جانانه نمیکرد شاید آن روز خلسه سقوط میکرد..!
_________✨
همیشه برای حال مادرش بعدِ شهادتش نگران بود,میگفت انشاءالله خدا صبرزینبی بهش بده. خیلی تودار بود، به غیر از خانوادش هیچکس از آشنا ها و فامیلا نمیدونستن مهدی پاسدار هستش چه برسه سوریه رفته باشه و با داعش جنگیده باشه. اون روزای اول که خبر شهادت مهدی پخش شد من مدام تو منزلشون بودم و میدیدم که فامیل چقدر متـعجب بودن هیچ کس فکرش رو نمیکرد آقا مهدی مدافع حرم باشه. مهدی حتی حـق ماموریت هم نمیگرفت، این اواخر میگفت صدای میثم نجفی و احمد گودرزی رو میشنوه، خیلی بی ادعا و بی ریا بود چقدر بااعتقاد میگفت من غــلام زینبم.
_________✨
هر شهیدی که در دفاع مقدس یا سوریه شهید میشد، مزدش را به خاطر یک کاری که انجام داده بود میگرفت. حاج حسین میگفت:
ما در عملیات بودیم و خبر دادند که یکسری خانواده داعش توسط گردان دیگر و در یک جای دیگر اسیر شدند و مهدی آمد و گفت این خانواده ها حتما بچه کوچک دارند و مقداری پول داد و گفت برای آنها شیرخشک تهیه کنند. مهدی خودش نیروی عملیاتی بود و امکان رفتن به آن محل را نداشت و اصلا در آن گردان هم نبود و هیچ وظیفه ای هم نداشت. اما حاج حسین گفت مهدی مزد این کارش را گرفت، که به گفته حضرت علی که به پسر ارشد شان امام حسن علیه السلام فرمودند گر دشمن من اسیر توست امروز با اسیر کن مدارا..
_________✨
مهدی خیلی شجاع بود و در آموزش ها همیشه پیش قدم و داوطلب بود، به خصوص در زمینه چتر بازی. اولین نفری که قرار است از هلی کوپتر بپرد خیلی مهم است. باید نفر اول یک فرد خیلی شجاع و پردل باشد تا بقیه وقتی اورا میبینند روحیه بگیرند. یک عده ممکن است بترسند، ولی مهدی همیشه داوطلب اول برای پرش از هلی کوپتر بود. و اصلا هیچ ترسی نداشت و خیلی سریع میپرید، بقیه هم همین که مهدی را میدیدند باعث امید و روحیه قوی شان میشد و کار پرش را راحت تر انجام میدادند.
🌿📻|@ohdhfvf
حاجت روایی توسط شهید❤️✨
یکی از خوانندگان کتاب که بقول خودشان خیلی اهل مطالعه کتاب نبودند. بطور اتفاقی با کتاب از مهدی تا مهدی خاطرات شهید مهدی ذاکر حسینی در هیات شان آشنا میشوند. این بزرگوار همسرشان مبتلا به بیماری سرطان بودند و دوره های شیمی درمانی را میگذراندند. با دیدن کتاب در هیات ناخودآگاه به دلشان خطور میکند که شهید ذاکر را واسطه قرار دهند و عهد بستند درصورت شفای همسرشان در تبلیغ و نشرکتاب کمک کنند. همسر ایشان عمل جراحی در پیش داشتند و باید مجدد آزمایشات را تکرار میکردند و پزشک ایشان در کمال ناباوری متوجه میشوند که آثار سرطان از بدن ایشان از بین رفته است.
🌿📻|@ohdhfvf
ظهور مهدی موعود منّتی است بر مستضعفان و خوارشمرده شدگان، و وسيله ای است برای پيشوا و مقتدا شدن آنان، و مقدمه ای است برای وراثت آنها خلافت الهی را در روی زمين: وَ نُريدُ انْ نَمُنَّ عَلَی الَّذينَ اسْتُضْعِفوا فِی الْارْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ .
[قيام و انقلاب مهدی علیه اسلام🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
متأسفانه خلأ آگاهی عمیق از طرفی و کممطالعه کردن در حوزههای تمدنی، خصوصاً در ساحت چگونگی هویتسازی - که مهمترین مسأله دستگاه آموزش و پرورش است - در میان دستاندرکاران آموزش و تربیت، کاملاً محسوس است. ضربهای که کشور ما از این کمبودها خواهد خورد، در آینده غیرقابل جبران است.
+اسماعیل فخریان🌱
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
متأسفانه خلأ آگاهی عمیق از طرفی و کممطالعه کردن در حوزههای تمدنی، خصوصاً در ساحت چگونگی هویتسازی
چرا گام دوم مسئله و دغدغه ما نیست؟
چرا نباید گام دومی باشیم؟
#دغدغه
مهدویت و فرق 8.MP3
9.45M
(✨🎙)
-صوٺجلسههشتم
•استاداحسانعبادے
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
روزی که در گوش پسرم اذان خواندند و هنگامی که فرزندم را به سینه چسباندم، به او گفتم: نامت را مهــدی
چند وقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟! شب خوابش را دیدم.
بهم گفت: آبجی! من فقط وسیلهام،
ما دعاها را خدمت امام زمان(عج) عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنن.
من واسطه ام، کاره ای نیستم،
اگر چیزی میخواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید...
📚کتاب سه ماه رویایی
[#شهیدکاظمعاملو|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی از شهید کاظم عاملو🌱
از درون می لرزید و به خود می پیچید. عرق از سر و رویش قطره قطره می چکید. چندبار صدایش زدم. حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی شد. توی خواب صحبت می کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می گه.» اما حرف هایش به هذیان نمی خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم.
______✨
صورتش خیس شده بود. صدای گریه اش حسینیه را پر کرده بود. همیشه دیرتر از همه بچه ها از حسینیه می آمد بیرون. می دانستیم قنوت و سجده های طولانی دارد، اما این بار فرق می کرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هیچ کدام از ما را نمی دید. در مسیر هم که باید پیاده تا منطقه گردرش می رفتیم، ذکر می گفت و گریه می کرد. نزدیکی های خط مستقر شدیم. خمپاره ای نزدیک سنگر ما به زمین خورد. ترکشش پایم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بیمارستان فهمیدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان گرفت.
______✨
کاظم حکایت ما دوران کودکی پر شور و نشاطی داشت، همیشه اهل بگو بخند و شادی بود، بدن قوی داشت و فوتبال و والیبال را مسلط بود، با بچههای محل رفیق بود و دوستان زیادی داشت اما نکته مهم اینکه از همان دوران نوجوانی یک بچه مسجدی بود.
شب و روزش در مسجد محله جهادیه سمنان سپری میشد، در فرهنگی مسجد مشغول فعالیت شد و گروه سرود را فعال کرد، نماز جماعت و اولوقت او هیچگاه ترک نشد.
______✨
کاظم در ابتدای دوره جوانی راهی جبهه شد، سه ماه در منطقه بانه حضور داشت و این سه ماه، مسیر زندگی کاظم و بسیاری از همرزمانش را تغییر داد، مقدمات تکامل روحی و معنوی در او ایجاد شد. رزق حلال و اعتقادات او سبب شد که یکباره اوج بگیرد. او به جایی رسید که نه گفتنی است و نه توصیفکردنی، پردهها از جلوی چشمانش کنار رفت. او نادیدنیها را مشاهده میکرد! میخواست آنچه میبیند، داد بزند اما کمتر کسی را مییافت که محرم اسرار باشد.
______✨
همه رفتارش به این گواهی میداد که هیچ تعلق و وابستگی به این دنیا ندارد و نگاهش به آخرت است. یک روز با کاظم از کوچهای رد میشدیم، دیدیم پیرزنی نشسته و گدایی میکند.کاظم معمولاً دست رد به سینه فقرا نمیزد و هرچقدر در توانش بود کمک میکرد؛ ولو مبلغ ناچیز، در این حین معمولاً کار جالب دیگری هم میکرد، پول را که داد، بهمحض اینکه پیرزن دعایش کرد، کاظم گفت: «برای من دعا نکن. برای امام(ره) دعا کن. امام(ره) اگه زنده باشه، بهتره و خیرش به همه میرسه.» بهتعبیری میخواست بگوید که عمر ما هم فدای امام(ره) و ولایت؛ یعنی تا این اندازه میخواست خودش را برای ولایت خرج کند و مایه بگذارد.
🌿📻|@ohdhfvf