ظهور مهدی موعود منّتی است بر مستضعفان و خوارشمرده شدگان، و وسيله ای است برای پيشوا و مقتدا شدن آنان، و مقدمه ای است برای وراثت آنها خلافت الهی را در روی زمين: وَ نُريدُ انْ نَمُنَّ عَلَی الَّذينَ اسْتُضْعِفوا فِی الْارْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ .
[قيام و انقلاب مهدی علیه اسلام🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
متأسفانه خلأ آگاهی عمیق از طرفی و کممطالعه کردن در حوزههای تمدنی، خصوصاً در ساحت چگونگی هویتسازی - که مهمترین مسأله دستگاه آموزش و پرورش است - در میان دستاندرکاران آموزش و تربیت، کاملاً محسوس است. ضربهای که کشور ما از این کمبودها خواهد خورد، در آینده غیرقابل جبران است.
+اسماعیل فخریان🌱
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
متأسفانه خلأ آگاهی عمیق از طرفی و کممطالعه کردن در حوزههای تمدنی، خصوصاً در ساحت چگونگی هویتسازی
چرا گام دوم مسئله و دغدغه ما نیست؟
چرا نباید گام دومی باشیم؟
#دغدغه
مهدویت و فرق 8.MP3
9.45M
(✨🎙)
-صوٺجلسههشتم
•استاداحسانعبادے
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
روزی که در گوش پسرم اذان خواندند و هنگامی که فرزندم را به سینه چسباندم، به او گفتم: نامت را مهــدی
چند وقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟! شب خوابش را دیدم.
بهم گفت: آبجی! من فقط وسیلهام،
ما دعاها را خدمت امام زمان(عج) عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنن.
من واسطه ام، کاره ای نیستم،
اگر چیزی میخواهید اول از امام زمان(عج) بخواهید...
📚کتاب سه ماه رویایی
[#شهیدکاظمعاملو|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی از شهید کاظم عاملو🌱
از درون می لرزید و به خود می پیچید. عرق از سر و رویش قطره قطره می چکید. چندبار صدایش زدم. حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی شد. توی خواب صحبت می کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می گه.» اما حرف هایش به هذیان نمی خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم.
______✨
صورتش خیس شده بود. صدای گریه اش حسینیه را پر کرده بود. همیشه دیرتر از همه بچه ها از حسینیه می آمد بیرون. می دانستیم قنوت و سجده های طولانی دارد، اما این بار فرق می کرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هیچ کدام از ما را نمی دید. در مسیر هم که باید پیاده تا منطقه گردرش می رفتیم، ذکر می گفت و گریه می کرد. نزدیکی های خط مستقر شدیم. خمپاره ای نزدیک سنگر ما به زمین خورد. ترکشش پایم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بیمارستان فهمیدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان گرفت.
______✨
کاظم حکایت ما دوران کودکی پر شور و نشاطی داشت، همیشه اهل بگو بخند و شادی بود، بدن قوی داشت و فوتبال و والیبال را مسلط بود، با بچههای محل رفیق بود و دوستان زیادی داشت اما نکته مهم اینکه از همان دوران نوجوانی یک بچه مسجدی بود.
شب و روزش در مسجد محله جهادیه سمنان سپری میشد، در فرهنگی مسجد مشغول فعالیت شد و گروه سرود را فعال کرد، نماز جماعت و اولوقت او هیچگاه ترک نشد.
______✨
کاظم در ابتدای دوره جوانی راهی جبهه شد، سه ماه در منطقه بانه حضور داشت و این سه ماه، مسیر زندگی کاظم و بسیاری از همرزمانش را تغییر داد، مقدمات تکامل روحی و معنوی در او ایجاد شد. رزق حلال و اعتقادات او سبب شد که یکباره اوج بگیرد. او به جایی رسید که نه گفتنی است و نه توصیفکردنی، پردهها از جلوی چشمانش کنار رفت. او نادیدنیها را مشاهده میکرد! میخواست آنچه میبیند، داد بزند اما کمتر کسی را مییافت که محرم اسرار باشد.
______✨
همه رفتارش به این گواهی میداد که هیچ تعلق و وابستگی به این دنیا ندارد و نگاهش به آخرت است. یک روز با کاظم از کوچهای رد میشدیم، دیدیم پیرزنی نشسته و گدایی میکند.کاظم معمولاً دست رد به سینه فقرا نمیزد و هرچقدر در توانش بود کمک میکرد؛ ولو مبلغ ناچیز، در این حین معمولاً کار جالب دیگری هم میکرد، پول را که داد، بهمحض اینکه پیرزن دعایش کرد، کاظم گفت: «برای من دعا نکن. برای امام(ره) دعا کن. امام(ره) اگه زنده باشه، بهتره و خیرش به همه میرسه.» بهتعبیری میخواست بگوید که عمر ما هم فدای امام(ره) و ولایت؛ یعنی تا این اندازه میخواست خودش را برای ولایت خرج کند و مایه بگذارد.
🌿📻|@ohdhfvf
هدایت شده از فرکانس مثبت➕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
قول میدم مثل حاج قاسم یه جان فدا بشم
قول میدم مثل سربازای گمنام توی دل تو جا بشم...♥️🌱
_فرکانسمثبت˘◡˘
مهدویت و فرق 8.MP3
9.45M
(✨🎙)
-صوٺجلسههشتم
•استاداحسانعبادے
🌿📻|@ohdhfvf
مثلِ باران بهاری که نمی گوید کِی ،
+بی خبر در بزن و سرزده از راه برس . . . !
+تک خط🌱
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
چند وقت پیش مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش. کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟! شب خوابش
برای نماز که می ایستاد،شانه هایش را باز می کرد و سینهش را می داد جلو.
یک بار به شهید گفتم: چرا سر نماز این طوری می کنی؟
گفت: وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای،پس باید خبردار بایستی و سینهت صاف باشد.
[#شهیدمصطفیچمران|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی کوتاه از شهید مصطفی چمران🌱
۱) مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.»
۲)سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره.
۳)بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفي عاقل و رشيده . من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند، برمي گردد.
۴)چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم»
۵)چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد."
۶)بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.
۷)چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر.
۸)دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد.
۹)گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
۱٠)ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
۱۱)وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند."
🌿📻|@ohdhfvf
اولین و آخرین نماز!
رضا سگه یه لات بود تو مشهد، یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه. به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:
میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی؟
شهید چمران : چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده.هی آبرو بهم میده، گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم.
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود. وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد. آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید… !
🌿📻|@ohdhfvf
انتظار فرج و آرزو و امید و دل بستن به آینده دو گونه است: انتظاری که سازنده و نگهدارنده، تعهدآور, نیرو آفرین و تحرک بخش است, به گونه ای که می تواند نوعی عبادت و حق پرستی شمرده شود؛ و انتظاری که گناه است: ویرانگر, اسارت بخش و فلج کننده و نوعی (اباحی گری) باید محسوب شود.
[قیام و انقلاب مهدی از دیدگاه فلسفة تاریخ🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
امام ظهور میکند و سر آخر جهان به نور وجودش منور میشود، میدانم ! اما جانمان به لبمان میرسد از این تاریکی به آن نور برسیم! و من نگرانم ، دلم میلرزد ، از اینکه ته چاه بمانم ، میترسم کم بیاوریم ، راستش را بخواهی غصه میخورم ! بغض میکنم ! مثل بچه ی گم شده به بازار، سرگردانم! غصه میخورم از اینکه اکثرمان غافلیم ، به خواب دنیا رفته ایم! سرگردانم از اینکه نمیدانم کدام راه به خدا میرسد ! میدانم آخرش سپید است ! درک دنیای معطرِ به عطرِ حجتِ خدا ، رایحه ای است که تنها نصیب صابرین میشود ، نصیب آن ها که تا آخر خط به پای یار میمانند!غم هجران ، آخرش به وصل یار می انجامد اما کجاست دلی که طاقت این ظلمت را داشته باشد ، دل ما طاقت فراق یار ندارد ، میسوزد! چون پروانه به گرد شمعی که نمیبیند! سینه ام تنگ شده ؛ تمام غم آینده ی پیش رو، به دلم نشسته ! غم آینده ی تاریک انسان ها ، من نور میخواهم ! اینجا ظلمت همه جا را فرا گرفته! یارانمان هر روز شهد شهادت مینوشند! یعنی جهان روز به روز از نعمت حضورشان بی نصیب تر میشود! و تاریک تر ...
من میترسم از تاریکی ...
+سید مصطفی موسوی🌱
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
برای نماز که می ایستاد،شانه هایش را باز می کرد و سینهش را می داد جلو. یک بار به شهید گفتم: چرا سر ن
یادم نمی رود که در میدان ایستاده بودیم که شروع به درد دل کرد، می گفت: « صبرم کم شده است» گفتم:« چطور مگه؟ تو که اهل نق زدن نبودی؟» گفت: « نه؟ نق نمی زنم گیر از منه؟ بچه بسیجی زده تو گوشم و من ناراحتم! بچه بسیجی زده ناراحتی نداره». اگر چه ممکن بود به ناحق حرف بشنود اما چون از بچه بسیجی شنیده بود! این چنین می کرد. عشق به بسیجی و بسیج در او موج می زد و دیوانه این نام بود. نامی که همه اش گمنامی است و بی نامی و مظلومیت.
[#شهیدمحمدعبدی|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی از شهید محمد عبدی🌱
در سفرهای مختلف تربیتی، معمولا گروه بندی انجام می شد و یک مربی از برادران بسیج برای هر گروه منتخب می شد. مربیان معمولا با یک قشر خاصی بهتر می توانستند کار کنند و لذا عموما مربیان و نوع نوجوانان معلوم بودند اماوقتی محمد وارد فضای اردو می شد نظر به جاذبه فراوانی که داشت و با هر قشری می توانست کار کند اردو به هم می ریخت و همه گرد وجود آن بزرگوار حلقه میزدند و مربیان عملا نمی توانستند نوجوانان را در گروه خود کنترل کنند خود شهید بارها به بچه ها می گفت که هر کس باید در گروه خود باشد ولی بچه ها نمی توانستند از آن گوهر الهی دل بکنند دربسیاری از موارد متاسفانه به علت عدم توانایی بهره برداری از این جاذبه الهی محمد را در این امر تقصیر کار می پنداشتند در بسیاری از اردوها از او می خواستند که شرکت نکند! این امر برای محمد بسیار درد آور بود.
____ _
همیشه از اینکه نمی توانست شبها به منزل برود می نالید سر یک موضوعی حساس شدم و سوال کردم گفت : شبها نمی توانم خونه برم. مادرم خوابش سبکه و اگه ساعت 11 دیرتر برم نمی تونه بخوابه. گفتم : خوب یک کلید بساز و کارهات را بکن راحت برومنزل نه مزاحم مادرت می شه و نه چیزی ، با حالت خاصی گفت : احترام می کنم که خانواده خودشون به من کلید بدن!! بسیار برایم عجیب بود شاید خانواده اصلاً چنین حسابی روی بچه خود باز نکند اما این بچه چقدر ادب داشت که حتی برای کلید خونه پدرش هم تقاضای کلید نمی کرد.
«واخفِض لَهُمُا جَناحَ الذَّل مِنَ الَّرحمَهِ َو قُل رَّبِ ارحَمُهما کَمَا رَبیانی صَغیراً»
«و از سر مهربانی بال فروتنی بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در کوچکی پرورش دادند.»
او مصداق این آیه و آیات فراوان قران بود که به پدر و مادر و حقوق آنان توصیه می نماید.
____ _
با شهدا ارتباط عمیقی است. در شهرهای مختلف با شهدا اخت می شد! به سر مزارشان می رفت و التماس می کرد- مانند یک کودک که به پدر و مادرش التماس می کند- که او را هم ببرند!! عاشق شهادت و شهدا بود هر گاه که براداران تفحص شهدا را آماده تشییع می کردند به معراج می رفت و معمولا پیکری از شهدا را به پایگاه یا هیئت می آورد و همه بچه ها را به حال و هوای جنگ می برد. طبق معمول وقتی فهمید جمعه 20 رمضان قرار است شهدا را تشییع کنند شب 19 رمضان با تعدادی از بچه ها به معراج شهدا رفت و شب قدر خود را با شهدا بود و پس از لحظاتی خواهش تمنا و التماس می گفت: « من آنچه را خواستم گرفتم» در هر حال شب 21 یکی از پیکرهای مطهر شهدا را به داخل پایگاه آورد و شب قدری بود..... در گوشه ای از مجلس صدای هق هق گریه اش با ناله و التماس بلند بود و زیر لب می گفت: « من گدای دوره گردم آقا جون دورت بگردم» آه عجب شب قدری بود! ناله های آن شب محمد خیلی غریبانه بود آنقدر ناله کرد تا گرفت کمتر از 3 هفته بعد از ماه رمضان سرخود را بر عبای سبز مولایش حسین (ع) گذاشت و بدنش را بر بیابان گرم کویری که عظمت دریا را در درون خویش درک نمی کرد گذاشت.
____ _
در مورد وضعیت عقیدتی پایگاه و طرحهایی که می توان در پایگاه اجرا کرد صحبت می کردیم. می گفت: « داداش! تو رو به خدا یه فکری برای بزرگترهای پایگاه کن! مادامی که بزرگترها خودشان را درست نکنند، نمی توان کار نوجوانان کرد. اگر من که به یک نوجوان می گویم غیبت نکن، خودم اهل غیبت باشم، هیچ وقت تاثیر نمی کند. دیگر بس است که بدانیم غیبت و تهمت و دروغ بد است و اما ترکشان نکنیم دیگر بس است که بدانیم نماز شب خوب است و نخوانیم. به نظر من بهترین راه این است که بزرگترها را به یک عالم راه رفته در قم متصل کنیم و با «برنامه» راه برویم و سپس ما برای بچه ها حکم واسطه فیض را داشته باشیم و آنها را به تدریج با قم و علمای قم مرتبط کنیم و.....» چقدر ریشه ای نظر داده بود و سخنانش مصداق این حدیث شریف بود که:
«هَلَک مَن لیَس لَهُ حَکیمُ یَرشِدُهُ»
«هلاک می شود هر کس که بدون مرشد و مراد راه را بپیماید.»
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
🌿📻|@ohdhfvf
ما اگر بخواهیم نظر اسلام را در مورد جامعه ایدهآل بدانیم، از زاویه این دید که میگوید در دولت مهدی علیهالسلام چنین و چنان میشود، میفهمیم که نظر اسلام درباره تکامل انسان نه معنایش این است که صبر کنید تکامل رخ میدهد. در کتاب قیام و انقلاب مهدی علیهالسلام مخصوصاً این موضوع را یادآوری کردهام و اصلًا روح این کتاب این است که تکامل، تدریجی است و باید به آن رسید.
[نبرد حق و باطل🌱]
🌿📻|@ohdhfvf