eitaa logo
الگوی‌ سوم‌ زن
2.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
92 فایل
الگوی‌ِسوم‌ِزن: نامی در خورِ بانوان سرزمین‌مان مؤلفه اصلی این الگو؛ نه زن شرقی است نه زن غربی بلکه زن تراز اسلامی است. 🧑‍💻ارتباط با ادمین: @Admin_olgoyesevomezan ارتباط با ما: (ناشناس) https://daigo.ir/secret/572844040
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم علی را از بیمارستان با خیال راحت ترخیص می‌کنم. از دور ام‌اساور را می‌بینم که به همراه معصومه به طرف بیمارستان می‌آیند، پشت سرشان هم جواد... چپ‌چپ نگاهش می‌کنم که چرا آن‌ها را به اینجا آورده است. شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با چشم، اشاره‌ای به معصومه می‌کند. به او حق می‌دهم حریف خود معصومه نیست، چه برسد وقتی پای ام‌اساور هم در میان باشد، حرفش را یک کلام می‌زند و راه می‌افتد. معصومه همین که علی را کنارم می‌بیند پا تند می‌کند به سمت ما. -الهی دورت بگردم مامانی، خوبی پسرم؟ -آره عزیزم! حالش خوبه دکترش گفت فقط قند خونش افتاده بوده و جای نگرانی نیست. معصومه آرام اشک‌هایش را پاک می‌کند و روی علی را می‌بوسد. ام‌اساور دست‌هایش را بالا می‌برد و خدا را شکر می‌کند. این چند روزه شده است مادر دوم معصومه و همه‌جوره هوایش را دارد. معصومه و ام‌اساور همدیگر را در آغوش می‌گیرند و آرام می‌بارند. به خانه که رسیدیم پیامک حاج حسین آمد: -سلام مصطفی جان! خونه‌ی مادر سوری‌مون حاضر شده، یه تُک پا بیا پیش ما کلید رو بهت بدم. وقتی موضوع را به معصومه می‌گویم، ناراحت می‌شود؛ دلش می‌خواهد ام‌اساور خانه‌ی خودمان بماند. -منم مشکلی ندارم عزیزم، تازه وقتی می‌رم مأموریت خیالم بابت شما راحت‌تره؛ فقط باید ببینیم خودش هم اینجا راحته یا نه. پ.ن: سلام سلام✋️ نویسنده باهاتون صحبت می‌کنه🤓 گلا! عزیزا!😃 حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم عالی و پرتقالی باشید🌹 یه وقت بد نباشه داستان رو می‌خونید و نظر نمی‌دید!🤓😉 لطفا به ادمین بگید که داستان دوشنبه‌های فراسو چطوره؟🙃 ممنون که پیشمون هستید😘 ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم موضوع را که به ام‌اساور می‌گوییم با همان زبان فارسی_عربی‌اش می‌گوید: _نه نه، من خیلی زحمت دادم. خدا حفظتون کنه. این مدت خیلی خوب ازم پذیرایی کردین اجرتون با اباعبدالله. هرچه معصومه اصرار داشت، او هم قبول نمی‌کرد. این روحیه را می‌شناسم. عرب‌ها بیشتر درب خانه‌شان روی مهمان‌ها باز است و کمتر خودشان مهمان می‌شوند. ام‌اساور از دار دنیا فقط یک ساک دستی دارد که آن را هم زود جمع می‌کند. با معصومه او را به خانه‌ی جدیدش می‌بریم. همان ابتدا ساک را می‌گذارد وسط حیاط و چادرش را به کمر می‌بندد. شیر آب را باز می‌کند و شلنگ را توی باغچه می‌گذارد. _نچ‌نچ درختا رو ببین! بیچاره‌ها معلومه چند ماه آب نخوردن؛ این درخت‌ِ سیب حداقل سی‌چهل سالی سن داره، حیفه با بی‌آبی از بین بره. قبل از اینکه همه‌ی اتاق‌ها را ببیند، توی همان اتاق اولی می‌نشیند. _همین اتاق خوبه برا من؛ دلباز و پرنور. معصومه هم می‌نشیند کنارش: _بی‌بی حالا که اومدید اینجا ما رو فراموش نکنیدا؛ بیایید پیشمون، ما خیلی بهتون عادت کردیم این مدت. ام‌اساور دست می‌گذارد روی زانوی معصومه و می‌گوید: _این چه حرفیه مادر؟ مگه میشه شما رو یادم بره! بخاری زوار در رفته‌ی کنج اتاق را روشن می‌کنم و می‌گویم: _دلم می‌خواد به مادر شهید نورایی سر بزنم، خونه‌شون توی همین محله هست. بنده‌ی خدا خیلی پیر شدن و کس و کاری... ام‌اساور سریع می‌گوید: _خوب ما را هم ببر آقا مصطفی! منم باهاشون آشنا می‌شم. معصومه هم حرفش را تأیید می‌کند و با هم راه می‌افتیم. خانه‌شان دو سه کوچه آن‌طرف‌تر است؛ تا آنجا سه چهار دقیقه بیشتر راه نیست. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم زنگ درب را می‌زنم. بعد از چند دقیقه انتظار، معصومه با ناامیدی می‌گوید: -انگار خونه نیستن! همان لحظه صدایی به گوشم می‌رسد مثل صدای پا... گوشم را روی درب می‌گذارم و خوب گوش می‌دهم، بله درست است. -مادر دارن میارن. میوه و شیرینی را دست معصومه می‌دهم و خودم عقب می‌ایستم. درب به آرامی باز می‌شود، مادر با تعجب به مهمانان ناخوانده‌اش نگاه می‌کند. -سلام مادر جان؛ من از دوستای آقا رضا هستم. -مادر براش بمیره، رضا؛ عزیزُم رضا... اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جلوی درب کنار می‌رود. -بفرمایید مادر، مهمونای رضا رو سرم جا دارن. خوش اومدید. پاییز نیست اما حیاط از برگ درخت و گردوخاک هوا پر شده است. به اتاق پذیرایی راهنمایی‌مان می‌کند؛ تار عنکبوت گوشه‌ی سقف و خاک‌های کنج طاقچه، گویای همه‌چیز است ونیاز نیست که مادر شهید بگوید: -می‌دونی مادر چند وقته کسی درِ این خونه رو نزده؟ اووووه، سه‌چهار ماهی می‌شه که کسی ازم خبر نگرفته! شما چطور من رو یادتون اومد؟ -والا مادر، بعد از شهادت آقا رضا با بچه‌های سپاه اومدیم خدمتتون. -بله بله، یادمه. اشاره می‌کنم به ام‌اساور و می‌گویم: -راستش ایشون مادر چهار شهید سوری هستن، همه‌ی کَس و کارشون، تو جنگ شهید شدن، ما هم آوردیمشون ایران. الان تو همین محله‌ی شما ساکن شدن، گفتیم تا اینجا اومدیم به شما هم سر بزنیم. -خیلی خوش اومدید مادر. مهمونای رضا رو چشمم جا دارن. حالا این خانم عرب، فارسی بلده؟ ام‌اساور با تک خنده‌ای گفت: -آره خواهر، تو چند سالی که ایرانی‌ها پیشمون بودن یاد گرفتم. ام‌اساور و مادر شهید نورایی با هم ایاق شده‌اند و حسابی از گذشته‌ و بچه‌هایشان با هم صحبت می‌کنند. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 را در فراسو دنبال کنید. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم از مادرها چشم می‌گیرم و به معصومه نگاه می‌کنم. رنگ رخسارش چقدر زرد شده است! در گوشش می‌گویم: -چیزی شده خانمم؟ رنگت چرا زرده؟! چشم می‌اندازد در چشمم و‌ آرام، دست می‌گذارد روی شکمش. -فکر کنم فسقلی می‌خواد بیاد. دست‌پاچه می‌شوم: -عه! حالا باید چیکار کنیم؟ بذار به ام‌اساور بگم. فوری دستم را می‌گیرد و می‌گوید: -بریم خونه، وسایل رو برداریم و بریم بیمارستان. مادرم حوراء را می‌گذارد در آغوشم و می‌گوید: _مبارکت باشه مصطفی، ان‌شاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه برات. -فداتون بشم مامان بیشتر از همه‌ی ما علی خوشحال است و حسابی دور خواهرش می‌گردد. به همه گفته است: یه آبجی پیدا کردم! انگار که آبجیش گم شده بود و علی او را پیدا کرده است! با دسته‌ گل می‌روم پیش معصومه؛ رنگ به صورت ندارد اما با لبخندش حال ناآرامم را آرام می‌کند. حرفم را مزه‌مزه می‌کنم؛ نمی‌دانم ماجرای پیامک را الآن بگویم یا نه. _ماشاءالله حوراء خیلی خوشگله، عین خودت با گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _برو سر اصل مطلب، قشنگ معلومه یه چیزی می‌خوای بگی... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم صادقی 📚 ادامه ماجرا را در فراسو دنبال کنید 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم -ای ناقلا! از کی این‌قدر زرنگ شدی که توی چشمای طرف، همه‌چی رو می‌خونی؟! -امممم درست از همین لحظه‌ که دختردار شدم. -قربون تو و دختر گلم... -خوب حالا، طفره نرو؛ بگو چی می‌خواستی بگی. -راستش از این مأموریت که برگشتم... چطور بگم؟! پیامک‌های عجیب و غریبی برام میومد! هر بار هم از یه شماره متفاوت. اوایل پیشنهاد‌های مالی خیلی زیاد برای کارهای خاص بود. منم همه‌اش رو با بچه‌های اطلاعات در میون گذاشتم. اون‌موقع به شما نگفتم که نگران نشید. ولی الآن وضع فرق کرده! نگرانی و تعجب در پیشانی معصومه چروک انداخته بود. با لرزشی که ته کلامش مشهود بود، پرسید: -الآن چی شده مگه آقا مصطفی؟! -البته جای نگرانی نیست، بچه‌های حِفا کاملاً در جریانن؛ دارن روی این پرونده کار می‌کنن. -این‌جوری که بیشتر نگرانم کردی؛ یعنی موضوع اینقدر پیچیده‌ست که از حفاظت... وسط حرف‌ معصومه، مادر به دادم رسید و مرا از مهلکه نجات داد. با آمدن مادر مجبور به سکوت شدیم و فقط با چشم‌هایمان حرف می‌زدیم. معصومه نگران بود و من سعی داشتم آرامش کنم. هزار بار حرفم را بالا و پایین کرده بودم؛ چطور به معصومه بگویم که هم مراقب باشد و هم نگرانی به خودش راه ندهد؟! فعلاً که فقط بیشتر نگرانش کردم... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 همراه با فراسو 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم کم‌کم کارهای ترخیص معصومه را انجام می‌دهم. نگاه نگرانش، روی صورتم سنگینی می‌کند، می‌دانم که تا کامل برایش توضیح ندهم، آرام نمی‌شود. با مادرش هماهنگ کردم که چند روزی آن‌جا بماند. متأسفانه آدرس خانه‌ی خودمان را دارند و نگرانم آسیبی به زن و بچه‌ام برسانند. دست معصومه را می‌گیرم و می‌برمش داخل ماشین، آرام در گوشم می‌گوید: -به‌خاطر این اتفاقا می‌خوایم بریم خونه‌ی مادرم؟ -عزیزم اونجا راحت‌تری، چند روز اون‌جا باشید تا یه کم اوضاع بهتر بشه -اگه نشد چی؟ -می‌شه ان‌شاءالله، توکل کن به خدا... حوراء را مادرم می‌آورد و می‌گذارد در ماشین. با مادر می‌رویم تا بقیه وسایل را بیاوریم. ساک حوراء را مادر می‌گیرد و وسایل معصومه را من. مادر جلوتر می‌رود و من پشت سرش. از حیاط بیمارستان صدای ولوله و جیغ می‌آید. -وا مادر چی شد یهو؟! مصطفی مامان، شما زودتر برو ببین چه خبره! -واااای نکنه... ساک را می‌اندازم و دوان‌دوان می‌روم سمت ماشین. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 در فراسو همراه شماست. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم سریع‌السیر شماره‌ی اداره را می‌گیرم. حاج حسین خودش جواب می‌دهد. -مصطفی جان خودمون در جریان تماسات هستیم. داریم خط رو ردیابی می‌کنیم. شما نگران نباش و به حرفاش گوش بده. -اما حاجی بچه‌ام دو روزشه، بدون مادر... نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. -مصطفی جان شما به خونواده‌ات برس، این کار رو بسپار به ما ان‌شاءالله بچه‌ات رو صحیح و سالم بهت می‌رسونیم. مثل مرغ سرکنده شده‌ام، می‌روم سمت معصومه. از حال رفته است و پرستارها می‌خواهند ببرنش داخل بیمارستان. مادرم کف خیابان به خود می‌زند و بی‌قراری می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌خورد؛ هراسان جواب می‌دهم. این بار مادر معصومه است؛ تماس گرفته تا احوال‌پرسی کند، نگران است که چرا دیر کرده‌ایم. سعی می‌کنم طوری حرف نزنم که از ماجرا بو ببرد اما لرزش صدایم... -مادر چرا صدات می‌لرزه، چیزی شده؟! -نه حاج‌ خانوم چیزی نشده که؛ فقط گفتن بچه یه روز دیگه هم باید بمونه. -چرا خوب، مگه ترخیصش نکرده بودن؟! -چی بگم حاج خانم، شما نگران نباشید، هر موقع ترخیص شد میاییم ان‌شاءالله ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 همراه با دوشنبه‌های داستانی در فراسو 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم حاج حسین پیامک می‌زند. -مصطفی جان! برو همون‌جایی که بهت گفته، دفتر رو بردار و براش ببر. -اما حاجی اون دفتر اطلاعات سری بچه‌هاست! معلومه می‌خوان روشون نفوذ کنن. -فعلاً باید بچه رو ازشون بگیریم. کاری رو که می‌گه انجام بده؛ بقیه‌ش رو بسپار به ما. اول می‌روم سراغ معصومه اما جرئت ندارم وارد اتاق شوم. از پرستار که حالش را می‌پرسم، حالم را خراب‌تر می‌کند: -دخترش رو دزدیدن، معلوم نیست زنده باشه یا نه؛ می‌خواید حالش چطور باشه؟! فاصله بیمارستان تا محل کار را نمی‌دانم چطور طی می‌کنم، با آه، با داغ، با... -آقا مصطفی، با شما هستما! سر بلند می‌کنم و رضا را می‌بینم. -جونم آقا رضا؟ سلام. -چی شده مصطفی جان، پکری؟ -هیچی، یه خرده شلوغم. -راستی تو مگه الان نباید پیش دخترت باشی؟ مگه به دنیا نیومد؟! حرفش پتکی‌ست روی سرم... -چرا داداش، می‌خوام برم پیشش! همین‌طور مات، خیره می‌شود به من خودم هم از خودم ماتم برده، نمی‌دانم چه ‌کار می‌کنم!🤔😔 تلفن زنگ می‌خورد، بازهم شماره‌ی ناشناس... وصلش می‌کنم -چی شد آقا مصطفی تصمیمت رو گرفتی؟ دخترت داره نفسای آخرش رو می‌کشه -به اون طفل معصوم کاری نداشته باش، اگه مردی با من طرف شو! -همین الانم با تو طرفم، دفتر رو میاری یا نه؟ -آدرس... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم -خوبه! تازه عقلت داره میاد سرجاش... آدرس را گرفتم، قرار شد ساعت ۸ شب آنجا باشم. با حاج حسین تماس می‌گیرم، جواب نمی‌دهد، فقط پیامکش می‌آید: -فعلاً با ما تماس نگیر، حواسمون بهت هست، کاری که بهت می‌گه رو انجام بده. میدان شلوغ شهر را انتخاب کرده برای قرار، خدا می‌داند چه در سر دارد! خودم را سر ساعت به محل قرار می‌رسانم، درمانده و بی‌کس. سانتافه مشکی کنارم می‌ایستد، شیشه‌ی دودی‌اش پایین می‌رود و مرد درشت هیکلی که به نظر می‌آید بادیگارد باشد، می‌گوید: -دفتر کجاست؟ -دخترم کجاست؟ شیشه‌ی عقب ماشین را پایین می‌دهد، حوراء را می‌بینم که رنگش مانند گچ سفید شده و چشم‌هایش را روی هم گذاشته است. دلم هری می‌ریزد، دخترکم زنده است؟! و خودم جواب ناامیدکننده‌ای به خودم می‌دهم. -قرارمون این بود نامرد؟ دخترم... دخترم نفس می‌کشه؟! -نگران نباش زنده است. -بهتون اعتماد ندارم، تا مشخص نشه دخترم زنده‌ست دفتر رو بهتون نمی‌دم. -غلط کردی، مگه دست خودته؟ آرام گوشه‌ی کتش را کنار می‌زند و کُلت کمری را نشانم می‌دهد. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 دوشنبه‌های داستانی همراه با فراسو 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم گوشه‌ی چشمم به حوراء است که در چنگال گرگ گیر افتاده. هر حرکتم باید حساب شده باشد وگرنه... -همین که گفتم... این را می‌گویم و خلاف جهت ماشین راه می‌افتم. مرد درشت‌هیکلی از ماشین پیاده می‌شود و دنبالم می‌افتد، از عقب دستم را می‌گیرد و مرا محکم به سمت خودش برمی‌گرداند. نقطه‌ی درد دستش را محکم فشار می‌دهم و با زانو به ساق پایش می‌زنم. همین که می‌خواهد دست ببرد سمت کُلتَش، سریع دستش را می‌گیرم و مچش را می‌شکنم. افراد زیادی با فاصله از ما ایستاده‌اند و انگار در حال تماشای کشتی کج هستند... در این سال‌ها به خوبی یاد گرفتم چطور هیکل دو برابر، بزرگتر از خودم را ضربه‌فنی کنم. اسلحه‌اش را برداشتم و به سمتِ خودش گرفتم اما صحنه‌ی پشت سرش عذابم می‌داد. مرد دیگری چاقو را زیر گلوی دخترکم گرفته است و مرا تهدید می‌‌کند. حوراء با تکان‌های شدیدِ مرد بیدار شده است حتی حال گریه و زاری هم ندارد. زانوهایم شل شده است و دستانم می‌لرزند. معصومه را می‌بینم که با گریه و زاری التماس می‌کند حوراء را ببرم پیشش. علی زانوی غم بغل گرفته و با بغض به من خیره شده است. با ضربه‌ی شدیدی که به شکمم وارد می‌شود به خودم می‌آیم. اسلحه پرت می‌شود گوشه‌ی خیابان و مرد هیکلی آن را برمی‌دارد. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 دوشنبه‌های داستانی همراه با فراسو 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم اسلحه را می‌گیرد سمت من و تهدیدم می‌کند. -بگو دفتر رو کجا گذاشتی البته اگه بچه‌‌ات رو زنده می‌خوای؟! -دفتر توی ماشینه... با اشاره ماشین را نشانش می‌دهم اما اول باید دخترم رو آزاد کنید. -حرف اضافه نزن، اگه اطلاعاتی که ما می‌خواهیم رو آورده باشی، دخترت رو می‌ذاریم توی ماشینت. مرد دیگری به همراه حوراء به سمت ماشین می‌روند. دفتر را پیدا می‌کند و بعد از خواندن اطلاعاتش علامت مثبت می‌دهد. حوراء را می‌گذارد داخل ماشین و درب را می‌بندد. -یالا راه بیفت. -کجا؟ -حرف نباشه، یالا دستانم را از پشت می‌بندند و با زور اسلحه مرا سوار ماشین می‌کنند. برمی‌گردم ماشین خودم را نگاه می‌کنم، ای کاش کسی حوراء را به بیمارستان ببرد. از بین جمعیت اطراف ماشین، چهره‌ی یکی‌شان خیلی آشناست. مرد با مشت به صورتم می‌کوبد و سرم را برمی‌گرداند، انگار می‌خواهد انتقام کتک‌های کف خیابان را بگیرد. خون از گونه‌ام راه می‌افتد و پهنای صورتم را می‌گیرد. با تف توی صورتم می‌اندازد و هرچه فحش بلد است نثارم می‌کند. اینکه جوابش را نمی‌دهم بیشتر حرصش می‌دهد. ادامه دارد... ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 با دوشنبه‌های داستانی فراسو همراه شوید. 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم کمی که جلوتر می‌رویم، یک پارچه‌ مشکی می‌کشد روی سرم، همه جا تاریک می‌شود. فحش و کتک‌کاری‌اش همچنان ادامه دارد. آنقدر می‌زند که دیگر نایی در بدنم نمی‌ماند، حیف که دستانم بسته است وگرنه... نمی‌دانم چه بلایی سر حوراء آمد، ای کاش کسی او را به بیمارستان برساند. دیگر نفسی در جان ندارم چشمانم سیاهی می‌رود و... 〰〰✨〰〰 -مصطفی جونم؟ چشمات رو باز کن عزیزدلم مصطفای قشنگم! صدای گریه و زاریِ معصومه درون گوشم می‌پیچد. به سختی چشمانم را باز می‌کنم و صورت پر از اشکش را می‌بینم. قدِ یک سال، پیر شده است؛ بمیرم که اینقدر عذابش دادم. اشک از گوشه‌ی چشمم می‌چکد پایین، یاد دخترکم می‌افتم و اسمش را می‌آورم. -حوراء؟! معصومه اشکم را پاک می‌کند و با لبخند قشنگی می‌گوید: -نگران نباش عزیزم، دوستات رسوندنش بیمارستان. چهره‌ی متعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: -ظاهراً اوضاع تحت کنترل‌شون بود، فقط نمی‌دونستن که تو می‌خوای با اون نامردا درگیر بشی. تک خنده‌ای می‌زند و ادامه می‌دهد: -یه جورایی کل برنامه‌شون رو ریختی به هم ولی خوب، به خیروخوشی تموم شد. الآن حوراء تحت مراقبته و حالش خیلی بهتر شده، علی هم دائم بالای سرشه و از خواهر کوچولوش مراقبت می‌کنه‌. خدا را شکر می‌کنم که همه چیز به خیر گذشت، چه طاقتی داشت معصومه‌ام! -تو چطوری صبر کردی آخه؟! لبخندی می‌زند و می‌گوید: -با امید به خدا، چراغ همیشه روشن زندگی من... پایان 📚 〰〰🍃🌸🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo