#هوالكريم
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس
پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان
گوشه های دامن را گره زده و میرفت
و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده ،
گره از گره های زندگی ما بگشای
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش
باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که
در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی
ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
_____________________
#خودسازی
@olumqurani_esf