هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 5
🔰حاج اقا از روحانیون خوش نام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتمادی همراه با اعتقاد داشتند. سالها شاگردی ایت الله بهجت (ره) رو کرده بود ، واقعا در حد یک عالم عامل به علم.
از بس خودسازی کرده بود ، مردم تاثیر حرفها و مطالبش رو عمیقا درک می کردند .
بارها شده بود تو نماز گریه می کرد و مردم رو هم به گریه می انداخت ، تو شبهای قدر و ایام محرم، مردم قبول نمی کردن روضه خوان بیاد و به مداح هم می گفتن فقط مداحی کن و برو ، روضه فقط برای حاج اقاست ! از بس نفس گرمی داشت
تا می گفت السلام علیک یا اباعبدالله ، مردم به پهنای صورت اشک می ریختن
هر چند وقت یکبار خاطره ای از آیت الله بهجت (ره) برای مردم می گفت تا بیشتر با شخصیت معنوی ایشون آشنا بشن.
✳️ حاج هادی که کارمند بانک بود، بارها و بارها وقتی حاج اقا برای کارهای بانکی بهش سر می زد، تعارف می کرد که کار ایشون رو بدون نوبت انجام بده ، البته با رضایت خود ارباب رجوع ها، اما حاج اقا عسکری اصلا قبول نمی کرد و می گفت منم یکی مثل این دوستان، شاید یکی کارش گیر باشه و باید زودتر تمام بشه،خدا رو خوش نمیاد حق اون رو ضایع کنم.
مردم عاشق همین رفتار و سکنات ایشون شده بودن ، مسجد اون محله، جزء شلوغ ترین مساجد تهران بود که ایام محرم و شب های قدر ، جای سوزن انداختن نبود و حتی خیابون های اطراف هم مملو از جمعیت می شد.
🔰 حاج هادی و همسرش رفتن سراغ حاج اقا عسکری برای مشورت درباره اسم پسری که قراره چندماه دیگه به دنیا بیاد.
حاج آقا تا از موضوع خبر دار شد، مثل همیشه تو این جور مواقع ، خاطره ای از ایت الله بهجت (ره) نقل کردند.
خاطره از این قرار بود که:
👈 یک روزی یه بنده خدایی به قصد اینکه برای پسر تازه به دنیا اومدش اسمی انتخاب کنه، بعد نماز میره خدمت آیت الله بهجت (ره) . حاج اقا بهجت همیشه بعد نماز، مدتی به سجده شکر یا ذکر گفتن مشغول بودند و اصلا حواسشون به اطراف نبود.
بعد چندین دقیقه که کارشون تمام شد و خواستند بلد بشن، اون بنده خدا حاج اقا بهجت رو صدا میزنه و سلام میکنه ، ایت الله سرش رو بر می گردونه و به طرف میگه سلام، آقا #محمد_مهدی چطوره؟
طرف میگه، #محمد_مهدی کیه حاج اقا؟
ایت الله بهجت میگه پسرت رو میگم، پسری که تازه به دنیا اومده ، حالش خوبه؟ سلامته؟
اینجا بود که اون بنده خدا بهت و تعجب بهش دست میده که چطور ایشون از نیت من خبردار شد ؟
چطور فهمید من برای چه کاری سراغ ایشون اومدم؟
تو همین فکر و خیال ها بود که دید آیت الله بهجت رفتند، تازه به خودش اومد و فهمید اسم بچه رو باید #محمد_مهدی بگذاره.
✅ حاج اقا عسکری به اینجا که رسید به اقا هادی گفت، من هم پیشنهادم این است که اسم بچه خودتون رو محمد مهدی بگذارید، این اسم ترکیبی از اسم خاتم الانبیاء و خاتم الاوصیاء هست. برکت داره انشالله
🔰 اقا هادی به همسرش نگاهی کرد و...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 6
🔰 اقا هادی به همسرش نگاهی کرد و یاد نذری افتاد که اون شب در مسجد بعد شنیدن صحبت های حاج اقا کرده بود.
فرزندی که دوست داشت اون رو خادم امام زمان (عج) کنه ، و حالا اسمی که قراره انتخاب بشه مزین به نام حضرت ، ترکیبی از نام اصلی حضرت و مشهورترین لقب ایشون. #محمد_مهدی
💠 تو راه برگشت به منزل ، رفتن پارک محل ، روی صندلی نشستن و به بچه های در حال بازی خیره شده بودند ، توی دل خودشون آرزو می کردن که روزی هم بیاد و بچه خودشون رو بیارن پارک تا جلوی چشم اونها بازی کنه و لذت ببرن
سالهاست این آرزو رو داشتن، اما هیچوقت ناامید نمی شدن، اصلا ناامیدی در زندگی اونها معنایی نداشت ،
همون صندلی ای که روی اون نشسته بودن، برای اونها یاداور خاطره ای شیرین بود
🌀 همین چند سال قبل بود که می خواستند خونه بخرن، اما هرجایی رو می دیدن یا گرون بود یا باب میل اونها نبود، خسته و کوفته از گشتن دنبال خونه ، روی همین صندلی های پارک نشسته بودند ، هر کدوم داشتن به توسلات و ختم هایی که برای خونه گرفتن انجام داده بودن و به جایی نرسیده بود، فکر می کردن ،
حاج هادی یاد این افتاد که امروز صبح چقدر با چشمان گریان تو نماز ابوبغل ، از امام زمان (عج) خواسته بود تا کمک کنه برای پیدا کردن خونه ، اما نشد.
نرگس خانم هم داشت به ختم قرآنی که به نیت هدیه به حضرت زهرا (س) خونده بود فکر می کرد،
هر دو با چشم خودشون می دیدن که اعمالشون به نتیجه نرسید، اما هیچوقت ناامید نمی شدن
✳️ تو این فکرها بودن که یه اقای میان سال و مودب و با وقار که مهربانی خاصی در چشم هاش بود ، از کنار اونها رد شد ، مست بوی عطر لباسش شدن، سرشون رو به طرف اون مرد برگردوندن، اون مرد هم برگشت و نگاهی به اونها کرد، رفت پیششون
با عطوفت و گرمی خاصی سلام کرد، گفت چرا ناراحتین؟ حیف شما دو نفر نیست که به این جوانی ، اینقدر ناراحت و غمگین؟
حاج هادی گفت سلام حاج اقا، از بس دنبال خونه گشتیم تا بخریم و جایی پیدا نکردیم ،خسته شدیم
اون بنده خدا که اسمش آقای رحمتی بود رو به هادی کرد و گفت
چرا اصرار داری حتما خونه بخری؟ با این پولی که شما دارین میشه خونه خوب اجاره یا رهن کرد.
نرگس خانم گفت اولا واقعا نمیشه تو این زمونه به هر صاحب خونه ای اعتماد کرد ، ثانیا هرسال موقع تمدید اجاره ، تن و بدن آدم می لرزه که نکنه صاحب خونه منو جواب کنه و باید بلند بشم و دوباره استرس اسباب کشی و ...
خلاصه آدم خونه بخره بهتره، درسته پول ما برای خرید خونه خیلی زیاد نیست، اما میشه یه چهاردیواری نقلی خرید و توش زندگی کرد
❇️ حرف که به اینجا رسید، آقای رحمتی نگاهی به آقا هادی کرد و توی چشمهاش خیره شد و گفت اگه صاحب خونه خوبی داشته باشین ، تا اون حد خوب که به شما بگه تا هر وقت دلتون خواست اینجا بشینین و هر چقدر دلتون خواست پول پیش و اجاره یا رهن بدین، چی؟
اونوقت هم حاضر به اجاره نشینی نیستین؟
🌀 هادی و همسرش با هم گفتن حاج اقا چی از این بهتر؟ ولی بعید هست تو این دور و زمونه چنین آدمی پیدا بشه ،
❇️ یه دفعه آقای رحمتی کلید منزلش رو از جیبش در میاره ، میده به اقا هادی و میگه بلند بشین برین خونه من به فلان آدرس، خانمم عصرانه درست کرده و من هم اومدم برای خرید نان گرم ، برین خونه و به حاج خانم بگین ما مهمان خدا هستیم و آقای رحمتی ما رو فرستاده، خودش میدونه قضیه چیه
برین تا من هم نان بگیرم و بیام.
🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و ...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 7
🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟
گفت : شما برین ، کاریتون نباشه
🌀 حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست ، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن
هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن
به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود ، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد،
یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست ، زنگ طبقه پایین رو بزن،
هادی با تعجب گفت ، یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟
زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟
آقا هادی گفت ما رو حاج اقای رحمتی فرستاده ، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم.
تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه ، اگه نداده من بیام پایین باز کنم
حاج هادی گفت ، بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید ، درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، یا یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ جلوه می کرد
خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها ، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج مومن رو برد داخل خانه.
🌀 هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن
انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین ، صبر کنین حاج اقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده
شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون
🔰 حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی ، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده.
اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست ، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه
❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد ،
هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد ، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته
تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
شکوفه های باغ انتظار
#رمان_محمد_مهدی 7 🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند
#رمان_محمد_مهدی 8
✳️ با هم وارد منزل شدن و نشستن ، آقای رحمتی گفت :
خب ، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه اره ، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده !
🌀 هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج اقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم!
🔰 حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت : ای بابا ، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت ، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده ، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی می بردن
❇️ حاج اقای رحمتی گفت : عزیز من ، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی ، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که !
هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج اقا، قصد بی ادبی نداشتم ، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین ، شایدم کمی می ترس...
حاج اقا رحمتی : ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
🔰 هادی : نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید ، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین
آقای رحمتی گفت : آها ، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد ، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم ، قابل وصف نیست هادی جان،
این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی ، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی، و چون تک پسر بود ، از سربازی معاف شد.
براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود ، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم
💠 رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود ، این عکس هم که می بینین ، آقا رضا ، پسر ما هست ، برای شب خواستگاریش هست این عکس،
هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون ...
آقای رحمتی شروع به گریه کرد ، دیگه گریه امانش نمی داد،
حاج خانم انگار صبور تر بود، گفت آره پسرم ، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی ، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند.
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 9
🔰 قبل از اینکه عقد کنه ، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن
🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت ، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم...
روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج اقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم
🔰 امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم ، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج اقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان (عج) کنیم
گفت چه درخواستی؟
گفتم بیا بریم حیاط ، زیر آسمون خدا ، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم ، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم ، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست ، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه
شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن ، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم
🌀 حاج اقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره ، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان (عج) برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد ، و آورد خونه
حالا هم قدم شما روی چشم ما
شما مهمان خدا هستین ، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین ، اسباب کشی کنین و ساکن بشین
✳️ هادی نگاهی به اقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟
شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟
شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟
🔰 حاج اقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟
شما بیا ساکن بشو
هرقدر دلت خواست پول پیش بده ، هرقدر هم دوست داشتی اجاره
اصلا نده
مهم نیست
ولی من میدونم اشتباه نکردم ، می دونم انتخاب بد نکردم ، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عج) خواستیم
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 10
🔰 و حالا هفت سال از اون ماجرا می گذره و آقا هادی و همسرش دوباره روی همون نیمکت های پارک نشستن و به چند ماه بعد فکر می کنند که فرزندشون به دنیا میاد و اونها هستن و بار مسئولیت تربیت یک فرزند
فرزندی که میتونه با تربیت درست ، مودب و مومن و با اخلاق بشه، یا اینکه...
✳️ اینقدر توی پارک نشسته بودن و با هم حرف می زدن و به آینده فکر می کردن که اصلا متوجه گذر زمان نشدن ، یهو دیدن صدای اذان میاد، بلند شدن رفتن مسجد محله خودشون، دم درب اقای رحمتی رو هم دیدن که داشت وارد مسجد میشد ،
گفت سلام هادی جان، سلام دخترم
از ظهر که رفتین بیرون تا الان خونه نیومده بودین، دلواپس شده بودیم
هادی گفت که چیزی نبود ، اومدیم پیش حاج اقا عسکری برای انتخاب اسم بچه ،
آقای رحمتی: به به ، مبارک باشه، حالا چی انتخاب کردن؟
هادی : #محمد_مهدی
اقای رحمتی: یا رسول الله (ص) ، یا صاحب الزمان (عج)، چه اسم قشنگی، انشالله بحق این دو معصوم، یاور مهدوی تربیت کنین
🔰 با هم وارد مسجد شدن، یکی از بچه ها داشت اذان می گفت و حاج اقا عسکری هم داشت به سوالات شرعی مردم پاسخ می داد، سلام کردن و صف اول نشستن
نماز مغرب که تمام شد ، حاج اقا یه لحظه رو به نمازگزاران کرد و گفت :
می دونین عادت من صحبت در بین دو نماز نیست و این کار نوعی گرفتن وقت مردم هست، اما فقط میخوام یه چیز بگم و اینکه عموما مردم بین نماز مغرب و عشا ، نماز غفیله می خونن ، خوبه ، قبول باشه
اما اون چیزی که ثواب بیشتر و تاکید بیشتری در دین شده ، نمازهای نافله هست، یعنی دو تا دو رکعتی مثل نماز صبح به نیت نافله مغرب، خوب هست مومنین عزیز بین دو نماز اول نافله رو بخونن و بعد اگر فرصت داشتن سراغ نماز غفیله برن
چون خوندن نافله هم سیره علما بوده و هم توصیه امام زمان (عج) و در دیدار با سید رشتی(ره) ، ایشان گله کردن از شیعیان خودشون که چرا نافله نمی خوانند؟
🌀 و بعد بلند شد و شروع کرد به خوندن نافله و از اون شب اهل مسجد بیشتر به نافله اهمیت دادن و بعد نماز راجع به نافله های دیگه هم سوال کردن ، نافله دیگر نمازهای یومیه و طرز خوندن آنها
✳️ بعد نماز عشاء ، عادت حاج اقا این بود که چند دقیقه برای مردم صحبت کنه ، و از بس صحبت های شیرین و عمیقی بود، هیچکس از مردم بیرون نمی رفت و می نشستن تا حرفهای ایشون رو کامل گوش بدن
حاج اقا بعد توضیح یه مساله شرعی درباره کیفیت مسح سر و پا ، یه روایت از امام صادق (ع) گفتند
گفتن این روایت همانا و به گریه افتادن آقا هادی همانا...
قال الصادق (ع)...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 11
💠 قال الصادق (ع) : لو ادرکته ، لخدمته ایام حیاتی .
از امام صادق (ع) سوال کردند که آیا قائم متولد شده است؟
امام در جواب فرمودند ، خیر ، اما اگر زمان او را درک می کردم، تمام عمرم را به او خدمت می کردم
🔰 حاج اقا دید که شانه های اقا هادی داره تکون میخوره و دستهاش رو گذاشته جلوی صورتش تا اشک چشم معلوم نباشه.
هادی دوباره به یاد نذری که کرده بود افتاد
نذری که فرزندش رو باید در راه مهدوی تربیت می کرد، هدفی که فرزندش خادم امام عصر (عج) بشه
🌀 حاج اقا اون شب این روایت رو بیشتر برای مردم توضیح داد و به مردم نشون داد که کار برای امام زمان (عج) اینقدر ارزشمند هست که حتی امام صادق (ع) هم چنین آرزویی دارد.
🔰 اون شب خانم رحمتی شام مختصری تهیه دید، اعتقادی به شام خوردن مفصل نداشتند ، همیشه هم اقای رحمتی به اقا هادی و خانمش می گفت اولا روایت داریم هیچوقت شام رو ترک نکنین حتی یک لقمه ، ثانیا سعی کنید شام رو هم زودتر بخورین و هم سبک تر، تا بتونین به راحتی قبل اذان صبح بلند بشین و با خدا راز و نیاز کنین.
شکم که پر باشه، هم احتمال داره نماز قضا بشه، هم اینکه عبادت واقعا حال نمیده !
راست هم می گفت اقای رحمتی، هم عبادت با شکم پر نهی شده، هم علم آموزی
✳️ از همون مسجد مستقیم رفتن طبقه پایین و شام رو چهار نفری با هم خوردن ،
آخر شب که شد آقا هادی به همسرش گفت از شعبه مرکزی بانک یه نامه اومده که به کارکنان بانک ، 50 میلیون وام 4 درصد بدن، نظرت چیه؟ بگیریم یا نه؟
نرگس خانم گفت: چرا نگیریم؟ می تونیم برای آقا #محمد_مهدی یه سیسمونی خوب و یه سری وسیله و لباس و... بگیریم.
حتما درخواست بده و بگیر ، این هم لطف خداست که تو این موقعیت و زمان ، به ما مرحمت کرده
💠 قبل اذان صبح خروس اقای رحمتی شروع کرد به ندا سر دادن ! اعتقاد داشتن خروس حیوان خوبی هست،تو خونه باشه خوبه، اقاهادی و همسرش هم بلند شدن برای اقامه نماز شب، نیم ساعتی به اذان مونده بود، فرصت داشتن و کمی قرآن هم خوندن
یه بار از حاج اقا عسکری شنیده بودن که ایشون مستقیما از ایت الله بهجت نقل می کردن که می فرمودند:
از توصیه های استاد ما ، حضرت سید علی آقا قاضی (ره) این بود که نیمه های شب با حالت محزون ، قرآن بخونید
بعد نماز صبح، اعمالی که نیت کرده بودن تا بچه به دنیا بیاد رو انجام دادن و اندکی استراحت کردند و بعدش اقا هادی رفت سر کار
✳️ طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 12
🔰 طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته
دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان ، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه
🌀 پیرمرد داد میزد و می گفت :
مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو ؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟
چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین...
خدا نگذره ازتون، خدا...
یهو قلبش گرفت ، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن ، حالش کمی بهتر شد
چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه
❇️ گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ نا سلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی ، هم محله ای ،
بگو مشکلت رو برطرف میکنم انشالله
✳️ پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن ،
پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی،
آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟
چرا میگین نمیشه؟
رئیس بانک گفت دست ما نیست حاج اقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام
پیرمرد گریه کرد ، با اون سن و سالش ، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد
💠 هادی گفت پدر جان ، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟
گفت از ضروری هم ضروری تر !
برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر ، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن
✳️ تا گفت جهزیه ، هادی دلش ریخت
خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت
تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد
پیامک رو که خوند ،دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست،
سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا اخر هفته ، غصه نخور
شماره کارتت رو بده ، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم
به هر حال شما پدر شهید هستید ، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم
پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت چطور؟
همین الان همکار شما گفت نمیشه که
هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه ! درست شد، ضامن هم نمیخواد !
من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین
🌀 انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن...
پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت ،
هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 13
💠 هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که...
رئیس پرید توی حرفش و گفت این چه کاری بود که کردی آقا هادی؟
من تا حالا ازت دروغ نشنیدم
پشت سرت نماز می خوندم
برای چی به این پیرمرد بنده خدا دروغ گفتی؟
از کی تا حالا ابلاغیه های شعبه مرکزی با پیامک ابلاغ میشه و از کی به جای رئیس ، به دست کارمند میرسه؟
جریان اون پیامک چیه؟
✳️ هادی گفت چشم رئیس جان ، امان بده !
دیشب با خانمم راجع به این وام صحبت کرده بودم و راضی بود که بگیریم
بهش گفتم امروز اقدام می کنم
اومدم پیش شما برای پرکردن فرم درخواست که این قضیه پدر شهید پیش اومد
مشغول حرف زدن بودیم که خودتون مشاهده کردین پیامک اومد
از طرف خانمم بود
پیام داد که چی شد؟ وام رو ثبت نام کردی؟
منم دیدم الان وقتشه ، الان بهترین فرصت هست،
این شد که اون حرفها رو به پیرمرد گفتم
رئیس گفت درست حرف بزن ببینم چی میگی، یعنی چی؟
هادی: خب معلومه دیگه اقای رئیس، با پیامک خانمم یاد این افتادم که قرار بود درخواست وام بدم برای خودم، اما با دیدن نیاز این پدرشهید ، منصرف شدم و میخوام وامم رو که گرفتم بدم به ایشون
چون نیازش بیشتره
اشکالی داره؟
رئیس: خب ... خب... نه ، اصلا ، چه اشکالی ، صلاح کار خویش ، خسروان دانند
اما می گفتی خودت به این وام نیاز داری
هادی: من اره، نیاز دارم
اما برای خرید وسایل پسرم که داره انشالله به دنیا میاد می خواستم
ولی کار این پدر شهید فوری تر هست،
این بابا، پسرش رو برای حفظ اسلام و این کشور داده، بی انصافی هست من نخوام برای تشکر ازش، یک وام 50 تومنی رو بهش ندم، وسایل پسر منم جور میشه و خدا بزرگه
به قول سعدی :
همان کس که دندان دهد ، نان دهد
همون خدایی که ما رو داره صاحب بچه میکنه ، همون خدا هم پول سیسمونی پسر منم جور میکنه
💠 هادی: فقط آقای رئیس از بچه ها و کارمندها کسی نفهمه
همه چی طبق روال عادی
من وامم رو می گیرم ، با اسم و مشخصات خودم
فقط بعدش اون رو انتقال میدم به حساب این بابا
اقساطش هم ماهانه محترمانه ازش می گیرم
رئیس : خدا خیرت بده، چندتا کارمند مثل تو داشتیم، الان مشکلات کشور حل شده بود
✳️ هادی بعد ظهر رفت سمت خونه
تو دل خودش خوشحال بود که امروز دل یک نفر رو خوشحال کرد و نگذاشت پیرمردی شرمنده دخترش بشه
وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد ....
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 14
🔰 وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد چی شد هادی جان؟
ثبت نام کردی برای وام؟
💠 هادی: اره ، اسم نوشتم، قراره تا اخر هفته هم پولش جور بشه و بره حساب یه نفر دیگه
🔰 نرگس خانم از تعجب چشم هاش گرد شده بود و گفت یعنی چی؟
حساب یه نفر دیگه چیه؟
حساب کدوم نفر؟
💠 هادی خندید و گفت : ای بابا ، خانم جان شما که در بند مال دنیا نبودی ، مگه ما ندار هستیم؟ خداروشکر استخدام هستم و درامد خودمون رو هم داریم، این وام نشد یه وام دیگه، خدا بزرگه، تو کار دیگران رو راه بنداز خدا خودش جبران میکنه
به قول معروف : تو نیکی می کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز
🔰 نرگس خانم : نه ، منظورم مال دنیا و این حرفها نیست، خب وام رو به کی دادی و به چه نیتی؟ اون هم تو این شرایط که برای بچه مون باید وسیله می گرفتیم و..
💠 هادی : اتفاقا منم دادم به کسی که میخواد برای بچه خودش وسیله بگیره، اما بچه اون با بچه ما فرق داره ، بچه اون کسی رو جز پدرش نداره و این پدر باید جهزیه دخترش رو تامین کنه
اما بچه ما ، دو تا پدربزرگ و دوتا مادربزرگ داره، اونها قطعا برای خرید وسایل نوه خودشون دست بکار میشن
نترس
دادم به یه پدر شهیدی که دنبال وام بود برای جهزیه دخترش
مطمئن باش خدا جبران میکنه
👈 اون شب نشنیدی که حاج اقا عسکری روایتی رو می خوند که امام معصوم فرمودند
شیعیان ما را هنگام مراقبت از نماز اول وقت و کمک به برادران دینی خود ، آزمایش کنید
حالا منم به یه برادر دینی کمک کردم، مگه بعد شنیدن اون حدیث امام صادق(ع) قول ندادیم هردومون ،
که اول خودمون خادم مولا بشیم و بعدش #محمد_مهدی رو با تربیت مهدوی بزرگ کنیم؟
خب خادم و سرباز امام زمان بودن که فقط به دعای عهد و ندبه خوندن نیست، دست دیگران رو هم باید گرفت ، تو اجتماع هم باید به داد مردم رسید
🔰 نرگس خانم که اولش کمی ناراحت بود، با حرفهای هادی آروم شد، خودش زن بود و عروسی کرده بود و می دونست تهیه جهزیه یک دختر، چقدر مهم تر از سیسمونی نوزاد هست
یه لبخند مهربانانه به آقا هادی زد و گفت پاشو دست و صورتت رو بشور و بیا نهار بخوریم قهرمان من !!!
انشالله این عملت هم قبول باشه که صد در صد هست
💠 اون شب تو مسجد، پدر شهید اومد پیش اقا هادی ، تا خواست حرفی بزنه هادی اشاره کرد یواش پدرجان ، یواش
کسی نباید متوجه این موضوع بشه،
اینجوری همه میان بانک و از من انتظار وام دارن، منم دستم بسته هست و نمی تونم برای همه وام جور کنم
دوست هم ندارم کسی بدونه برای شما کاری کردم ، انشالله تا اخر هفته وام شما جور میشه،
فقط تو نمازها و دعاهات به پسر شهیدت بگو برای ما هم دعا کنه ...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
#رمان_محمد_مهدی 15
🔰 چندماه بعد...
🌀 روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق در شادی و جشن گرفتن و...
آقا هادی هم از دو جهت خوشحال بود.
هم بخاطر روز تولد حضرت ، هم بخاطر اینکه قراره پسرش در چنین روزی به دنیا بیاد، دل تو دلش نبود
✳️ دلش می خواست تو مراسمات جشن کمک کار اهل مسجد باشه ، چون خانوادش همه تو بیمارستان بودن و خیالش از اونجا راحت بود، اما حاج اقا عسکری بهش اجازه نداد و به هر زحمتی که بود هادی رو راهی بیمارستان کرد
🔰 تو راه بود که بهش خبر دادن بچه به دنیا اومده
یک مرتبه تمام اون سختی ها و توسلاتی که محضر امام زمان (عج) کرده بود به یادش اومد.
تمام گریه ها
تمام نماز ها
تمام زیارت عاشورا ها
و...
یقین کرد که هرکس در این خونه بره، دست خالی بر نمی گرده
❇️ بچه رو که بغل گرفت ، آرامش عجیبی بهش دست داد ، هرچند پدرش دم گوش بچه اذان و اقامه گفته بود، اما هادی دوست داشت خودش هم بگه
رفت یه گوشه خلوت نشست و با گریه و زاری بعد از اذان و اقامه ، چند تا سلام به امام زمان هم در گوش بچه گفت و همونجا به حضرت گفت :
آقاجان، این بچه را نذر تو کردم ، کمکم کن جوری تربیتش کنم تا یکی بشه مثل مالک اشتر برای تو
یکی مثل عمار برای تو
اشک از چهره اش جاری شد، با دستهاش اشک خودشو پاک کرد و خیلی یواش و آروم روی لب های بچه گذاشت تا کام بچه با اشکی که برای امام زمان (عج) ریخته شده باز بشه،
بعد از جیبش تربت اصل کربلا رو که تو سفر سال قبل از یک خادم گرفته بود در آورد و مقدار بسیار کم رو در دهن بچه قرار داد
مستحب هست وقتی بچه به دنیا میاد، کامش با تربت کربلا باز بشه
🌀 رفت سراغ خانمش ، ازش تشکر کرد ، از صبرش، از تحمل سختی ها ، از اینکه این همه سختی رو تو این مدت تحمل کرد تا این بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد
از جیب کتش ، یه گردنبند طلا در آورد و هدیه داد به خانمش
روی پلاک گردنبند، اسم هر سه نفر نوشته بود
هادی، نرگس، #محمد_مهدی
✳️ بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان ، اومدن خونه
که یک مرتبه دیدن...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 16
🔰 بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان ، اومدن خونه
که یک مرتبه دیدن اقا و خانم رحمتی ، دم درب منتظر اونها هستند و حتی یه گوسفند چاق و چله هم آماده کردن برای قربانی به سلامتی آقا #محمد_مهدی
💠 آقا هادی داشت از شرمندگی آب میشد !
آقای رحمتی هم که احوال هادی رو فهمید رفت جلو و باهاش روبوسی کرد و گفت عزیز من ، پسر من
من و حاج خانم از دار دنیا یه پسر داشتیم که اونم رفت پیش خدا
آرزوی نوه داشتن به دل ما موند
حالا اگه شما اجازه بدین، این آقا #محمد_مهدی رو هم مثل نوه خودمون می دونیم
و هرکاری از دستمون بر میاد براش انجام میدیم
این قربانی کردن هم تنها کاری بود که گفتیم همین اوایل به دنیا اومدن براش انجام بدیم تا صحیح و سالم باشه انشالله
👈 اما شما عقیقه کردن رو فراموش نکنین
هم مستحب هست
هم ضامن سلامتی بچه
فقط یادتون باشه مستحب هست در روز هفتم به دنیا اومدن بچه این کار صورت بگیره
💠 اون شب تو مسجد که هنوز حال و هوای جشن های نیمه شعبان رو داشت، اقا هادی هم به نیت فرزندش و هم به نیت تولد حضرت، شیرینی داد
حاج اقا عسکری بعد دو نماز که عادت داشت کمی حرف بزنه ، باز هم داستان شیخ صدوق رو تکرار کرد
احتمالا هدفش آقا هادی بود که ایشون هم فرزندش رو در راه امام زمان (عج) تربیت کنه
و بدونه این فرزند اگر متولد شده، قطعا با دعا و توسل به محضر امام عصر (عج) بوده
🌀 از اونجا به بعد دیگه زندگی آقا هادی و نرگس خانم شیرین تر شده بود
احساس مسئولیت بیشتری می کردن
تمام توانشون رو می ذاشتن تا این بچه به خوبی تربیت بشه
تمام محیط خونه رو جوری آماده کرده بودن که خدای نکرده در تربیت فرزند ، اثر بدی نگذاره
مثلا نرگس خانم همیشه با وضو بچه رو شیر میداد و تا جایی که می تونست، رو به قبله
تو خونه گاهی اوقات مخصوصا موقع خواب بچه ، با صدای آروم میزدن شبکه قرآن تا بچه هنگام خواب با صدای قرآن بخوابه و تو ذهنش بمونه تا وقتی بزرگ تر شد انس بیشتری با قرآن بگیره
✳️ اقا هادی هم سعی می کرد تمام حساب و کتاب مالی خودش رو سر وقت انجام بده تا هیچ مال بدون خمس داده شده ای در منزلش نمونه تا در معنویت خودش و خانمش و روحیات فرزند تاثیر بد بگذاره
👈 طبق همون نذری که کرده بود داشت عمل می کرد
تربیت مهدوی فرزند جهت آماده سازی یک سرباز برای حضرت مهدی (عج)
🌸 پایان فصل اول 🌸
✍️ احسان عبادی