_🌱-
- #چندجمله -
در فاصله چندمترے با عراقیا درگیرشدیم،
رفتمڪنارش و دیدم خونِزیادے ازشرفته،
خواستم بلندشڪنم ڪه گفت :
"برو و مَنو اینجا بزار "
بهش گفتم :" تورو میرسونم بیمارستان "
اما ڪاظم گفت :" آقا در مقابلم نشسته .. "
آرام گفت :
" السـلامعـلیڪیـاصـاحبالـزمـان وَ پَر ڪشید .. "
#شهیدڪاظمخائف🕊
.........
#پاے_درس_دل 🌿
آیتـــــ الله آقامجتبےتهرانے(ره):
طبقروایاتـــــ معصومین(علیه السلام) انسان
اگر چهـــل روز #دروغ نگـــوید هر
گــــرهاے داشته باشد باز مےشود
@omidgah |~
#معرفےڪتاب
#اسمتُمصطفےست
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فکر میکنی تنها؟
ـ پس با کی؟
ـ آقامصطفی!
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته
@omidgah|🌸
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
کلاغ وقتی قهر کنه
هزار تا گردو به نفع باغبونه
پاسخ رهبری به آقای احمدی نژاد
#انتخابات
#انتخابات1400
#اللھمعجلالولیڪالفرج
@omidgah•|
هدایت شده از ڪمےحرف(=
سلامممبرجان🌱
خیلیممنونیم
نظرلطفتونھ(مایهدلگرمیهستید)
بمونیدبرامون♥️
#شما
#انرژیهاتون