eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران! شتاب کنید! قافلہ در راه است. مے گویند که گناهکاران را نمےپذیرند؟ آرے! گناهکاران را در این قافلہ راھے نیست... اما پشیمانان را مےپذیرند...!💔 @omidgah |~
4_6030696329162787098.mp3
4.28M
•🎧…• عرفه‌رسیدونرسیدم‌به‌کربلات‌آقا کربلایی محمد فصولی -@omidgah "-
خدایا فردا برای تنبـّه دیر است.امروز هشیارمان کن! -@omidgah "-
حکایت مردم دنیا حکایت آن مردی است که بر لب رود نشسته بود و سکّه های خویش را یکی یکی در آب می انداخت. گفتند "چرا مال خویش را هدر می دهی مرد؟" گفت "لذّت می برم از صدای برخورد سکه و آب." آن سکّه ها روز و شب ماست. ما گنج عمر خویش را اینگونه تباه می کنیم، به بهای لذّتی چنین، هستی خویش را به دست رود می سپاریم. سید مهدی شجاعی سانتاماریا، ج2، ص 66 -@omidgah "-
نائب الزیاره ایم...💔 التماس دعا....! @omidgah |~
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ادامه دارد… قسمت‌اول https://eitaa.com/omidgah/2742 -@omidgah "-
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه دارد ... قسمت‌اول https://eitaa.com/omidgah/2742 -@omidgah "-
عیدتوݩ‌مبارڪ... :)🌿
🍃 شما مانند یک ماهی که قدر آب را نمی‌داند قدر را نمی‌دانید.. شهید‌هادی ‌ذوالفقاری ♥️ | @omidgah |~
شهادتـــــ، معطل مــــن و تـــــو ... تـــــو اگـــــر سرباز خدا نشوے، دیگرے میشود...🦋 @omidgah |~
حاج حسین یکتا می‌گفت : در عالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم ! شهید گفت : ما دعا میکنیم ؛ براتون هم شهادت مینویسند ولی گناه میکنید پاک میشه...💔 @omidgah |~
مَلجَــــــا
حاج حسین یکتا می‌گفت : در عالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمیکنید که شهید بشیم ! شهید گفت
اللّهم اغفرلیَ الذُّنوب الَّتی تغیِّرُ النِّعم...💔 خداوندا بیامرز گناهانی که نعمت ها را تغییر می دهند...!
هدایت شده از خوشنویسی | ملجا
اللهم‌صل‌علے‌محمد‌وال‌محمد‌وعجل‌فرجهم -ᴍᴀɪᴊᴀ- 'خوشنویسے-
رهبر انقلاب: شهید سلیمانی را دشمنان تهدید به قتل کرده بودند این بزرگوار گفته بود من را تهدید به چیزی می‌کنند که آن را دنبال می‌کنم...♥️ @omidgah |~
شھید ‌آوینی‌ میگفت: بالی‌ نمیخواهم... این‌ پوتین‌ھای ‌کھنه ھم‌ می‌تواند ❥ مرا به ‌آسمانھا ببرد. تو ھم ای خواهرم! بالی نمی‌خواھی... بی‌شك ‌با 'چادرت' می‌توانی ‌مسافرِ‌ آسمانھا باشے:)🕊 چادر تو،بال ‌پروا‌ز تو ‌است.🌱 @omidgah |~
ذڪر‌نباشد‌انسان‌ضعیف‌میشود‌وباڪمترین‌ باد‌سردۍ‌،سرما‌میخورد‌و باڪوچکترین‌ناراحتے‌صدمه‌میبیند! ڋڪر،ویتامین‌و‌پروتئین‌روح‌ماست و‌موجب‌تقویت‌اعصاب‌و‌عضلات‌اندیشه انسان‌میشود. یڪ‌صدم‌اقداماتے‌ڪه‌براۍ‌حل‌یڪ‌ مشڪل‌داریم‌به‌ذڪربپردازیم، مشڪلاتمان‌را‌بهتر‌حل‌خواهیم‌ڪرد. | -@omidgah "-
شبتون‌حسینے دمتون‌حیدرے التماس‌دعاے‌‌فرج‌وشہادٺ یا‌علے‌علیه‌السلام ✋🏾'-