eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۴‌صلوات‌هدیہ‌مے‌کنیم جهت‌تعجیل‌در‌فرج‌امام‌زمان‌"عج" به‌نیت‌
هدایت شده از مَلجَــــــا
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
دستش تیر خورده بود و مجروح شده بود وقتی زنگ زد گفت: روم نمیشه با این دست برگردم شرمنده حضرت عباس(ع) میشم، آنقدر ماند تا پیش حضرت عباس(ع) روسفید شد و شهید شد.. ♥️ @omidgah
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان✋🏾
هنگامۍ که‌ کسۍ را دوست‌ دارۍ ، او را از این‌ محبت‌ آگاھ‌ کن💙' - امام‌صادق؏
موقعی که به خواستگاری همسرشان رفتند. همسرشان که چای آوردند، اول چای را تعارف پدرعلی آقا کردن. دستشان می لرزید علی طوری که همسرشان و پدرشان فقط متوجه شوند به پدرشان می گویند پدر سینی را بگیر، الان همه مون را می سوزاند و این اولین شوخی علی آقا بود بعد از کمی گفت و شنود می گویند بروید در اتاق دیگر حرفهایتان را بزنید علی آقا می گوید من حرفی برای گفتن ندارم. همسرم هرچه بگویند من می گویم چشم و ایشان صاحب اختیار هستند فقط یک مورد هست که هر وقت صلاح بدانم انجام می دهم همه با تعجب نگاه می کنند خصوصا همسرشان و علی آقا ادامه می دهد هر گاه لازم باشد من به جبهه می روم ودر این مورد همسرم نباید مانع باشند. در آن موقع شاید هیچ کس به آینده این حرف فکر نکرد و به عنوان یک حرف از آن گذشتند حرفی که بار سنگینی را همراه داشت. و علی آقا بعد از دوران عقد و هفت ماه بعد از ازدواج به آرزوی خود رسید و به دیدارحق شتافت شهیدعلےپیرونظر یادشهداصلوات @omidgah
همیشه‌با‌وضو‌بود‌،موقع‌شهادتش‌هم باوضو‌بود‌.دقایقـےقبل‌از‌شهادتش وضوگرفت‌و‌رو‌به‌من‌گفت : ان‌شاءالله‌آخریش‌باشه(:✨ آخریش‌هم‌شد... @omidgah
من‌تعداد‌ڪمۍ‌عڪس‌از‌پدرم‌‌دارم یڪ‌روز‌تنہا‌نشستہ‌بودم‌گوشے‌تلفنم‌را‌روشن‌ڪردم و‌مشغول‌‌بہ‌نگاه‌ڪردن‌بہ‌عکس‌هاۍ‌پدرم‌شدم‌و مدام‌با‌او‌دردو‌دل‌می‌ڪردم‌ڪہ‌چرا‌من‌تعداد ‌عڪسہاۍ‌ڪمۍاز‌شما‌دارم اصلا‌چرا‌بیشتر‌نمانده‌و‌ڪلۍ‌گریہ‌ڪردم وقتۍ‌بہ‌خانہ‌رسیدم‌متوجہ‌شدم ‌گوشے‌همراهم‌پیامۍ‌دریافت‌ڪرده وقتۍ‌پیام‌را‌باز‌ڪردم‌دیدم‌عکسۍ‌ از‌زمان‌جبهه‌پدرم‌را‌یڪۍ‌از‌اقوام‌ برایم‌ارسال‌ڪرده‌و من‌تا‌آن‌زمان‌این‌عڪس‌را‌ندیده‌بودم:')🌱 عڪسے‌ڪہ‌براۍ‌دختر‌شہید‌ارسال‌شد. ڪانال‌رسمے‌شہید‌حسین‌سلیمان‌پورافرینہ🌸🖇•-
قصد‌داریم‌از‌۵‌کانال‌شهدایے‌مذهبے‌ با‌امار‌کمتر‌از‌۳۰۰‌حمایت‌کنیم تگ‌کانالتون‌رو‌در‌ناشناس‌بفرستین روز‌دوشنبه‌لیست‌حمایتے‌‌در‌کانال‌ قرار‌داده‌میشھ :)🌿' https://harfeto.timefriend.net/16310321345464
برشےاز‌کتاب :)🌱' بابا وقتی سرباز بود، فریدون‌کنار یک خانه اجاره کرده بود؛ خانهٔ خالهٔ مادرم را. عروسی بر پا شده بود و در آن عروسی بود که پدر و مادر همدیگر را دیدند. مادر اهل روستای سوته شهرستان فریدون‌کنار بود و پدر از روستای سیارستاخ گیلان؛ ولی در فریدون‌کنار سرباز بود. این ازدواج باعث شد پدر همان‌جا بماند و کسب و کار راه بیندازد. کمی بعد، من به دنیا آمدم و بعد خواهرم که پنج سال از من کوچک‌تر است. در دورهٔ ابتدایی، فضای دینی و مذهبی پر رنگی داشتم و در همان دوران، بعضی از آیات قرآن مثل آیت‌الکرسی را از حفظ بودم. وارد دورهٔ راهنمایی شدم. اما اتفاق بسیار بدی در فامیل افتاد و خالهٔ ۳۵ ساله و پسرخالهٔ پانزده ساله‌ام هر دو در تصادف فوت کردند. این تصادف انگار اتفاق بدی برای همهٔ ما بود که هنوز در ذهن همهٔ خانواده ما باقی مانده است. پدرم زحمت می‌کشید تا به هر شکلی که هست، معاش خانواده‌اش را تأمین کند. از همان روزهای اول در فریدون‌کنار شروع کرده بود به بنایی و کارگری. از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. پدر مرد چابک و بنیه‌دار و زرنگی بود. هر کاری به او می‌سپردند، خوب یاد می‌گرفت و زود از پس آن بر می‌آمد. چندی بعد، یک رستوران هم پیدا شد که پدر رفت و آنجا مشغول شد. در آشپزخانه آشپزی را یاد گرفت و کمی بعد مدیریت رستوران، همهٔ کارهای رستوران را به او سپرد و هنوز که هنوز است، هم مدیریت رستوران را به عهده دارد، هم سرآشپز همان رستوران است. ثبات کاری پدر، جان تازه‌ای به زندگی‌مان داد. دیگر حداقل آن دغدغه‌های عجیب و غریب هر ماه برای اجارهٔ خانه از دوشش برداشته شد. @omidgah
https://www.aparat.com/v/qNY6p مستند‌شهید‌صدر‌زادھ :)💔'
فعالیت‌امروز‌رو‌تقدیم‌مے‌کنیم به‌امام‌زمان‌عج به‌نیت ♥️'
اگرمن‌به‌آرزویم‌رسیدم ودل‌از‌این‌دنیا‌کَندم .. بدانیدکه‌نالایق‌ترین‌بنده‌هآ‌هم می‌توانند‌به‌خواست‌او، به‌بالاترین‌درجات‌دست‌یابند..!✨ @omidgah
مَلجَــــــا
-
♥️' اغلب ما از یک حس مشترکی برخورداریم و آن،حس مغمومیت است. وقتی انسان چیزی را از دست می دهد، یا برای چیز ارزشمندی تلاش می کند اما قدرت وصول به آن را ندارد، احساس مغمومیت می کند. این مغمومیت نشاط آور است، پیروزی آور است، معنویت آور است... به من خیلی مراجعه می کنند. هرکسی دستش به من می رسد این را میگوید: دعا کن شهید بشوم... من به آنها می گویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند. وای به روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را، این حس جاماندگی را در اثر دنیا از دست بدهد! او خاسر است... کتاب ذوالفقار ص۱۴۶ @9midgah
۱۴‌صلوات‌هدیہ‌مے‌کنیم جهت‌تعجیل‌در‌فرج‌امام‌زمان‌"عج" به‌نیت‌
هدایت شده از مَلجَــــــا
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان✋🏾
«تا شهادت» چهل روایت از آن‌هایی است که توبه کرده و راه حق را پیمودند و به شهادت رسیده‌اند. این روایات به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید هادی گردآوری شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: محمدصادق در خانواده‌ای مرفه و شلوغ در مشهد به دنیا آمد. بچهٔ سوم خانواده بود، با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها از همان نوجوانی آدم ناسازگاری شد. درس نخواند، پی کار و مهارتی نرفت. تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق‌بازی، دعوا، درگیری، زد و خورد و زندان گذشت! هر روز هم یک جای بدنش را خالکوبی می‌کرد. زندگی او در لجنزاری که برای خودش درست کرده بود ادامه داشت و ما را عذاب می‌داد. یکی از عادت‌های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می‌بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت. از آنجا که قد و قواره دُرشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت. حالا حساب کنید خانوادهٔ ما از دست کارهای او چقدر در عذاب بود. آن سال‌ها منزل پدری مان احمدآباد مشهد بود، ولی پاتوق محمد که به ممدسیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه‌خانه عرب بود. البته مثل اغلب گنده‌لات‌های قدیم، از یک مرامی هم پیروی می‌کرد؛ مثلاً، اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولاً در مشکلات شخصی گذشت می‌کرد. مطلب دیگر اینکه روی ناموس محل حساس بود، اعتقاد داشت ناموس محل، ناموس من است. یادم هست در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند. محمد ایستاده بود و می‌خندید و می‌گفت: «خدا رو شکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده‌هام سوخت!» @omidgah
و لا تَحزَنُوا... آل عمران آیه۱۳۹ "میدونی که خدا ناراحتی ِ بندگانش رو دوست نداره" :) @omidgah
بدون‌ِ‌چشم‌‌داشت و توقع محبّت‌کنید، بارانے‌از‌؏ـشق‌باشید..؛ ڪہ‌بارش‌ِآن..؛ دلهاۍِغمگین‌را‌شاد‌مے‌گرداندꔷ͜ꔷ!🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@omidgah
خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم می‌خواست، گذشتم! @omidgah
چہ خوب گفت سیدمرتضی‌آوینے: حزب اللہ اهـل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است پایمردے میخواهد و وفادارے آقاجان انے سلمٌ لمن سالمڪم وحربٌ لمن حاربڪم ♥️ @omidgah |~
در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد. روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله روز جمعه بود. به آقا متوسل شد‌... جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند. یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت! مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند. وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود. وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود! ➛ برگرفته از کتاب مصطفای خدا. خاطرات روحانی شهید مصطفی ردانی پور. اثر گروه شهید هادی شادی روحشون صلوات @omidgah
هدایت شده از خوشنویسی | ملجا
متے‌ترانا‌و‌تراڪ...🌿' @maljakhat
. بدترین‌سخن‌این‌است‌ڪہ‌دعاڪردم‌ونشد، زیارت‌رفتم‌ونشد! این‌نشدها‌شیطانے‌است. هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالے‌برنمیگردد اگربہ‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربہ‌صلاحش‌نباشد بھتراز‌آن‌رامیدهند... -آیت‌الله‌فاطمے‌نیا🌿'' @omidgah