eitaa logo
مَلجَــــــا
245 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
مَلجَــــــا
#معرفی‌کتاب کتاب تو که آن بالا نشستی؛ شهید مهدی زین‌الدین، روایاتی از زندگی و رشادت‌های این شهید بز
کتاب رد خون روی برف؛ شهید محمود کاوه، روایاتی از زندگی و رشادت‌های این شهید بزرگ دفاع مقدس است . گوش به زنگ بودم زنگ بزند بهش بگویم چی شده بخندانمش، نزد.خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم . مادرش آمد خانه ی مادری ام گفت : نمی‌داند هنوز محمود؟ سر سفره بودیم داشتیم ناهار میخوردیم که همسایه مان آمد گفت تلفن با شما کار دارد. ما خودمان تلفن نداشتیم .همه مان بلند شدیم رفتیم منزل همسایه گوشی را اول من برداشتم سلام را هم اول من کردم .با این نقشه که سریع بگویم چیشده و... نتوانستم .خجالت کشیدم...! -به‌نقل‌از‌همسر‌شهید -رد‌خون‌روی‌برف-
مَلجَــــــا
#معرفی‌کتاب کتاب من، زندگی، موسیقی توسط حجت الاسلام محمد داستانپور با هدف رونمایی از پشت پرده‌های ج
|من-زندگی-موسیقی| بحثی تحت عنوان "موسیقی‌درمانی" در دنيا مطرح است. اگر موسیقی بد ست پس‌چطور درمان با آن اتفاق می‌افتد؟ •موسیقی‌درمانی فعلا در حد یک فرضیه‌ست. •آیا هر دارویی برای هر دردی مناسب است؟ پس هر موسیقی برای هر دردی مناسب نیست. زمانی می‌توانم بگویم موسیقی درمان ست که نسبت به درد خود شناخت داشته باشم و نسبت به آن فعال عمل کنم نه‌منفعل. در بحث موسیقی از دو جهت می‌توانیم به موسیقی نگاه کنیم: •• بعد فعلی: زمانی که فقط من و این نوع موسیقی مطرح هستیم من باید تعامل خودم این موسیقی را بسنجم. •• بعد فاعلی: زمانی که موسیقی دست فردی می افتد و او به طور خاص از آن استفاده می‌کند. حتی اندیشمندان هم موسیقی را به دو دسته خوب و بد‌ تقسيم می کنند. با دسته بد کاری نداریم. اما همان موسیقی خوب را هم می‌توان به‌نوعی استفاده کرد که بد باشد.
مَلجَــــــا
#معرفی‌کتاب کتاب من، زندگی، موسیقی توسط حجت الاسلام محمد داستانپور با هدف رونمایی از پشت پرده‌های ج
سکوت، آرامم نمی‌کند! نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید محسن فرج‌الهی به قلم نسرین یحیی بیگی است. - درست یادم نیست که چند ماه از ورودش به سپاه می‌گذشت. یه روز اومد کنارم نشست و گفت: آجی! می‌دونی قبل از این‌که وارد سپاه بشم، استخاره انداختم؟ -استخاره؟ - آره! -خوب؟! -جواب استخاره این بود که اگه وارد سپاه بشم آخرش ختم به کربلا می‌شه! -چه‌طور کربلا؟! -خواهر من؛ یعنی تو سپاه به شهادت می‌رسم! وقتی از شهادت دم می‌زد مث یه بچه کوچولو ذوق می‌کرد و التماس‌کنان می‌گفت: «آجی! واسه شهادت برادرت دعا کن!» تنها آرزوش همین بود :) -سکوت‌ارامم‌نمیکند-
مَلجَــــــا
#معرفی‌کتاب سکوت، آرامم نمی‌کند! نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید محسن فرج‌الهی به قلم نسرین یحی
کتاب مرد رویاها نوشته سیدمهدی شجاعی است که انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. مرد رویاها بخشی از زندگی مصطفی چمران در آمریکا، لبنان و مصر است که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده است - سکانس ـ شب ـ داخلی ـ بنیاد شهید چمران در تمام فضای سالن، عکس‌ها و نقاشی‌های شهید چمران به دیوار نصب شده و در اتاق‌های مختلف، فایل‌ها، کتاب‌ها، نوارها و آثار چمران به طور منظم و نامنظم، چیده و ریخته شده. نویسنده از عکس‌ها و آثار مختلف بازدید می‌کند و مهندس ادیب در حین حرکت برایش توضیح می‌دهد. مهندس ادیب: این بخش کوچیکیه از آنچه مورد نیاز شماست. نمی‌خوام بگم که برای جمع‌آوری آثار مربوط به دکتر تلاش کافی نشده یا سهل‌انگاری شده؛ می‌خوام بگم که در عین حال، شخصیت دکتر به‌گونه‌ای‌ست که امکان جمع‌آوری همه اطلاعات رو دشوار می‌کنه. نویسنده: (با تعجب) یعنی چی؟  مهندس ادیب: توضیحش دشواره؛ فقط وقتی که خودتون درگیر مقوله بشین، منظور منو می‌فهمین. نویسنده: خب بالاخره باید از یه جایی شروع کنم. (فکر می‌کند) مثلاً... از حرف‌های دکتر. مهندس ادیب: هست. حرف‌ها و نوشته‌ها و سخنرانی‌های دکتر هست؛ ولی دکتر بیش از حرف، عمل از خودش باقی گذاشته. نویسنده: عمل یعنی کارهاش، رفتارش. اینها رو می‌شه از زبان کسانی که باهاش بودن استخراج و جمع‌آوری کرد. غیر از اینه؟ مهندس ادیب: تقریباً. نویسنده: (کلافه) تقریباً آره یا تقریباً نه؟ -کتاب‌مرد‌رویاها-
مَلجَــــــا
آرایش‌برای‌من‌مثل‌لباس‌بود...! بدون‌ارایش‌اصلا‌نمیتونستم‌بیرون‌برم. #تحول #پیشنهاد_دانلود -@omidga
کتاب تولد در توکیو نوشته حامد علی‌بیگی خاطرات اتسوکو هوشینو از مسیری است که برای تغییر و تحول درونی و روحی‌اش طی کرده است. - 🔗| مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیهٔ توکیو. هربار تقریباً پنجاه‌دقیقه توی راه بودم تا برسم آنجا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم می‌توانستم لباس گپ بپوشم؛ کفش‌های آدیداس و نایک داشته باشم. آن‌هم با هزینه‌هایی خیلی کمتر از نمایندگی‌های این کمپانی‌ها توی محلهٔ «شین‌جوکو». فروشگاه‌های منطقهٔ گرندبری اجناسی را که تک‌سایز شده‌اند ارائه می‌کنند. همین است که گاهی می‌توانی آنها را با تخفیف‌های نزدیک به پنجاه‌درصد بخری. گرندبری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که می‌خواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمق‌ها سرم را زیر انداختم و رفتم شین‌جوکو. البته توی توکیو، شین‌جوکو به پاتوق برندها و خاص‌ها معروف است. می‌گفتند هانیکو هم لباس‌هایش را از مراکز خرید شین‌جوکو می‌خرد. با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری لاکچری و افاده‌ای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمی‌کرد و طوری توی دانشگاه راه می‌رفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است. حس می‌کردم چقدر خوشبخت است. آن‌هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا می‌کنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباس‌های آستین‌کوتاه می‌پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. این شد که افتادم به خرید لباس‌های مارک و معروف... -📔|کتاب‌تولد‌در‌توکیو-
مَلجَــــــا
#معرفی‌کتاب این کتاب ارزشمند ، دفترچه خاطرات یکی از شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی بنام شهید «سعید مرادی»
این کتاب به روایت خاطرات کونیکویامامورا می ​پردازد. وی تنها مادر شهید است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده ساله‌​ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه​‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید. .•.•.• همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر به سراغم آمد و، درحالی‌که پدر و مادرم می‌‌شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می‌‌فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی‌‌هایی دارد؟! آن‌ها هر گوشتی نمی‌‌خورند! شراب نمی‌‌خورند! اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست که می‌خواهی خاک آبا و اجدادی‌ات را به ‌خاطرش ترک کنی؟!» هیداکی رگ غیرت برادری‌‌اش می‌‌جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان‌جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌‌کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد. دوست داشتم از خانه بیرون می‌‌زدم و صاف می‌‌رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می‌‌کردم درِ خانه ما را نزند و مرا فراموش کند. -مهاجر‌سرزمین‌افتاب-
مَلجَــــــا
📚|#معرفی‌کتاب کتاب حاء. سین. نون زندگی امام حسن مجتبی (ع) را از زمانی که حضرت علی (ع) به شهادت رسید
-برادرم حسین جانم! میبینے‌که خبر جدمان رنگ واقعیت گرفت؟که چهره ام از اثر ضعف به کبودی نشستھ و... -کدام خبر مولایم؟ -پیامبر مرا فرمود؛در معراج،که گذر از بھشت می کردم، دو قصر دیدم به شباهت تمام، یکے‌ از زبرجد سبز و دیگرے‌ از طاقوت سرخ. جبرئیل امین را پرسیدم که این دو منزل برای کیست و چرا به دو رنگ؟ -جبرئیل پاسخ داد که آن که از از زبرجد سبز است براے‌ فرزندت حسن کھ با زهر شهید می شود و آن هنگام، چهره به کبودے‌ نشسته و آن یاقوت سرخ برای فرزند دیگرت حسین ، که هنگام شهادت، محاسن، خضابِ خونش...
کتاب حوض خون؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس با تدوین و نگارش فاطمه‌سادات میرعالی به‌تازگی توسط انتشارات راهیار شده است. ____ شوهرم چند ماه یک بار از جبهه می‌اومد خونه، بیچاره مرا با دست‌های زبر و زخم شده می‌دید. تازه بوی وایتکس هم می‌دادم. خدا رحم کرد طلاقم نداد! اول ِ مصاحبه‌ها درد و زجرشان توی ذهنم پررنگ بود، اما انتهای مصاحبه وقتی متوجه می‌شدم هنوز حاضر هستند پای انقلاب جان بدهند، وقتی تلاش می‌کردند راهی برای شستن لباس‌های رزمندگان جبهۀ مقاومت پیدا کنند و بعضی از آنها از من می‌پرسیدند »راهی سراغ نداری بریم سوریه لباس رزمنده‌ها رو بشوریم؟«، معادلات ذهنم دربارۀ اینکه افرادی زجرکشیده هستند به هم می‌خورد. خانم‌های رختشویی با وجود همۀ سختی‌ها و دردهایی که دیده‌اند و از نزدیک تکه‌های بدن شهدا را لمس کرده‌اند، روح زینبی دارند و با بیان تمام تلخی‌ها، از شستن لباس رزمنده‌ها به زیبایی یاد می‌کنند. ا گر غیر از این بود، اکنون با وجود ناتوانی، باز پای ثابت فعالیت‌های انقلاب نبودند. یادم هست برای هشتمین جشنوارۀ عمار در اندیمشک، همین خانم‌ها پای کار آمدند و روز افتتاحیه، خودجوش برای افراد شرکت کننده آش درست کردند. پای دیگ‌های آش صلوات می‌فرستادند و شعار می‌دادند و این حس وحال، تجلی روزهای رختشویی بود. -کتاب:حوض‌خون-
کتاب ستاره ها چیدنی در ۱۳ فصل نوشته شده است. این رمان ایرانی که از زندگی یک دختر آمریکایی الهام گرفته شده است، با توصیف وضعیت یک دختر آغاز می شود. _______ ^^ صبح زود روز یک‌شنبه، وقتی پدر و مادر سارا هنوز خواب بودند، سارا به‌سمت مرکز اسلامی نیویورک به راه افتاد و ماشا هم در میانه راه به پیوست. سارا با لبی خندان و تصویری بشاش به ماشا رسید. وقتی ماشا به خاطر خوشحالی‌اش را پرسید. سارا گفت برایش باورنکردنی که بعد از صحبت با پدرش، تا حد زیادی از مخالفت پدرش کم شده است. موضوع از این قرار بود که: شب گذشته، سارا بعد از چند روز ماندن پیش ماشا، بالاخره عزمش را جزم کرد که به خانه برگردد و با پدرش صحبت کند. برای همین وقتی از تماس تلفنی ماشا به پدرش -که به خواست سارا انجام شد- فهمید پدرش کمی سرحال است و وقت مناسبی برای صحبت کردن با اوست، از ماشا خداحافظی کرد و به خانه‌شان رفت. 📚؛کتاب‌ستاره‌ها‌چیدنی‌نیستند'