#شهیدانھ
دستش تیر خورده بود و مجروح شده بود
وقتی زنگ زد گفت:
روم نمیشه با این دست برگردم
شرمنده حضرت عباس(ع) میشم،
آنقدر ماند تا پیش حضرت عباس(ع)
روسفید شد و شهید شد..
#شهیدقدیرسرلک♥️
#اربعین
@omidgah
#شهیدانھ
موقعی که به خواستگاری همسرشان رفتند.
همسرشان که چای آوردند، اول چای را تعارف پدرعلی آقا کردن. دستشان می لرزید علی طوری که همسرشان و پدرشان فقط متوجه شوند به پدرشان می گویند پدر سینی را بگیر، الان همه مون را می سوزاند و این اولین شوخی علی آقا بود
بعد از کمی گفت و شنود می گویند بروید در اتاق دیگر حرفهایتان را بزنید علی آقا می گوید من حرفی برای گفتن ندارم.
همسرم هرچه بگویند من می گویم چشم و ایشان صاحب اختیار هستند فقط یک مورد هست که هر وقت صلاح بدانم انجام می دهم همه با تعجب نگاه می کنند خصوصا همسرشان
و علی آقا ادامه می دهد هر گاه لازم باشد من به جبهه می روم ودر این مورد همسرم نباید مانع باشند.
در آن موقع شاید هیچ کس به آینده این حرف فکر نکرد و به عنوان یک حرف از آن گذشتند حرفی که بار سنگینی را همراه داشت.
و علی آقا بعد از دوران عقد و هفت ماه بعد از ازدواج به آرزوی خود رسید و به دیدارحق شتافت
شهیدعلےپیرونظر
یادشهداصلوات
#اربعین
@omidgah
همیشهباوضوبود،موقعشهادتشهم
باوضوبود.دقایقـےقبلازشهادتش
وضوگرفتوروبهمنگفت :
انشاءاللهآخریشباشه(:✨
آخریشهمشد...
#شهیدمحمودرضابیضایـے
#شهیدانھ
#اربعین
@omidgah
هدایت شده از 『ڪانالرَسمےشَہید پــٰاپۍحُسینسُلیمانپوࢪافرینھ』
#خاطره
#تصاویر
منتعدادڪمۍعڪسازپدرمدارم
یڪروزتنہانشستہبودمگوشےتلفنمراروشنڪردم
ومشغولبہنگاهڪردنبہعکسهاۍپدرمشدمو
مدامبااودردودلمیڪردمڪہچرامنتعداد
عڪسہاۍڪمۍازشمادارم
اصلاچرابیشترنماندهوڪلۍگریہڪردم
وقتۍبہخانہرسیدممتوجہشدم
گوشےهمراهمپیامۍدریافتڪرده
وقتۍپیامرابازڪردمدیدمعکسۍ
اززمانجبههپدرمرایڪۍازاقوام
برایمارسالڪردهو
منتاآنزماناینعڪسراندیدهبودم:')🌱
عڪسےڪہبراۍدخترشہیدارسالشد.
ڪانالرسمےشہیدحسینسلیمانپورافرینہ🌸🖇•-
#اربعین
قصدداریماز۵کانالشهدایےمذهبے
باامارکمتراز۳۰۰حمایتکنیم
تگکانالتونرودرناشناسبفرستین
روزدوشنبهلیستحمایتےدرکانال
قراردادهمیشھ :)🌿'
https://harfeto.timefriend.net/16310321345464
#معرفےکتاب
#عهدکمیل
برشےازکتاب :)🌱'
بابا وقتی سرباز بود، فریدونکنار یک خانه اجاره کرده بود؛ خانهٔ خالهٔ مادرم را. عروسی بر پا شده بود و در آن عروسی بود که پدر و مادر همدیگر را دیدند. مادر اهل روستای سوته شهرستان فریدونکنار بود و پدر از روستای سیارستاخ گیلان؛ ولی در فریدونکنار سرباز بود. این ازدواج باعث شد پدر همانجا بماند و کسب و کار راه بیندازد. کمی بعد، من به دنیا آمدم و بعد خواهرم که پنج سال از من کوچکتر است.
در دورهٔ ابتدایی، فضای دینی و مذهبی پر رنگی داشتم و در همان دوران، بعضی از آیات قرآن مثل آیتالکرسی را از حفظ بودم. وارد دورهٔ راهنمایی شدم. اما اتفاق بسیار بدی در فامیل افتاد و خالهٔ ۳۵ ساله و پسرخالهٔ پانزده سالهام هر دو در تصادف فوت کردند. این تصادف انگار اتفاق بدی برای همهٔ ما بود که هنوز در ذهن همهٔ خانواده ما باقی مانده است.
پدرم زحمت میکشید تا به هر شکلی که هست، معاش خانوادهاش را تأمین کند. از همان روزهای اول در فریدونکنار شروع کرده بود به بنایی و کارگری. از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. پدر مرد چابک و بنیهدار و زرنگی بود. هر کاری به او میسپردند، خوب یاد میگرفت و زود از پس آن بر میآمد. چندی بعد، یک رستوران هم پیدا شد که پدر رفت و آنجا مشغول شد. در آشپزخانه آشپزی را یاد گرفت و کمی بعد مدیریت رستوران، همهٔ کارهای رستوران را به او سپرد و هنوز که هنوز است، هم مدیریت رستوران را به عهده دارد، هم سرآشپز همان رستوران است. ثبات کاری پدر، جان تازهای به زندگیمان داد. دیگر حداقل آن دغدغههای عجیب و غریب هر ماه برای اجارهٔ خانه از دوشش برداشته شد.
@omidgah