هدایت شده از پروانه های وصال
✍ #داستان_کوتاه
معلّمی وارد کلاس شد، پس رو به کودکان خردسال کرد و گفت:
"هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."
کسی تکان نخورد و جوابی نداد.
بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلّم با حیرت از او پرسید، "تو واقعاً تصوّر میکنی احمقی؟"
کودک معصومانه گفت :
"خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است! "
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از دبخند
#داستان_کوتاه 📚
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ.
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ 📄
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ،
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ یک پیکرند
ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
چو عضوی ......
ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ!
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲﺁﻳﺪ،
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ و من باید کارهای خواهر کوچکترم را انجام دهم، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟!
ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ میکردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ دیگری ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ!
@de_bekhand
📚#داستان_کوتاه
🐍#کینهی_مار
در شهر همدان کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند.
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت.
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّهاى از کینهشان کم نمیشود
#داستان_کوتاه
🦄الاغی که اسیر شد.
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها چندین سال که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن وهنوز هم نفهمیدن که به کی سواری میدهند!
🆔 @omomeeta