ادمها به سادگی یک پلک زدن به همدیگه دل میبازن توی یک لحظه از زندگیت با ادمی رو به رو میشی که ناخوداگاه تو رو درگیر زندگی خودش میکنه، متفاوت ترین احساسات رو در قلبت به وجود میاره و تو هیچوقت دیگه نمیتونی فراموشش کنی.
#تکست
میخوام حرفهایی رو بگم و بنویسم که با خودم شرط کردم کسی ازشون چیزی ندونه... نمیدونم چقدر میتونم روی شرطم بمونم ولی سعی میکنم و اراده خودمرو میسنجم:)
حس میکنم اکر روی این شرط نمونم مثل ساختمونی میشم که سر اشتباهاتی یکی از پایههاش اصلیش ریزش کرده و باید از اول بسازنش؛ اما زندگی من و انسان ها قابل تکرار نیست پس نمیخوام بزارم ریزش کنم:))
م̲س̲̲کن̲ه ه̲̲ای̲ غ̲ی̲ر̲ ̲ک̲پس̲̲ول̲ی̲
مینی سریالش رو با یک لبخند و حس عجیب به پایان رسوند. از حالت دراز کش در اومد و به دنبال آب برای جلوگیری از شکستن بافتهای دهانش رفت. همونطور که لیوان آب خنک بین دستاش بود و از خنک شدن مسیر دهان تا معدش لذت میبرد، به تختش برگشت. لبه تخت نشست. به سریال و اتفاقاتش فکر کرد ودوباره لبخند زد.
فکری مثل ستاره دنباله دار سریع و کمیاب تو آسمان افکارش خودش رو نشون داد. کمی شرایط رو سنجید و از جا بلند شد. جوراب پوشید. شلواری رو روی شلوار خونگیش پوشید تا سرمایی پوستش رو اذیت نکنه. هودی ساده ای رو زیر پالتو گرمش تنش کرد. تو آینه به خودش نگاه کرد. از آینه نگاهش به هدفن روی میز تحریر پشت سرش افتاد. دوباره لبخندی زد و هدفن رو برداشت تا هم گوشهاش رو از سرما نگه داره هم سکوت شب، تنهاییش رو جلوی چشماش به رقص در نیاره. ساعت رو نگاه کرد که عدد ۲:۳۲ دقیقه رو نمایش میداد و از خونه خارج شد.
سوز هوا زیاد نبود، شاید هم حسش نمیکرد اما هوا براش دوست داشتنی بود.
خواننده آهنگ عاشقانهای رو میخوند و او بی مخاطب به متن زیبای شعر دقت میکرد و باز لبخند میزد به طوری که انگار عضو جدا نشدنی صورتش بود. موبایل رو داخل جیب پالتو گذاشت و دستاش رو هم همونجا نگه داشت. آروم و نرم پیاده روی میکرد. هوای خنک رو وارد ریههاش میکرد و با اکراه خارج میکرد.
آهنگ دوباره از نو شروع شد. دقایق سپری میشد و او در حال و هوای خودش بود و لبخند از صورتش پاک نشده بود.
نفهمید چقدر سریع اما محله را دور زده بود. ساعت را نگاه کرد ۳:۱۵ دقیقه بود پس از سر اجبار به خانه برگشت و تمام احساس و اتفاقات را به زور درون کلمات جا داد و در دفتر خاطراتش به یادگار گذاشت و با لبخندی پررنگ تر از قبل به آغوش رویاهایش رفت.
#خاطرات_خیالی
مسکنه های غیر کپسولی
یه حس تنهایی همیشگیه که باهاته هر جا بری و این از بچگی رقم میخوره<<<<
#تکست
میدونم نباید الان که زیاد شدیم فعالیتم کمتر از الان بشه ولی فصل امتحانات رسیده متاسفانه:( لطفا صبر به خرج بدید و تو امتحاناتتون موفق بشید^^
پاییز وسایلاش رو جمع کرده بود. وقت رفتن رسیده. غم رفتن پاییز سخت است. شاید برای همین امتحانات شروع میشد تا حواسمان را به کتابها بدهیم و فراغش را کمتر حس کنیم. تنها کار باقی مانده پاییز، شرکت در جشن پاییزی بود. شب یلدا.
در بلندای یلدا که تنقلات سرخ میخوریم تا زمستان از نظرمان بیروح و مرده نرسد؛ برای پاییز دیگر صبر کنیم، فال میگیریم، خاطراتی میگوییم و خنده کنان اندوه پاییز را در دل عزاداری میکنیم.
امید دارم که برگشت پاییز را بتوانم با چشم نظاره کنم و باز لبخندی بزنم.
ای ماه زرد و نارنجی، به امید آغوش دیگرت:))
م̲س̲̲کن̲ه ه̲̲ای̲ غ̲ی̲ر̲ ̲ک̲پس̲̲ول̲ی̲
چطوری زیر دوش گریتون میگیره؟ من زیر آب یه وایسم بدنم میگه خب فکر کن همینا اشکن دیگه الکی اب اسراف کنیم که چی؟ :///
#تکست
هدایت شده از 𝙳𝚊𝚍𝚍𝚢 𝙻𝚘𝚗𝚐 𝙻𝚎𝚐𝚜
مراقب اطرافیانتون باشین، شاید وقتی شما دارین جشن میگیرین و خوشحالین یکی با حسرت داره از دور بهتون نگاه میکنه...!
هر چی به تفسیر فالم نگاه میکنم نمیفهمم چه ربطی به من داره:/ حس میکنم با فال یکی خط رو خط شده.
نیمه شب بود...
عقربه های ساعت هم رو در اغوش گرفته بودند...
و باران مثل چند شب گذشته آغاز شد...
باران از آسمان نبود...
از چشمانی پر نور بود که هر روز بعد از باران نورشان کمتر و کمتر میشد...
قرار بود نورش رو از دست بده؟
اون موقع بارانها تمام میشدند؟
ستاره درون چشمانش سقوط کرده بودند...
سقوطی بی برگشت درون قلب ویرانش...
م̲س̲̲کن̲ه ه̲̲ای̲ غ̲ی̲ر̲ ̲ک̲پس̲̲ول̲ی̲