eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
28.8هزار ویدیو
55 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌹شبی با شهدا🌹 کارت عروسی که برایش می امد. می خندید و می گفت:(بازم شبی با شهدا) بارقص و اهنگ وشلوغ بازی های جشن عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس وداماد نشان می دادو می رفت گلزار شهدا. همه ی فکر وذهنش پیش شهدابود. بعضی وقت ها برای تفریح یا سمنو پختن می رفتیم روستا،وسط تفریح وگشت وگذارمثل کسی که گمشده ای داشته باشد،می پرسید: (اقا سید این دور وبر شهید نیست بریم پیشش؟) کتاب سرمشق 🌿✾ • • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ تصویری عجایب خلقت خداوند 💢 عجایب بدن انسان و فواید خواندن 🔷 معجزات و فواید دینی و علمی نماز خواندن
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
عمری نگران خیره به خورشید ظهور ای ڪاش به زودی برسد عید ظهور هر هفته سه شنبه ها دلم پَر زد و رفٺ تامسجد جمڪران به امید ظهور 🌷 🌷
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هشتم امشب ه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حوصله گفت: +OK,OK,I got it,common, too late.(باشه،باشه،فهمیدم،یالا بیا،خیلی دیره) نفس عمیقی کشیدم و تو دلم بارها خداروشکر کردم و هراز گاهیم به عادت گذشته اشتباهی از مسیح تشکر میکردم... به خونه عمو که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در سورمه ای رنگ.زنگ حیاط رو زدم و به ثانیه نکشیده در باز شد.طول حیاط رو تند تند طی کردیم تا رسیدیم به درب شیشه ای سالن.در رفلکس بود و من نمیتونستم داخل رو ببینم.در رو باز کردم که تو آغوشی فرو رفتم!... از بوی عطرش متوجه شدم کریستنه... چند ثانیه تو بغلش بودم که آروم ازش فاصله گرفتم ولی اون ول کن نبود و هنوز کمرمو گرفته بود!نگاهی به چشمام کرد و آروم زمزمه کرد: +I'm sorry!.I...realy am sorry!(متاسفم...من ...واقعا متاسفم) لبخند مهربونی به روش زدم و مث خودش زمزمه کردم: _I don't care...(من اهمیت نمیدم!) از همدیگه جدا شدیم و با نگاه های متعجب و پرسشگر اطرافیان مواجه شدیم... دوتامون یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم... کریستن برگشت روبه جمع پرسید: +what?!(چیه؟) ماریا دخترخالم اشاره ای بهمون کرد و گفت: +you...(شما...؟) کریستن پرید تو حرفش و گفت: +I missed my younger sisi (دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود!) مشتی به بازوش زدم و گفتم: _who exactly is younger now? (الآن دقیقا کی کوچیکتره) همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!! رفتیم داخل و به همه سلام کردیم اما من برخلاف مامان بابام که بعد از سلام با همه روبوسی میکردن به بهانه سرماخوردگی ازهمه فاصله می گرفتم... تا اینکه رسیدم به رایان...به هم سلام کردیم که دستشو آورد جلو،چقدر دلم میخواست مثل همیشه بهش دست بدم اما نه من فرق کردم... نگاهی به دستش انداختم و سرمو آوردم بالا و گفتم: _راستش من سرما خوردم! با قیافه متعجبی گفت: +چه ربطی داره؟دست دادن... _به هرحال ویروس از هرجا امکان انتقال داره!... ابروهاش بالا پرید و با حالت بدی روشو ازم برگردوند... با اینکه خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و رفتم اونور سالن نشستم رو مبل... مامان رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه.عمو که دید من همینطور نشستم پرسید: +الینا sweetie نمیخوای لباس عوض کنی؟ با دستپاچگی گفتم: _اممم...چرا...مامان بیاد من میرم... عمو سری تکون داد و من بعد از انداختن نگاهی به عمو مثل همیشه نگاهی به رایان انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه!و بازم مثل همیشه دیدم اون اصلا حواسش به من نیس! مامان از اتاق اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه... ماریا اومد کنارمو پرسید: +مشکلی پیش اومده؟چرا لباس عوض نمیکنی؟ _با صدای آرومی گفتم: _حالا خودت میفهمی... +چیو... _هییییس...بعد میفهمی دیگه! ابروهاشو بالا انداخت و هیچی نگف... ربع ساعتی گذشت که تصمیم گرفتم برم تو اتاق... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دست ماریا رو گرفتم و با خودم کشیدم تو اتاق.قبلش یه پیام هم برا کریستن فرستادم که پنج دقیقه دیگه بیاد تو اتاق... تو اتاق تندتند راه میرفتم و ماریا هم نشسته بود رو تخت و با تعجب به من نگاه میکرد تا اینکه کریستن اومد تو... _oh thank God...there you are...(اوه خداروشکر...بالاخره اومدی) کریستن:what's wrong؟(مشکل چیه؟) ماریا با عصبانیت از روتخت بلند شد و گفت: +I don't know...ask from this...this...(نمیدونم...از این...این...بپرس) کریستن با خنده ماریا رو دعوت به آرامش کرد: +sh,sh,sh...calm down...Elina do you wanna tell me what's going on?(هیسسس...آروم باش...الینا ...میخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟) نه حوصله مقدمه چینی داشتم نه مغزم فرمان اینکارو بهم میاد،پس مثل یک برنامه ضبط شده تند و بی وقفه گفتم: _I wanna be muslem and I will tell it to every one tonight... Could you help me?...(من میخوام مسلمون بشم و اینو امشب به همه میگم...کمکم میکنید؟) به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چشمای کریستن رنگ غم به خودش گرفت... نگاه پرسشی و منتظری به هردوشون انداختم که آیا کمکم میکنن یا نه...اما هیچ کدومشون انگار تو این عالم نبودن تا اینکه با صدای من به خودشون اومدن: _چی شد؟کمکم میكنید؟کریستن؟ماریا؟ دو طرفم وایساده بودن و من هی سرمو میچرخوندم سمتشون تا جوابی بشنوم اما اونا انگار نه انگار... رفتم جلوتر دستای کریستن رو گرفتم اما همین که دستشو گرفتم دستشو به شدت از دستم کشید و گفت: +متاسفم الینا...من...من...هیچ کمکی نمیکنم!خودت تصمیم گرفتی...خودتم پاش وایسا! بعدهم سریع از اتاق بیرون رفت! نگاه ناامیدمو به ماریا دوختم و با چشمام ازش طلب کمک میکردم... رفتم جلوش وایسادم و گفتم: _ماریا...بگو که کمکم میکنی...بگو که تنهام نمیزاری خواهری...ماریا... +الینا...من چکار میتونم بکنم؟...هیچ کار...هیچ کار الینا...من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تورو از این تصمیم برگردونم!اما...همین کار رو هم نتونستم بکنم...من رو ببخش الینا من هیچ کاری از دستم بر نمیاد... _چرا ماریا تو می تونــ... دستشو آورد جلو صورتمو گفت: +enoughکافیه)من هیچ کار نمیتونم بکنم الینا) سرشو به حالت تاسف تکون داد و همونطور که به سمت در میرفت زمزمه کرد: +sorry(متاسفم) از اتاق رفت بیرون و من موندم و خودم!!!مونده بودم چکار کنم!چجور بگم!انتظار این رفتار رو لااقل از ماریا نداشتم... در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون اینکع اراده ای روی حرکاتم داشته باشم به سمت در اتاق رفتم... از اتاق که خارج شدم هیچ کس حواسش به من نبود...ناخودآگاه مثل همیشه نگاهم رفت سمت رایان... ایندفعه رایان حواسش به من بود! مثل همیشه داغ کردم از دیدن نگاهش رو خودم... قلب دیوونمم دیوونه تر شده بود و قصد بیرون اومدن از قفسه سینمو داشت! تنها کسی که تو این جمع متوجه خروج من از اتاق شد اون بود...! با دیدن رایان و توجهش به من یک لحظه از تصمیمم برگشتم!... من اگه مسلمون شم دیگه امکان نداره رایان گوشه چشمی به من بندازه... سر خودم فریاد زدم:مگه الآن میندازه؟مگه اونموقع که خروارخروار براش عشوه میومدی نگات میکرد؟بهت اهمیت میداد؟چرا نمیخوای بفهمی الینا این پسر مغروره از توهم خوشش نمیاد...تو رو یه دختر بچه ی مامانی میدونه!بس کن! با رسیدن به سالن دیگه فرصت فکر بیشتری برام نموند! حالا دیگه نگاه خیره ی خیلیا روم بود و استرسمو بیشتر میکرد! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 🤲الهی به امید تو🌿🌼 💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐 💐👌هدیه به روان پاک شهیدان مخصوصا صلوات💐🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✴️ چهارشنبه 👈 12 آذر 99 👈 16 ربیع الثانی 1442 👈 2 دسامبر 2020 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی اثر نحوست را رفع کند . 📛 برای جابه جایی ، دیدار روساء خوب نیست . 👶مناسب زایمان و نوزادش عاقل و صالح خواهد شد . ان شاءالله 🚘مسافرت : مسافرت خوف حادثه دارد و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم. 🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ امور کشاورزی و زراعت . ✳️ کندن چاه و کانال . ✳️ درختکاری . ✳️ خرید و فروش املاک و کالا . ✳️ و بذر افشانی نیک است . 💑 حکم مباشرت امشب (شب پنج شنبه) ، فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان می گردد . ان شاء الله 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث فرج و نشاط می شود . 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث حزن و اندوه می شود . 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 17 مبارکه " بنی اسرائیل " است. و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح .... و مفهوم آن این است که چیزی که باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد ولی عاقبت بخیر شود صدقات و مبرات بدهد تا رفع گردد . ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍃🌻 با دل مضطر می برم نام تو آقا کی تو میایی گل زهرا ❣اَلّلهُمّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❣ 🌿✾ • • •
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی آیت الله جاودان خداوند مومن حقیقی را از ظلمت خارج می کند