هدایت شده از ▫
4_6003471210078275559.mp3
3.97M
هدایت شده از ▫
مداحی آنلاین - شهید تند مزاج - استاد عالی.mp3
3.37M
🧡•✵﷽✵•🧡
🍂"عذاب قبر در انتظار آدم هایی که در خانه بد اخلاقند"🍂
🎙"حجت الاسلام عالی"
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هفتم امی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_هشتم
خواستم دهان باز کنم چیزی بگم که رو به عارفه و یسنا گفت:
+بسنا جان تو هم همینطور با شوهرن بیا.عارفه تو هم با هرکی دوس داری بیا با خواهرت اگه دوست داری یا نمیدونم با هرکی.
بعد از این حرفش هم رو کرد به من و تند گفت:
+الی جان بعد از پایان ساعت کاریت بیا پیش من کارت دارم!
بعد هم در برابر چشمای متعجب من غیب شد!
تا آخر ساعت کاری داشتم فکر میکردم این چه حرفی بود که خانم علوی زد!اون که از زندگی من خبر داره!میدونه من شوهر ندارم!اصن میدونه من هیچ کس رو ندارم!پس چرا؟...شاید اشتباهی از دهنش پریده!پس چرا انقدر رو اومدنم اصرار داشت؟!
انقدر فکر کردم که نفهمیدم که ساعت به دو رسید و عارفه و یسنا خدافظی کردن و رفتن!
بعد از جمع و جور کردن وسایلم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت میز خانم علوی کمی مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
+کارکنای اینجا پشت سرت زیاد حرف میزنن!حقم دارن!صبح ها که زودتر از همه میای،ظهرها هم که دیرتر از همه میری تازه خیلی وقتا جای الهامم وامیستی!هروقتم کسی راجب شوهرت میپرسه طرفو به قول خودمون میپیچونی!هیچ وقت هم که تو برنامه هایی که بچه ها میزارن شرکت نمیکنی!خب واضحه که شک میکنن دیگه!بچه ها همش دارن پشت سرت میگن شاید شوهرش معتاده یا چمدونم شاید دروغ میگه شاید طرف دختر فراریه و از این حرفا!برا خودت بده این حرفا پشت سرت باشه!منم دلم نمیخواد بهترین کارمندم از این حرفای خاله زنکی پشتش باشه.براهمین میگم برو با یه پسری هماهنگ کن پس فرداشب بیاید مهمونی!همش یه شبه بابا مگه چیه!
حس میکردم معنی حرفاشو نمیفهمم!منظورش چی بود؟!
با خنده ی عصبی که کم از پوزخند نداشت گفتم:
_چی دارین میگین؟من میگم من هیچ کس رو تو این شهر ندارم!بعد میگین یه پسر جور کن باهاش بیا مهمونی؟!مگه پسر میوه و سبزیه که من برم جور کنم!جوری حرف میزنین انگار پسر ریخته تو بازار حالا باید برم یکیشو جور کنم برا مهمونی!منم راضی به این حرفایی که پشت سرم میزنن نیستم اما خب چکار کنم؟چکار میتونم بکنم؟!هیچی!پس ولشون کنید بزارین هر چی میخوان پشت سرم حرف بزنن.فعلا خودشون میدونن و خدای خودشون!
در جواب حرفای من خیلی خونسرد گفت:
+عزیزم دیگه انقدر اغراق نکن.ادم بی کس بی کس هم که دیگه نمیشه!حتما یکی رو تو این شهر داری یا باهاش دوستی!یه شب به هیچ جای زندگیت بر نمیخوره!
با عصبانیت گفتم:
_ینی چی خانم علوی؟امیدوارم شوخی کرده باشین!اصلا به تیپ و قیافه ی من میخوره با کسی دوووست باشم به قول شما؟!واقعا که!من اونموقعی که مسیحی بودم با کسی دوست نبودم حالا برم دوست بشم!؟
بعدم از جام بلند شدم و گفتم:
_بازم تبریک میگم به خاطر برگشت پسرتون ولی من نمیتونم بیام مهمونی شرمنده.
یک قدم رفتم به سمت در خروجی که با صدای نسبتا بلند ولی ریلکسی گفت:
+باشه مهمونی نمیای نیا!ولی بعدش سرکار هم دیگه نیا!
با حرص برگشتم سمتشو گفتم:
_ینی چی؟شما دارین مسایل کاری و خانوادگی و همه چیز و با هم قاطی میکنین!مهمونی چه ربطی به کار من داره!میدونید که به کارم نیاز دارم برا همین دارین سواستفاده میکنید؟
+نه اتفاقا این یه مسئله کاملا کاریه!من دلم نمیخواد کسی که مردم پشت سرش هزار و یک حرف در میارن اینجا کار کنه!یا میای مهمونی به این حرف و حدیثا خاتمه میدی یا دنبال یه کار دیگه میگردی!...
👈دار و نَدارِ من ٺویے...
ڪہ... ندارمت👉!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از ▫
✨#مولایمن
🔅دیدیم تو را دوباره بر می گردی...
از باغ پر از ستاره بر می گردی...
🔅گفتند که چاره نیست بر درد فراق...
انگار! برای چاره بر می گردی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🔆 #پندانه
🔴 «در زندگی مردم شَر نندازیم!»
🔹دختری درسش را میخواند و سر کار میرود، فامیلی او را در مهمانی میبیند میگوید "شوهر نکردی؟ میتُرشیا!" حرفش را میزند و میرود ولی روح و روان دختر را به هم میریزد.
🔸زنی بچه دار شد، دوستش گفت "برای تولد بچه، شوهرت برات هیچی نخرید؟ یعنی براش هیچ ارزشی نداری؟" بمب را انداخت و رفت. ظهر که شوهر به خانه آمد کار به دعوا کشید و تمام!
🔸جوانی از رفیقش پرسید "کجا کار میکنی؟ ماهانه چند میگیری؟ صاحبکار قدر تو رو نمیدونه!" از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد!
🔹پدری در نهایت خوشبختیست؛ یکی میگوید "پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی برات وقت نمیگذاره؟" با این حرف صفای قلب پدر را تیره و تار میکند!
🔺این است سخن گفتن به زبان شیطان؛ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم: "چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ چطور زندگی میکنی؟" ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
♦️مفسد و شرور نباشیم♦️
هدایت شده از ▫
🌷 استغفاری که آیت الحق و العرفان مرحوم سید علی آقای قاضی (ره) به عموم سفارش می کردند :
☘ استغفرالله الذی لا اله الا هو من جمیع ظلمی وجرمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه...
#توبه
هدایت شده از ▫
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
📕🌙 #داستان
🌹 دزدی که داماد حاکم شد
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد. از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد... پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز و دزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم بر. و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم!
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚🌙#داستان
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هشتم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_نهم
با اعصابی داغون رفتم سمت خونه.چاره ای نداشتم فکر کنم!باید میرفتم مهمونی.ممکن بود حرف از اخراج فقط یه تهدید ساده باشه؛ممکن هم بود نباشه!نمیدونستم باید چکار کنم
ساعت سه و ربع بود که رسیدم خونه.رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم.منتظر بودم تا درش باز شه اما هرچی صبر کردم فایده نداشت.چندبار دیگه با حرص و عصبانیت محکم کوبوندم رو دکمه آسانسور ولی فایده نداشت.خواستم برم سمت راه پله که چشمم افتاد بله برگه ی جلوی آسانسور برش داشتم و پشتشو نگاه کردم با ماژیک آبی با فونتی بزرگ روش نوشته بود:
(آسانسور خراب است)
برگه رو با عصبانیت کف دستم مچاله کردم و از پله ها رفتم بالا.وقبتی رسیدم به طبقه خودم دیگه نفس کم آورده بودم برا همین بی توجه به جا و مکان نشستم روی پله که صدای حسنا از پشت سرم بلند شد:
+بح...بح...بح...شاهزاده الینا تشریف فرما شد!مُرد تا تشریف فرما شد!کُشت تا تشریف فرما شد!قُربا...
پریدم تو حرفشو با عصبانیت گفتم:
_بسه دیگه!چقدر حرف میزنی!come on!you can come in!(یالا!میتونی بیای تو!)
بعد هم ادامه ی حرصمو سر در خالی کردم و محکم کوبوندمش تو دیوار و رفتم تو!حسنا پشت سرم اومد داخل و من بی توجه بهش رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.انقدر عصبانی و خسته بودم که مثل دیوونه هر تیکه لباسمو که در میاوردم میکوبوندم رو تخت.بعد از ده دقیقه رفتم بیرون که دوباره حسنا با خنده اومد جلومو گفت:
+بح...بح...بح...شاهزا...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_حسناا!shut...up!(خفه...شو)
بعد از این حرفم انگار اونم اعصابش از این همه عصبانیت من به هم ریخته باشه گفت:
+أه.باز چته؟باز چرا افسار گسیخته شدی؟
پوزخندی بهش زدم و همینطور که پشتمو بهش میکردم گفتم:
_برو بابا!
برگردوندم سمت خودشو گفت:
+ینی چی؟عین آدم بگو چته خب!
با داد گفتم:
_چمه؟!هان؟میخوای بدونی چمه؟هیچی؛هیچی نیستا خب؟فقط انقدر بی کس و کار و تنهام که هر...هربی...هر بشری به خودش اجازه میده هر چیزی که دلش خواست پشت سرم بگه کسی هم نباشه که بکوبونه تو دهنش و بگه هِی این دختر صاحاب داره!انقدر بی کس و کار و محتاج به هزار تومن پول و کارم كه هر کسی هر جوری دلش بخواد تهدیدم میکنه!هرکی دلش خواست زل میزنه تو چشام و بهم پوزخند میزنه!
به گریه افتادم و همونجور که اشک میریختم و هق هق میکردم ادامه دادم:
_اصن...اصن پامو که میبزارم بیرون حس میکنم همه دنیا دارن بهم پوزخند میزنن!حس میکنم همه دارن من رو به هم نشون میدن و میگن نگاش کن این همونه که مامان باباش پرتش کردن بیرون!...دیگه چی باید بشه که نشده هان؟!هیچی!!کیلومتر ها از خانوادم دورم و کسی عین خیالشم نیس!باشه!منم دیگه برام مهم نیس!اصلا مهم نیس!
الکی سعی میکردم اشکامو پاک کنم ولی با پاک کردن هر یه قطره،قطره ی بعد سریع جانشین میشد!ولی من بیخیال نمیشدم،تندتند دستمو میکشیدم روی صورتم و میگفتم:
_ولی یه چیز مهمه!آره میدونی یه چیز مهمه
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
💊💊آیا داروی امام کاظم(ع) ضد کرونا جدید انگیلیسی است؟🤔
🔵قرص شب امتحان که تا صبح شما را بیدار نگه میدارد را دیده اید؟😳
🌕آیا میدانید علت سکسکه و بوی بدن دهان علائم چه بیماری است ؟😱
⚫️چه دارویی برای لاغری و چاقی از نظر پزشکان خوب است؟🧐
🔴آیا میدانید چرک خشک کن،ژولوفن عقیم وباعث ایست قلبی میشود؟😨
https://eitaa.com/joinchat/2136866842C7166c007d6
بزرگترین کانال پزشکی،داروشناسی
هدایت شده از ▫
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَاتَمَ اَلْأَوْصِيَاءِ وَ اِبْنَ خاتَمِ اَلْأَنْبِيَاءِ...
🔅سلام بر تو ای آخرین نماینده خدا بر زمین.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.🌱
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج