eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
28.4هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_هفتم حس
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ فرداش الینا از صبح زود حاضر و آماده در سالن نشسته بود و منتظر امیرحسین بود تا بیاد و باهم برن سرکار جدید الینا. حالش نسبت به دوروز قبل بهتر بود و این بهتری رو مدیون لطف خواهرانه ی دوقلو ها و دلسوزی مادرانه ی مهرناز خانم بود... بالاخره ساعت هفت و نیم زنگ در به صدا در اومد. الینا با سرعت رفت طرف در و بازش کرد و قامت امیرحسین رو در کت قهوه ای تک با شلوار کتون و پیرهن کرمی دید. در دلش اعتراف کرد که واقعا امیرحسین خوش تیپه... البته به خوش تیپی رایان...!!! امیرحسین بعد ار دادن جواب سلام الینا پرسید: +بهترید ان شاالله؟! _بله...بریم؟! اونقدر ناگهانی و تند پرسید بریم که انگار واقعا میترسید کار از دستش بره. امیرحسین مهربون لبخندی زد و گفت: +اگه به نظر من باشه که میگم نه...بزاریم وقتی شما خوب خوب شدین ولی اگه مطمینید خوبید...چاره ای نیس...بریم... الینا لبخند متشکرانه ای زد و سری تکون داد و گفت: _let's go(بریم) امیر قدمی به عقب برداشت و رفت سمت آسانسور.الینا هم بعد از قفل کردن در با امیر هم قدم شد... یک ساعتی از ورودشان به مجتمع سینا میگذشت... ایلیا با روی باز از حضور الینا استقبال کرد و تمام کارهای پذیرشش رو انجام داد. بعدهم به سمت فروش محصولات آرایشی هدایتش کرد و گفت اینجا میشه محل کار شما. الینا اول مخالفت کرد.خیلی از این بخش خوشش نمیومد... امیرحسین هم چندان راضی نبود و وقتی مخالفتش رو با پرسیدن اینکه جای دیگه ای نیس اعلام کرد ایلیا گفت: +دیروز تعداد زیادی آدم استخدام شدن و همه جا تقریبا کامله جز اینجا. بعد هم با خنده افزود: +اینجا معمولا بخش مورد علاقه ی خانم هاست!!! اما الینا جز اون معمول خانم ها نبود!!! حتی زمانی که مسیحی بود و بی قید و بند از آرایش زیاد دل خوشی نداشت و همیشه میگف زنایی که خیلی آرایش میکنن اعتماد به نفس کمی دارن. اما به هر حال در حال حاضر کاچی بعض هیچی بود!!! بعد از دادن همه ی توضیح ها ایلیا رو به الینا گف اگر بخواد امروز رو میتونه مزخصی بگیره چون مشتری زیادی نیس. اما الینا بر خلاف موافقت امیرحسین با پیشنهاد ایلیا مخالف کرد و گفت از همین امروز کارش رو شروع میکنه... تا ساعت دو بیکار نشسته بود تو بخش خودش و هیچ خبری هم نبود.فقط با چندتا از دخترای دیگر بخش ها آشنا شده بود. ساعت دو از تو بلندگوی سالن پیجش کردن به اطلاعات. با دیدن امیرحسین در بخش اطلاعات تعجب کرد و وقتی علت پرسید امیر به سادگی شونه ای بالا انداخت و گفت: +گفتم راه طولانیه.ترافیکم زیاده.بیام دنبالتون.. _ولی ساعت کاری من چهار تموم میشه... +ایلیا گفته مشکلی نیس... _آخه... +ای بابا...الینا خانوم... تشریف بیارین دیگه... الینا به ناچار قبول کرد و با امیرحسین همراه شد. شب دوقلوها خونه ی الینا بودن.البته نه برای شام. تو این چند ماه به طور کامل از زندگی الینا باخبر بودن و فهمیده بودن خیلی شبا شام الینا نون پنیره... اونم کم فقط برای خودش نه برای مهمون اضافه!!! الینا کامل در رابطه با کارش برا دوقلو ها توضیح داد.حرفاش که تموم شد حسنا با قاطعیت گفت: +الینا اینجا دیگه حماقت های قبلتو تکرار نمیکنیا! الینا گنگ نگاهش کرد که ادامه داد: +خبری از حلقه و غیره نباید باشه...هرکی هرچی پرسید درست جواب بده...تو کار بدی نکردی که از دیگران پنهونش میکنی...طرز تفکر خانوادت غلطه... ساعت سه و نیم بود.حوصلش سر رفته بود.از صبح تا حالا فقط چهارتا مشتری داشت.بی حوصله و بی هدف در حال بالا و پایین کردن جدول تنظیمات گوشیش بود که از بلندگو پیج شد... خسته بود... روز خیلی سختی رو در پیش گذاشته بود... دعوای اساسی با مدیر شرکت و خراب کردن یه پروژه ساده و دستور خرید مامان همه و همه دست به هم داده بودن که خستش کنن... ساعت سه بود.چشماشو چند دقیقه ای روی هم گذاشته بود تا شاید خستگی از تنش در بره... دلش یه اتفاق جدید میخواس... یه چیزی که به وجد بیارتش... هیجانزدش کنه... ینی میشد؟!... صدای زنگ گوشیش دوباره رو اعصابش خط کشید... با حرص بدون باز کردن چشماش جواب گوشیو داد: _بله؟! +سلام پسرم... پووفی کشید.بازهم مادرش.دهمین بار بود که امروز زنگ میزد و درخواست خرید رنگ مو داشت!!! کلافه جواب داد: _سلام مامان...چشم میخرم خب؟دیگه زنگ نزن. و قطع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم ننویسید که او نوکر بد عهدی بود بنویسید که او منتظر( مهدی) بود ‏ 🌹
- سمانه جان چادرم خوبه؟ + بله که خوبه😍 چند گرفتی؟ - حدس بزن 😎 + اینو تو بازار گمونم ۱۸۰ دیدم، تو چند گرفتی؟ - بله ۱۸۰ بود ولـــــی، من خریدم ۱۲۲😁 + چی چطور؟ - چطور نداره برو کانال فروشگاه حجاب الزهرا (س)، قیمتا عالی ویژه روز مادر و روز زن😍💖 جا نمونید👏👏👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
اگر تا حالا هدیه روز مادر و روز زن رو نگرفتید زودتر بزنید روی👇هدیه👇 ـ 🎁🎁 🎁 ـ🎁🎁🎁 🎁 🎁 🎁🎁 ـ🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁🎁🎁 🎁 ـ ـ 🎁🎁 بهترین هدایا با قیمت عالی، حق شماست☺️ چادر با تخفیف ۶۰ هزاری😳 روســــــری فقط ۳۸ هزار😱 جا نمونید از حراج بزرگ ایتا👏👏
هدایت شده از 🗞️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاثیر منفی یک تارک الصلاة در خانه (بسیار زیبا) سخنرانی آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
📚 🔴مسجد در 💠علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت 💠در نزدیکى ابن بابویه بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد. 💠غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آن‌ها ـ که ظاهرا نامش بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟ 💠آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید. 📚کتاب امامزادگان و زیارتگاه‌های شهر ری صفحه ۲۱۸ الی ۲۲۰، ناشر، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث قم
☺️ پیامبــــر اڪرم(ص): هــرلحظہ اے کہ بر انسان بگذرد و بہ یاد خدا نباشــــد قیامــت حسرتش را خواهد خورد :)♥️ 📚نهج‌الفصاحہ.ح۲۶۷۷📚
🔔 🔔 سنگریزه ریز است و ناچیز؛ اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز می‌دارد... در زندگی هم؛ بعضی مسائل ریزند و ناچیز... اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند! ❌کم احترامی یا نامهربانی به والدین؛ ❌نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛ ❌تکبر و فخرفروشی به مردم؛ ❌منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛ ❌نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛ ✔️ بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند! 🍃 آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم 🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بیمه بشید به راحتی ✍توصیه های : برای دوری شیطان تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان 🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان 🌱برمیخیزی بگو:یاصاحب الزمان 🍂صبح که از خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام زمانت شروع کن وبگو "آقاجان" دستم به دامانت خودت یاری ام کن، 🍃شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب ✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی... ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚💚 یا صاحب ‌الزماݧ ‌ادرڪنے..؛🌱
وقت پاکسازیه💦 پاکسازی موبایل📲 لپ تاپ و کامپیوتر 💻 هر عکس، فیلم، برنامه، کانال یا هرچی ک باعث میشه🔥 همـه رو 👈 پاک کن 🚮 ⚠️مقدمات همین هاست
❤️🍃 ✨✨✨🌹 ✨✨🌹 ✨🌹 🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷 🌹اتَّبِعُوا مَا أُنزِلَ إِلَيْكُم مِّن رَّبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ✨ *🌷ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺒﻮﺩﺍﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻧﻨﻤﺎﻳﻴﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﻧﺪﻙ ﻭ ﻛﻢ ، ﭘﻨﺪ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻳﺪ .✨* 📚 سوره اعراف ( آیه_٣) ✨🌹 ✨✨🌹 ✨✨✨🌹
✍شاگـــردی از حکیمی پرسید: را برایم توصیف کنید؟ حکیـــــم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شـــدی چه می کنی؟ 👌شاگرد گفت: پیوسته مــواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را کنم. حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن تقـــوا است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هـیچ گناهی را کوچک مشـمار زیــــــرا کوهها با آن عظـــمت و بزرگی از سنگـهای کوچک درست شده اند.