eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
28.4هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم ننویسید که او نوکر بد عهدی بود بنویسید که او منتظر( مهدی) بود ‏ 🌹
- سمانه جان چادرم خوبه؟ + بله که خوبه😍 چند گرفتی؟ - حدس بزن 😎 + اینو تو بازار گمونم ۱۸۰ دیدم، تو چند گرفتی؟ - بله ۱۸۰ بود ولـــــی، من خریدم ۱۲۲😁 + چی چطور؟ - چطور نداره برو کانال فروشگاه حجاب الزهرا (س)، قیمتا عالی ویژه روز مادر و روز زن😍💖 جا نمونید👏👏👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
اگر تا حالا هدیه روز مادر و روز زن رو نگرفتید زودتر بزنید روی👇هدیه👇 ـ 🎁🎁 🎁 ـ🎁🎁🎁 🎁 🎁 🎁🎁 ـ🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁🎁🎁 🎁 ـ ـ 🎁🎁 بهترین هدایا با قیمت عالی، حق شماست☺️ چادر با تخفیف ۶۰ هزاری😳 روســــــری فقط ۳۸ هزار😱 جا نمونید از حراج بزرگ ایتا👏👏
هدایت شده از 🗞️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاثیر منفی یک تارک الصلاة در خانه (بسیار زیبا) سخنرانی آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
📚 🔴مسجد در 💠علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت 💠در نزدیکى ابن بابویه بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد. 💠غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آن‌ها ـ که ظاهرا نامش بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟ 💠آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید. 📚کتاب امامزادگان و زیارتگاه‌های شهر ری صفحه ۲۱۸ الی ۲۲۰، ناشر، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث قم
☺️ پیامبــــر اڪرم(ص): هــرلحظہ اے کہ بر انسان بگذرد و بہ یاد خدا نباشــــد قیامــت حسرتش را خواهد خورد :)♥️ 📚نهج‌الفصاحہ.ح۲۶۷۷📚
🔔 🔔 سنگریزه ریز است و ناچیز؛ اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز می‌دارد... در زندگی هم؛ بعضی مسائل ریزند و ناچیز... اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند! ❌کم احترامی یا نامهربانی به والدین؛ ❌نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛ ❌تکبر و فخرفروشی به مردم؛ ❌منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛ ❌نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛ ✔️ بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند! 🍃 آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم 🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بیمه بشید به راحتی ✍توصیه های : برای دوری شیطان تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان 🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان 🌱برمیخیزی بگو:یاصاحب الزمان 🍂صبح که از خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام زمانت شروع کن وبگو "آقاجان" دستم به دامانت خودت یاری ام کن، 🍃شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب ✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی... ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚💚 یا صاحب ‌الزماݧ ‌ادرڪنے..؛🌱
وقت پاکسازیه💦 پاکسازی موبایل📲 لپ تاپ و کامپیوتر 💻 هر عکس، فیلم، برنامه، کانال یا هرچی ک باعث میشه🔥 همـه رو 👈 پاک کن 🚮 ⚠️مقدمات همین هاست
❤️🍃 ✨✨✨🌹 ✨✨🌹 ✨🌹 🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷 🌹اتَّبِعُوا مَا أُنزِلَ إِلَيْكُم مِّن رَّبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ✨ *🌷ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺒﻮﺩﺍﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻧﻨﻤﺎﻳﻴﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﻧﺪﻙ ﻭ ﻛﻢ ، ﭘﻨﺪ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻳﺪ .✨* 📚 سوره اعراف ( آیه_٣) ✨🌹 ✨✨🌹 ✨✨✨🌹
✍شاگـــردی از حکیمی پرسید: را برایم توصیف کنید؟ حکیـــــم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شـــدی چه می کنی؟ 👌شاگرد گفت: پیوسته مــواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را کنم. حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن تقـــوا است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هـیچ گناهی را کوچک مشـمار زیــــــرا کوهها با آن عظـــمت و بزرگی از سنگـهای کوچک درست شده اند.
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_هشتم فر
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از شرکت زد بیرون.طاقتش طاق شده بود.تصمیم گرفت قبل از رفتن به خونه سری به مجتمع سینا بزنه شاید رنگ دستوری مامان اینجا پیداشه... به سمت اطلاعات رفت... بازهم امیرحسین و برادرانه هایش!... با لبخند رفت سمت امیرحسین و گفت: _سلام.بازم که شما اینجایید... +گفتم که راه دوره.ترافیکم زیاد.خودم میرسونمتون. الینا با لبخند پررنگی گفت: _اما آخه...اینجوری... ادامه حرفش با شنیدن اسمش از طرف همکارش قطع شد: +الینا جان؟!مشتری منتظره... _الان الان میام... روشو برگردوند سمت امیرحسین و گفت: _ببخشید مشتری دارم...اگه دیرتون میشه بریدخب؟! امیر لبخندی زد و گفت: +نه منتظر میشم بیاید... _آخه... پرید وسط حرفش و گفت: +مشتری... الینا مستاصل سری تکون داد و رفت سمت مشتری... از دور قامت از پشت سر مشتری رو دید که در حال حرف زدن با تلفن از قفسه های رنگ مو بازدید میکرد... پیرهن سفید آستین سه رب... شلوار کتون قهوه ای... کفش اسپرت... موهای قهوه ای روشن... چقدر از پشت شبیهِ... صدای از پشت سرش رو شنید که داشت با تلفن صحبت میکرد +Ok Mom(باشه مامان) چقد صداش از پشت شبیه... اه لعنت به این افکار مزاحم... به افکار مزاحمش اجازه ی جولان دادن نداد و صدا زد: _آقا... مشتری برگشت... موهای قهوه ای روشن... صورت بور... چشمای سبز آبی... این دیگه شبیه نبود...خودش بود...خود خودش... به قدری تصویر واضح بود که الینا قدمی به عقب برداشت و فقط تونست زمزمه کنه: _رایان...سلام 👈گر بدانم عاشقے سوزد دلم از درد ٺو گر بدانے عاشقم عیڹ خیالٺــ هم ڪہ نیست👉 🍃راوی باورش نمیشد شاید اشتباه کرده بود... چشماشو باز و بسته کرد اما...نه...مشتری هنوز با اون قیافه ی زیادی آشناش ایستاده بود... مشتری متعجب خیره شده بود به دختر آشنای روبروش... چقدر این دختر شبیه گم شده ی هفت،هشت ماه پیش خانواده مالاکیان بود. نکنه...نکنه خودشه؟! بی توجه به مادرش که هنوز داشت پشت تلفن الوالو میگفت گوشی رو قطع کرد و با چشمایی متعجب صدا زد: +Elina?! الینا مطمئن شد... اگر چهره ی مشتری فقط شباهت بود... اگر صدای مشتری فقط یه شباهت ساده بود... این لهجه ی آمریکایی دیگه نمیتونست یه تشابه باشه... مطمئن شد مشتری روبروش مرد رویاهای دخترونشه... اما نفهمید چرا استرس گرفت...چرا هول شد...چرا ترسید و روبرگردوند... اخمی چاشنی صورتش کرد و بدون اینکه برگرده سمت رایان گفت: _نخیر...اشتباه گرفتین...امرتون؟!چیزی لازم دارین؟! رایان بی توجه به چرت و پرتایی که الینا سرهم میکرد با لبخند قدمی به الینا نزدیک شد. این بهترین اتفاق امروزش بود... یا شاید حتی بهترین اتفاق از هشت ماه گذشته تا به حال... دست برد بازوی الینا رو گرفت که الینا به ثانیه نکشیده با خشم بدون توجه به اینکه بازوش توسط کی گرفته شده دستشو کشید و خودشو به عقب پرت کرد و با خشم داد زد: _Don't tuch me.(به من دست نزن) با صدای الینا امیرحسین متعجب سرشو از رو گوشی بلند کرد و به بخش لوازم آرایشی نگاه کرد. الینا با اخم هایی در هم در مقابل... این پسر بور کی بود؟!... شاخکهای غیرتش تکون خورد و راه افتاد سمت قفسه ها... رایان در حالی که لحظه به لحظه لبخندش پررنگتر میشد دستاشو تسلیم وار بالا برد و گفت: +O...Ok..ok...but...you... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1