.•°♡°•.
#تفکرانہ❗️
توشه برگیرید ؛
قرار نیست اینجا بمانیم !
مقصد جای دیگر است💥
بقره/197🌿
〖..🕋..〗
خدا یه جا تو قرآن
خیلی مظلومانه به
پیامبرش میگه که:
"بندگانم را آگاه کن
که من بخشنده مهربانم"💗
- ما آدم ها
خیلی فراموشکاریم😔
#الهۍالعفو🤲🏻♥️}
✨
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_سوم
رایان ساکت شد!چی از جون الینا میخواست؟!جواب الینا چه ربطی به رایان داشت؟!
چیی در دلش نهیب زد:قبول کن اون چیزی رو که مدتهاست داری ازش فرار میکنی...قبول کن تا بفهمی چی از جون الینا میخوای...
و رایان قبول کرد!!!
صدای ناله مانند الینا بلند:
_چی از جون من میخوای رایان؟!
جواب رایان کاملا بی اراده بود:
+من خودتو میخوام!...
و الینا وحشت زده از این اعتراف نالید:
_نه نمیخوای...تو منو نمیخوای رایان چون تو منو داشتی!...تو منو هشت ماه پیش داشتی ولی ولم کردی!درست اون زمانی که من کسیو نداشتم...درست اون زمان که منم تورو میخواستم تو منو ول کردی...!پس نخواه که حرفاتو باور کنم...نخواه...
بغض و لرزش صدای الینا مثل تیغ خنجر یا هر چیز تیز دیگه ای به قلب رایان فرو میرفت...
شک حرفای الینا اونقدر زیاد بود که دهن رایان رو بست...
الینا حق داشت...درست زمانی که الینا نیاز به رایان داشت ولش کرده بود...
الینا قدمی به عقب برداشت تا راه خونه رو در پیش بگیره اما قبل از اینکه قدم دیگه ای برداره با صدایی که از شدت بغض رو ویبره بودگفت:
_من از اون چیزی که تو دلت جوونه زده و داره ریشه میدوونه باخبرم...
بغضشو با هر زحمتی بود قورت داد و ادامه داد:
_جلوشو بگیر...نزار رشد کنه...نزار...
پشتشو کردبه رایان و خواست بره که صدای رایان میخکوبش کرد بر سر جاش:
+چرا ینی تو راضی نیستی؟!
پرسشی برگشت نگاهی به رایان انداخت و گفت:
_منظورت چ...
+نگو تو نسبت به احساس من ناراضی هستی چون باور نمیکنم...
الینا عصبانی و وحشت زده نگاهی به رایان انداخت.دهن باز کرد تا انکار کنه و خودشو تبرئه کنه که رایان اجازه نداد و گفت:
+هیچی نگو الینا...انکار نکن...نگو تو به من هیچ احساسی نداشتی که باور نمیکنم...تو منو دوس داشتی ولی حالا...
دستشو بالا آورد و به سرتاپای الینا اشاره کرد:
+حالا چت شده؟!من اصن نمیشناسمت...
الینا پوزخندی زد و گفت:
_هنوز خیلی مونده بتونی منه جدید رو بشناسی...
رایان چشماشو ریز کرد و با خباثت پرسید:
+از کجا میدونی؟!شاید شناختم...
الینا که به هیچ وجه دلش نمیخواست حرفای رایان حقیقت داشته باشه.نفس عمیقی کشید تا بغضش فرو بره...
بعد با صدای محکمی از بین دندونای ققل شدش غرید:
_we cant be together(ما نمیتونیم باهم باشیم)
بعد با سرعت نور از جلو چشمای رایان محو شد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
هدایت شده از 📢
#سلام_مولاجانم💕💕
وقتي تو از سفر برسي عيد ميشود
دنيا دوباره صاحب خورشيد ميشود
چشمان روشنت که طلوعي دوباره کرد
دلها پر از تجلّي توحيد ميشود
با اهتزاز پرچم سرخت در آسمان
پيمان عشق و عاطفه تجديد ميشود
از چشم خيس گريه کنان شهيد عشق
با بوسه اي به راه تو تمجيد ميشود
يک عمر نوکريِ در خانه حسين
با يک نگاه لطف تو تاييد ميشود
آقا طواف مرقد خاکي مادرت
وقتي که چشم هاي تو تابيد، ميشود
#نذرظهوروهمدلی_ذکرصلواتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلادنورمبارک
#حرف_حساب⚖
_ قُدرتے کہ وضۅ براے آرام ڪـردن فَرد داره؛ هیـچ آهنگے نداره...🙂🌿
حالـا شما هِي تلاش کن🖇
و سلام !
#وضو_گرفتن💦
﴿زینبی ها﴾
🌿☘
فاينما تولوا فثم وجه الله؛ محبوب من هرطرف را که نگاه میکنم شما را آنجا میبینم 🌿!'
آیه 🌸
#استورے ❤️
❤️ 🌱🌼
🔆 #پندانه
🔻روزی خلیفه وقت، کیسهای پر از طلا بهمراه بندهای نزد ابوذر غفاری فرستاد.
🔸خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این را از تو بستاند، آزادی».
🔹غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
🔹غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است.
🔸ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من نیز در آن است».
🔺گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
#داستانهای_آموزنده
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
#داستانهای_آموزنده
•