eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
28.3هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نود_دوم به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد. یاد حورای آرام افتاد.. یاد آن غریبه آشنا.. او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او. _نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟. هیچی درباره ات نمیدونم. ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی. اسمت چی بود؟ خدا؟؟ اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم. فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه. یه حس خاص دارم بهت.. حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه.. کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد. دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟ درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید. پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود. گفت: من کجام؟شما کی هستی؟ پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون. بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی. اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه. _ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده. باید برم سرکار.. _پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت. مهرزاد و نماز؟؟!! کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست. به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو. وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد. دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد. او‌هیچی درباره او نمی دانست. اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود. در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان. اما هیچ‌کس علتش را نمی گفت و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد. &ادامه دارد  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان ساکت شد!چی از جون الینا میخواست؟!جواب الینا چه ربطی به رایان داشت؟! چیی در دلش نهیب زد:قبول کن اون چیزی رو که مدتهاست داری ازش فرار میکنی...قبول کن تا بفهمی چی از جون الینا میخوای... و رایان قبول کرد!!! صدای ناله مانند الینا بلند: _چی از جون من میخوای رایان؟! جواب رایان کاملا بی اراده بود: +من خودتو میخوام!... و الینا وحشت زده از این اعتراف نالید: _نه نمیخوای...تو منو نمیخوای رایان چون تو منو داشتی!...تو منو هشت ماه پیش داشتی ولی ولم کردی!درست اون زمانی که من کسیو نداشتم...درست اون زمان که منم تورو میخواستم تو منو ول کردی...!پس نخواه که حرفاتو باور کنم...نخواه... بغض و لرزش صدای الینا مثل تیغ خنجر یا هر چیز تیز دیگه ای به قلب رایان فرو میرفت... شک حرفای الینا اونقدر زیاد بود که دهن رایان رو بست... الینا حق داشت...درست زمانی که الینا نیاز به رایان داشت ولش کرده بود... الینا قدمی به عقب برداشت تا راه خونه رو در پیش بگیره اما قبل از اینکه قدم دیگه ای برداره با صدایی که از شدت بغض رو ویبره بودگفت: _من از اون چیزی که تو دلت جوونه زده و داره ریشه میدوونه باخبرم... بغضشو با هر زحمتی بود قورت داد و ادامه داد: _جلوشو بگیر...نزار رشد کنه...نزار... پشتشو کردبه رایان و خواست بره که صدای رایان میخکوبش کرد بر سر جاش: +چرا ینی تو راضی نیستی؟! پرسشی برگشت نگاهی به رایان انداخت و گفت: _منظورت چ... +نگو تو نسبت به احساس من ناراضی هستی چون باور نمیکنم... الینا عصبانی و وحشت زده نگاهی به رایان انداخت.دهن باز کرد تا انکار کنه و خودشو تبرئه کنه که رایان اجازه نداد و گفت: +هیچی نگو الینا...انکار نکن...نگو تو به من هیچ احساسی نداشتی که باور نمیکنم...تو منو دوس داشتی ولی حالا... دستشو بالا آورد و به سرتاپای الینا اشاره کرد: +حالا چت شده؟!من اصن نمیشناسمت... الینا پوزخندی زد و گفت: _هنوز خیلی مونده بتونی منه جدید رو بشناسی... رایان چشماشو ریز کرد و با خباثت پرسید: +از کجا میدونی؟!شاید شناختم... الینا که به هیچ وجه دلش نمیخواست حرفای رایان حقیقت داشته باشه.نفس عمیقی کشید تا بغضش فرو بره... بعد با صدای محکمی از بین دندونای ققل شدش غرید: _we cant be together(ما نمیتونیم باهم باشیم) بعد با سرعت نور از جلو چشمای رایان محو شد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1