آثار تـــرک نمــاز
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
هرگاه کسی نماز صبح را نخواند، فرشته ای از آسمان او را صدا میکند: «ای زیانکار»
و هرگاه نماز ظهرش را نخواند، فرشته ای به او میگوید: «ای خیانتکار»
و هرگاه شخص نماز عصر خود را نخواند، گوید: «ای بی دین»
و اگر نماز مغرب خود را نخواند، گوید: «ای کافر»
و اگر شخص نماز عشاء را ترک کند، گوید: «وای برتو که در تو هیچ خیر و منفعتی نیست.»
🔥 در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن، جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن مینالند و در وادی، خانه ای از آتش و در آن خانه چاهی قرار دارد که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت ماری است که هزار سر دارد و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار نیش است و این جایگاه کسانی است که نماز نمیخوانند و شراب مینوشند
📚وسائل الشیعه،ج۳ ص۳۱
#تلنگر
هروقتخواستـیگناهڪنـے
اینسوالروازخودتبپرس
مَّا لَڪُم لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارَا..؟
«شماراچهشدهاستڪهبرای خــدا
شأنومقاموارزشـےقائلنیستید..؟
۞﴿سورهمبارڪهنوحآیه۱۳﴾۞
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_یکم
زیرلب و آروم ولی طوری که بشنوه گفتم:
_از کی تاحالا قسم برات مهم شده!
جعبه ی پیتراها رو گذاشت رو اپن و رفت نشست رو مبل و گفت:
+آخخخخخییییش....
ابرویی بالا انداختم و همونطور که میرفتم تو آشپزخونه تا شام آماده کنم گفتم:
_چه خسته!
خندید که با لبخند گفتم:
_خسته نباشی کی اومدی؟!چه بی هوا؟!یهو...
صدامو آوردم پایین تر و ناراحت گفتم:
_چه دیر...
آهی کشید و از جاش بلند شد.وقتی دیدم داره میاد سمت آشپزخونه خودمو بیشتر مشغول جعبه های پیتزا کردم.
حس کردم چه دیرمو شنیده!
رسید به اپن سریع جعبه هارو بلند کردم تا ببرم اونور و پیتزاهارو بکنم تو ظرف که دستشو گذاشت رو جعبه.
قلبم تو دهنم میزد.داغ کرده بودم...استرس گرفته بودم...نمیدونم...نمیدونم چم بود...
یهو سریع دستشو برداشت رفت کتشو از رو مبل برداشت و همینطور که میرفت سمت در گفت:
+میرم تو ماشین آماده شو بیا میریم بیرون این پیتزاهارو میخوریم...
با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:
_باشه بیا پیتزاهارو ببر...
🍃
پیتزاهای یخ کردمونو در سکوت تو ماشین خوردیم!
غذا که تموم شد گفت:
+حال داری قدم بزنیم؟!
با سر جواب مثبت دادم که پیاده شد.
پشت سرش پیاده شدم...
تو سکوت قدم میزدیم که پرسیدم:
_اینجا کجاست؟!
دستاش تو جیب شلوارش بود و چشماش کفششو می کاوید.با همون ژست جواب داد:
+دروازه قرآن...تاحالا نیومده بودی؟!
_نه...
دوباره سکوت...
کلافه شده بودم که به حرف اومد:
+الینا؟!
_بله؟!
+میدونی چرا نتونستم زود بیام؟!
سرمو به طرفین تکون دادم و منتظر شدم تا خودش بگه ولی انگار خودشم از گفتن حرفش مطمئن نبود!با من من حرف میزد:
+خب...راستش...
دستی تو موهاش کشید:
+نمیدونم چجور بگم الینا!...اصن...اصن بیخیال...فردا میفهمی!
چشمامو ریز کردم و دهن باز کردم تا چیزی بگم که با لحن خواهشی گفت:
+فردا!
دهن باز شدمو بستم و تو سکوت راه رفتم...
ده دقیقه ای ساکت بودیم که گفت:
+الینا راضی هستی؟!
ابروهامو گره دادم و گفتم:
_از چی؟!
+از انتخابت...پشیمون نیستی که چرا مسلمون شدی؟!دلت نمیخواد برگردی به دین خودت؟!
چینی به بینیم دادم و با انزجار گفتم:
_دین خودم؟!کدوم دین؟!دین خودم اینیه که الآن انتخابش کردم.من قبلا دینی نداشتم!از هفت دولت آزاد بودم!
سری تکون داد و زیرلب گفت:
+درسته...
بعد صداشو بلندتر کرد و گفت:
+خیلی خوبه؟!
گیج پرسیدم:
_چی؟!
+دینت دیگه...خوبه؟!
_عالیه!
به چادرم اشاره کرد:
+اینهمه سختی...
_می ارزه!
خیلی راه رفته بودیم.ساعتم دیروقت بود و من فردا سرکار.
_بریم؟!من فردا باید برم سرکار.دیروقته...
ایستاد که منم متقابلا ایستادم.با لحن جدی گفت:
+نه الینا فردا زنگ بزن مرخصی بگیر...فردا روزمهمیه...کار مهمی باهات دارم!
سرمو کج کردم و گفتم:
_چکار؟!
+کاری که گفتمو بکن!
سرتق شدم:
_چرا اونوقت؟!
مظلوم و خواهشی گفت:
+الینا پلییز...یه فردا فقط...صبح کارت دارم...ساعت طرفای ده اینا خونتم!
با ابرو های بالا پریده نگاش کردم که گفت:
+بیا بریم...
بعد انگار با خودش حرف بزنه زمزمه کرد:
+فردا خیلی کارا داریم!...
صبح طبق عادت روزای قبل که میرفتم سرکار راس ساعت هفت از خواب بیدار شدم.اما با یادآوری دیشب تصمیم گرفتم ساعت هشت زنگ بزنم و مرخصی بگیرم.بعد از صبحانه و رد مرخصی شروع کردم به درس.
نفهمیدم زمان چطور گذشت.غرق کتابا بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم.یه لحظه گیج نگاهی به آیفون کردم ولی خاموش بود.زنگ دوباره به صدا اومد و من فهمیدم زنگ در واحده.
به حساب اینکه همسایه ها هستن کتابارو وسط هال ول کردم به امون خدا و رفتم سمت در.با دیدن رایان از تو چشمی هول شدم.با سرعت دویدم سمت کتابا و تند تند جمعشون کردم و پرتشون کردم تو آشپزخونه!
چادرمو سر کردم و رفتم سمت در.
در رو باز کردم و با لبخند سلام کردم.قدمی جلو اومد و بعد از سلام وارد شد.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دوم
یه دسته گل رز قرمز بزرگ دستش بود.
در رو بستم و پشت سرش راه افتادم.دست بردم که گل رو بگیرم و تشکر کنم که دستشو کشید عقب و گفت:
+مواظب باش لیدی!این گل برا شما نیس!
با چشمای گرد شده گفتم:
_پس برا کیه؟!
چشماشو بست و با یه لحن عاشقانه گفت:
+برا یه دختر خیلی خوب...برا کسی که خیلی میخوامش...
چشماشو باز کرد و زل زد تو چشام:
+به خاطرش هرکار فکر کنی کردم...
دستم یخ کرده بود...
عرق سرد از کمرم میریخت...
سرم تیر میکشید...
قلبم...قلبم نمیزد!
ولی رایان بی توجه ادامه میداد:
+یه مدت که ازش دور موندم داغون شدم!باورم نمیشد دلتنگش بشم...وای الی نمیدونی چه دختریه...
لحنشو عوض کرد و خواهشی پرسید:
+الی کمکم میکنی به دستش بیارم؟!
زبونم کار نمیکرد...
بدنم بی حس بود...
مغزم از کار افتاده بود...نه نیفتاده بود...من میفهمیدم رایان چی میگه...پس چرا عکس العمل نشون نمیدادم؟!
اصن من چم بود؟!من که میدونستم رایان نمیتونه مال من بشه...
یه نفس عمیق لرزون کشیدم...
الینا آروم باش...آروم...
لبخند کج و کوله ای زدم:
_البته...
بغضمو قورت دادم:
_کی هس این دختری که انقدر دوسش داری؟!
چشمکی زد و گفت:
+بیا بشین تا برات بگم...
نمیتونستم...
بغضم داشت لهم میکرد...گفتم:
_م...من...میرم...لباس عوض میکنم میام...ب..باشه؟!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
+ok...
به اتاق رفتم...
فرار کردم...
پناه بردم...
در رو بستم و پشت در سر خوردم رو زمین...
این همون رایان سه ماه پیش بود؟!
مگه وقتی گفتم چی از جونم میخوای نگفت خودتو...
مگه نگفت...مگه حرف از علاقه نزد...
پس حالا سر و کله ی کی تو زندگیش پیداشده؟!کیه که رایان به خاطرش هرکاری میکنه؟!
لباسامو عوض کردم با چی نمیدونم!...
اصن مگه فرقی هم داشت؟!
آبی به صورت خیس از اشکم زدم و رفتم بیرون...
برای اینکه چشمامو نبینه به آشپزخونه رفتم و درحال آب گذاشتن برای چای گفتم:
_خب میگفتی!کی هست این دختره؟!من میشناسمش؟!خوشکله؟!
از جا بلند شد و اومد نزدیک اپن.از هول اینکه نکنه بیاد تو آشپزخونه و کتاب تستارو ببینه پریدم جلوش ولی دیر رسیدم.
پاش رفت رو یکی از کتابا و نگاهی به زیر پاش انداخت.اخمی کرد و پرسید:
+الینا؟!کتاب جاش اینجاس؟!اصن تو درسم میخونی؟!
بیخیال شونه بالا انداختم و کتری رو گذاشتم رو گاز.
اومد کنارمو گفت:
+چای نمیخوام بیا توهال باهات حرف دارم راجب کتابا هم بعدا مفصل صحبت میکنیم.
باز قلبم نزد...
نفهمیدم چجور رفتم تو هال و رو مبل نشستم...
روی مبل روبروم نشست و دسته گلشو گرفت تو دست.سرشو پایین انداخت و گفت:
+الینا قول دادی کمکم کنی به دختره برسم درسته؟!
سرشو بالا آورد و نگام کرد.
زبونم که قفل شده بود ولی به هر سختی بود سر سنگین شدمو تکون دادم تا بفهمه برا خوشبختیش همه کار
میکنم...
با تکون سر من خیالش راحت شد.برا همین نفس آسوده ای کشید و لبخند مضطربی زد و گفت:
+نمیدونم چطور بگم!ینی از کجا شروع کنم!امیدوارم منو بفهمی الینا...من...من...
نفسشو محکم بیرون داد و از جاش بلند شد.
با چشمای ریز شده نگاش میکردم که اومد جلو پای من نشست و گفت:
+الینا مالاکیان؟!میشه...میشه ازتون بخوام بقیه عمرتونو با بنده حقیر بگذرونید؟!
چند ثانیه گیج نگاش کردم اما بعد مثل برق گرفته ها از جا پریدم.اخمامو کشیدم تو هم.انگشت اشارمو جلو صورتش تکون میدادم و عصبی داد میزدم:
_تو...تو...چه فکری پیش خودت کردی؟!(به خودم اشاره کردم)منو مسخره میکنی؟!...خیلی...خیلی...
نفس نفس میزدم...
گریه میکردم و جیغ میزدم و اون صبور نگام میکرد...
از اینهمه بی خیالیش حرصی جیغ زدم:
_لعنتیییی...برو خودتو مسخره کنننن...
دوباره نشستم رو مبل و گریه کردم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 📢
🍃🌷☘
#مشاهده انوار ایات قران کریم
#آیت الله تهرانی می نویسد:
« حضرت آیت الله العظمی بهجت فرمودند: در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در زمان جوانی روزی خواستم با او شوخی کرده و سر به سر او گذارده باشم گفتم: فلان آیه کجاست؟ قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت. من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است. به من گفت: مگر کوری نمیبینی؟! »
🌹#پشنهاد_ادمین_کانال🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
فقط خدا عشق منه♥️
#ماجرای شگفتانگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت
حجت الاسلام روحی تعریف میکند:
خیلی از داستانهایی که آیت الله بهجت نقل میکردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند میگفتند. دوستان میگفتند: این خودش است. میگفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیهای که اغلب آن را نقل میکردند به صحت این مطلب پی بردیم.
ایشان بارها میفرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچههای کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچهها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و میخواستم مراقبت کنم که چه کار میخواهند بکنند آقا. دیدم به آنها فرمودند: جن ترس ندارد، آنها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال میگفت یک آقایی، به این بچههای کوچک میگفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آنجا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آنها را بیرون در اتاق میشنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامهام کنارم است. رفت به آنها گفت: این لشکر خداست."
عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جملهاش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه میگفتند: یک آقایی بود.