eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
28.5هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟ _گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد "ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم باالای یه کوه انبوهی از طلاست من میرم دنبال اون طلا ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی مطمئنم که خدایی هست …" &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ یه دسته گل رز قرمز بزرگ دستش بود. در رو بستم و پشت سرش راه افتادم.دست بردم که گل رو بگیرم و تشکر کنم که دستشو کشید عقب و گفت: +مواظب باش لیدی!این گل برا شما نیس! با چشمای گرد شده گفتم: _پس برا کیه؟! چشماشو بست و با یه لحن عاشقانه گفت: +برا یه دختر خیلی خوب...برا کسی که خیلی میخوامش... چشماشو باز کرد و زل زد تو چشام: +به خاطرش هرکار فکر کنی کردم... دستم یخ کرده بود... عرق سرد از کمرم میریخت... سرم تیر میکشید... قلبم...قلبم نمیزد! ولی رایان بی توجه ادامه میداد: +یه مدت که ازش دور موندم داغون شدم!باورم نمیشد دلتنگش بشم...وای الی نمیدونی چه دختریه... لحنشو عوض کرد و خواهشی پرسید: +الی کمکم میکنی به دستش بیارم؟! زبونم کار نمیکرد... بدنم بی حس بود... مغزم از کار افتاده بود...نه نیفتاده بود...من میفهمیدم رایان چی میگه...پس چرا عکس العمل نشون نمیدادم؟! اصن من چم بود؟!من که میدونستم رایان نمیتونه مال من بشه... یه نفس عمیق لرزون کشیدم... الینا آروم باش...آروم... لبخند کج و کوله ای زدم: _البته... بغضمو قورت دادم: _کی هس این دختری که انقدر دوسش داری؟! چشمکی زد و گفت: +بیا بشین تا برات بگم... نمیتونستم... بغضم داشت لهم میکرد...گفتم: _م...من...میرم...لباس عوض میکنم میام...ب..باشه؟! بیخیال شونه ای بالا انداخت: +ok... به اتاق رفتم... فرار کردم... پناه بردم... در رو بستم و پشت در سر خوردم رو زمین... این همون رایان سه ماه پیش بود؟! مگه وقتی گفتم چی از جونم میخوای نگفت خودتو... مگه نگفت...مگه حرف از علاقه نزد... پس حالا سر و کله ی کی تو زندگیش پیداشده؟!کیه که رایان به خاطرش هرکاری میکنه؟! لباسامو عوض کردم با چی نمیدونم!... اصن مگه فرقی هم داشت؟! آبی به صورت خیس از اشکم زدم و رفتم بیرون... برای اینکه چشمامو نبینه به آشپزخونه رفتم و درحال آب گذاشتن برای چای گفتم: _خب میگفتی!کی هست این دختره؟!من میشناسمش؟!خوشکله؟! از جا بلند شد و اومد نزدیک اپن.از هول اینکه نکنه بیاد تو آشپزخونه و کتاب تستارو ببینه پریدم جلوش ولی دیر رسیدم. پاش رفت رو یکی از کتابا و نگاهی به زیر پاش انداخت.اخمی کرد و پرسید: +الینا؟!کتاب جاش اینجاس؟!اصن تو درسم میخونی؟! بیخیال شونه بالا انداختم و کتری رو گذاشتم رو گاز. اومد کنارمو گفت: +چای نمیخوام بیا توهال باهات حرف دارم راجب کتابا هم بعدا مفصل صحبت میکنیم. باز قلبم نزد... نفهمیدم چجور رفتم تو هال و رو مبل نشستم... روی مبل روبروم نشست و دسته گلشو گرفت تو دست.سرشو پایین انداخت و گفت: +الینا قول دادی کمکم کنی به دختره برسم درسته؟! سرشو بالا آورد و نگام کرد. زبونم که قفل شده بود ولی به هر سختی بود سر سنگین شدمو تکون دادم تا بفهمه برا خوشبختیش همه کار میکنم... با تکون سر من خیالش راحت شد.برا همین نفس آسوده ای کشید و لبخند مضطربی زد و گفت: +نمیدونم چطور بگم!ینی از کجا شروع کنم!امیدوارم منو بفهمی الینا...من...من... نفسشو محکم بیرون داد و از جاش بلند شد. با چشمای ریز شده نگاش میکردم که اومد جلو پای من نشست و گفت: +الینا مالاکیان؟!میشه...میشه ازتون بخوام بقیه عمرتونو با بنده حقیر بگذرونید؟! چند ثانیه گیج نگاش کردم اما بعد مثل برق گرفته ها از جا پریدم.اخمامو کشیدم تو هم.انگشت اشارمو جلو صورتش تکون میدادم و عصبی داد میزدم: _تو...تو...چه فکری پیش خودت کردی؟!(به خودم اشاره کردم)منو مسخره میکنی؟!...خیلی...خیلی... نفس نفس میزدم... گریه میکردم و جیغ میزدم و اون صبور نگام میکرد... از اینهمه بی خیالیش حرصی جیغ زدم: _لعنتیییی...برو خودتو مسخره کنننن... دوباره نشستم رو مبل و گریه کردم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1