⛔️ قبل از اينكه #گناه🔥 كنی....
1⃣ یاد کن، پروردگارت را که #پنهان و آشکار را می داند « یعلم خاﺋﻧﺔ الاعین وما تخفی االصدور» ⚠️
2⃣ یاد کن، #ملائکه را که همه اقوال و اعمالت را می نویسند« ما تلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» ⚠️
3⃣ یاد کن، #لحظه_مرگ و سکرات سخت آن را که محتاج « یک نیکی» خواهی شد.... ⚠️
4⃣ یاد کن، #عذاب_قبر🔥 و تاریکی آن را که فقط اعمال نیک آن را روشن خواهد کرد..... ⚠️
5⃣ یاد کن، #روز_محشر را که همه مردم عریان مبعوث می شوند.... ⚠️
6⃣ یاد کن، روزی که #پرونده_ها را بررسی کنند و به دست راست یا چپ انسانها می دهند.... ⚠️
7⃣ یاد کن، روزی را که خورشید سوزان #قیامت بالای سرت قرار گیرد.... ⚠️
8⃣ یاد کن، لحظه ای را که #اعضای بدنت بر علیه تو گواهی دهند.... ⚠️
9⃣ یاد کن، روزی را که مجرمین #فریاد می زنند وای برما این اعمالمان است، همه گناهان کوچک و بزرگ را درج کرده است. ⚠️
0⃣1⃣ یاد کن، به زودی تو باید از #پل_صراط عبور کنی « وان منکم الا واردها» ⚠️
1⃣1⃣یاد کن، پروردگارت را که، بدون مترجم و رو در رو از تو #سوال می کند.... ⚠️
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
💢جمال السالکین آیت الله بهجت؛
🔸 اگر انسان بداند اصلاح امور او به اصلاح عبادات و در رأس همه ی آنها نماز است ، کار تمام است .
#فریاد گر توحید ، ص ۱۸۴
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از ذوق #برق میزد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5