eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
31.6هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ قبل از اينكه 🔥 كنی.... 1⃣ یاد کن، پروردگارت را که و آشکار را می داند « یعلم خاﺋﻧﺔ الاعین وما تخفی االصدور» ⚠️ 2⃣ یاد کن، را که همه اقوال و اعمالت را می نویسند« ما تلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» ⚠️ 3⃣ یاد کن، و سکرات سخت آن را که محتاج « یک نیکی» خواهی شد.... ⚠️ 4⃣ یاد کن، 🔥 و تاریکی آن را که فقط اعمال نیک آن را روشن خواهد کرد..... ⚠️ 5⃣ یاد کن، را که همه مردم عریان مبعوث می شوند.... ⚠️ 6⃣ یاد کن، روزی که را بررسی کنند و به دست راست یا چپ انسانها می دهند.... ⚠️ 7⃣ یاد کن، روزی را که خورشید سوزان بالای سرت قرار گیرد.... ⚠️ 8⃣ یاد کن، لحظه ای را که بدنت بر علیه تو گواهی دهند.... ⚠️ 9⃣ یاد کن، روزی را که مجرمین می زنند وای برما این اعمالمان است، همه گناهان کوچک و بزرگ را درج کرده است. ⚠️ 0⃣1⃣ یاد کن، به زودی تو باید از عبور کنی « وان منکم الا واردها» ⚠️ 1⃣1⃣یاد کن، پروردگارت را که، بدون مترجم و رو در رو از تو می کند.... ⚠️ 🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
💢جمال السالکین آیت الله بهجت؛ 🔸 اگر انسان بداند اصلاح امور او به اصلاح عبادات و در رأس همه ی آنها نماز است ، کار تمام است . گر توحید ، ص ۱۸۴
سه ماهه بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش می‌پرسید: مطمئنی پسره دیگه؟ روزی که جواب اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم ... ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پله‌ها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد کل وجودمو گرفت... سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پله‌ها وایساده. نه زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد.... یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود... مادرشوهرم چشاش از ذوق می‌زد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم.. با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
سه ماهه بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش می‌پرسید: مطمئنی پسره دیگه؟ روزی که جواب اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم ... ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پله‌ها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد کل وجودمو گرفت... سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پله‌ها وایساده. نه زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد.... یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود... مادرشوهرم چشاش از خوشحالی می‌زد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم به‌در بردم.. با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5