eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
28هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دو روز از عید گذشت و من کماکان تنها بودم.نه دوقلوها بودن نه رایان... البته هرروز با دوقلوها تلفنی حرف میزدم ولی رایان فقط همون تلفن روز اول. میترسیدم بهش زنگ بزنم.یا...شایدم غرورم اجازه نمیداد. خلاصه هرچی که بود نتیجش این بود که من تمام روزهای عیدمو در بی خبری و دلتنگی سر میکردم. روز های پنجم ششم عید داشت سپری میشد ولی خبری از رایانی که به من قول داده بود روز دوم سوم میاد نبود... روزها میرفتم سر کار ولی چون عید بود خریدای مردمم کم شده بود و منم با خیال راحت کتابای تستمو میبردم و سرکار تست میزدم... بعد از کارم که یکراست میرفتم خونه و تا صبح تست میزدم. خواب شبانه روزم شده بود دو ساعت که ناخودآگاه رو کتابا بیهوش میشدم... خودمم نمیدونستم منی که نمیتونم برم دانشگاه چرا کنکور ثبت نام کردم و دارم تلاش میکنم! دوازده فروردین بود و فردا طبق گفته ی دوقلوها سیزده به در بود. کلی سفارش کردن که سیزده به در رو تنها نگذرونم و با رایان برم جایی.منم فقط در جواب حرفاشون مسخره بازی در می آوردم تا متوجه نبود رایان و تنهایی بیش از حد من نشن! سیزده به در هم اومد.اولش میخواستم مثل بقیه روزا به درسام برسم ولی هرکار میکردم نمیتونستم! نیم ساعت رو یک خط میموندم و فقط نگاش میکردم. کتابو بستم و بیخیال شدم. همونجور که رو زمین نشسته بودم سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم... اونقدر اسما و حسنا اصرار کرده بودن امروز تو خونه نشینم و اینقدر گفته بودن همه میان بیرون که وسوسه شدم منم برم بیرون ببینم چه خبره. مانتو شلوار ساده ی همیشگیمو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. دوقلوها راست میگفتن.انگار تنها کسی که تا الآن تو خونش مونده بود من بودم. خیابونا خیلی شلوغ بود... پارکا هم که دیگه جای سوزن انداختن نبود. حتی خیلیا تو بلوارا و میدونای شهر نشسته بودن! پارک شهر نزدیک خونه بود برا همین رفتم یه ساندویچ خریدم و رفتم پارک شهر. جا برای نشستن پیدا نمیشد. تمام نیمکتای پارک پر بود... سه بار پارک به اون بزرگی رو دور زدم و آخر روبروی دریاچه روی جدول کنار چمنا نشستم. مردمی که رد میشدن بعضیا هرازگاهی چپ چپ نگام میکردن ولی برام جالب بود که کسی بهم تیکه نمیندازه! قبلنا حتی وقتی با کریستن میرفتم بیرون پسرا ول کن نبودن و بعضا حرفایی میزدن که دلت میخواست لهشون کنی! ولی الان من تنها تو پارک به این درندشتی نشسته بودم و کسی چیزی نمیگفت... مطمئن بودم به خاطر وجود ارزشمند چادر و حجابمه... ناخودآگاه لبخند شیرینی زدم! امنیت حس خیلی خوبیه!... اصلا متوجه گذر زمان نبودم.فقط وقتی به خودم اومدم که کم کم داشت غروب میشد... از جا بلند شدم تا برم سمت خونه که صدای پسر بچه ای نظرمو جلب کرد.جیغ میزد و میگفت: +من فردا نمیرم مدررررسههههه!!! برگشتم نگاش کردم. چه گریه ای میکرد...یاد خودم افتادم.روزشماری میکردم تعطیلات عید تموم شه تا برگردم مدرسه. شبای سیزده به در برام حکم شب کریسمس رو داشت! با لبخند تلخی راه افتادم سمت خونه. اونقدر قدمامو آروم برمیداشتم که وقتی رسیدم به خونه هوا کامل تاریک شده بود. نمازمو خوندم و بعد از نماز شروع کردم به راز و نیاز و گریه... کار هرشبم بود و خدا چه خوب بود که گوش میداد... جانماز سفیدم که هدیه تولدم بود رو جمع کردم و بی حوصله نشستم رو مبل و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم! حوصله درس نداشتم... شامم چیزی نداشتم! تصمیم گرفتم برم بخوابم که زنگ آیفونو زدن. چیزی پیدا نبود فقط جعبه بود! گوشیو برداشتم و گفتم: _بله؟! +hi lady did you order pizza?!(سلام خانوم شما پیتزا سفارش داده بودین؟!) اول خواستم بگم نه و گوشی و بزارم سر جاش ولی صداش...لحنش... بی هوا جیغ زدم: _رااایااان... جعبه هارو آورد پایین و گفت: +بله؟!باز کن که اومدم... بی معطلی در رو باز کردم و رفتم تو اتاق تونیک و روسری مناسبی پوشیدم اومدم بیرون. بیرون اومدنم مصادف شد با فشرده شدن زنگ در توسط رایان. لبخند بزرگ روی لبم ارادی نبود... حس انسان نخستینیو داشتم که بعد سیزده روز داره از غار تنهاییش خارج میشه! در رو باز کردم که اول یه دسته گل اومد تو بغلم و بعد رایان قبل از تعارف من وارد شد! با چشمای گرد شده برگشتم سمتش و همونجور که در رو با پا میبستم گفتم: _تروخدا بیا تو! بیخیال همونطور که کفش در می آورد گفت: +قسم نده میام! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1