خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_دوم _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_سوم
امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد.
دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد.
حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند.
کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد.
چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد.
دلیل اشک هایش را نمی دانست.
اشک خوشحالی بود!
اشک تنهایی بود!
اشک بی....
خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟
از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند .
گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است.
امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در.
_سلام مهدی آقا.
_سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟
_نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم.
_مراحمین.
امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟
_سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟
_از احوال پرسیای شما.
_عه داداش. تیکه میندازی!؟
مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا.
_سلام مادر جون.
_سلام به روی ماهت.
_بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه.
_از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو.
همه به سمت پذیرایی حرکت کردند.
_ مامان، بابا نیستن؟
_چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم.
_باشه مادر برو التماس دعا.
بعد نماز همه دور هم نشستند.
_خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_چشم داداش جان الان میگم.
رو کرد سمت مادر و پدرش.
_مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟
_چرا باباجان هنوزم میگیم.
_خب اگه الان جور شده باشه چی؟
_جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟
_صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه.
مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟
_بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود!
_ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود،
_به همونه مادر.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سوم
رایان حق نداشت منو مسخره کنه...یکم که آرومتر شدم با گریه نالیدم:
_گفتی یه دختری رو دوست داری...گفتم باش...گفتی میخوامش گفتم باش...گفتی کمکم کن به دستش بیارم...گفتم باااش...مسخره بازی بود؟!فیلم بود؟!نمایشی بود!؟چرا رایان؟!هان؟!
هنوز جلو پام زانو زده بود.زل زد تو چشمامو گفت:
+نه مسخره بازی بود...نه فیلم بود...نه نمایش...من دختررو دوست دارم خیلی بیشتر از تصورات تو ولی تو الآن به جای کمک با من داری دختر مورد علاقه ی منو نابود میکنی...با جیغایی که توزدی فکر کنم حنجره ی عشقم پاره شد...
اشکم بند اومد...همینطور نفسم...
ناباور زل زده بودم به دهنش که خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+لیدی محترم...سرکار خانم الینا مالاکیان...بنده به شخص شاخص شما علاقه مندم...
آب دهنشو قورت داد.لحن صداشو نرمتر کرد و گفت:
+الینا...من فقط وقتی تو چشمای تو نگاه میکنم میتونم بقیه عمر و زندگیمو ببینم...باور کن حرفام الکی نیست و از ته دله...نمیدونم چی شد...چطور شد...فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم تو الینای سابق نیستی و تپش قلب منم منظم نیست...بزرگ شدی یهو...خانم شدی یهو...
مکثی کرد.شونه ای بالا انداخت و ناباور گفت:
+عاشق شدم یهو...عاشق نجابتت...حیات...چادرت...
حرفشو قطع کرد...سرشو انداخت پایین اما کمتر از ده ثانیه بعد سرشو آورد بالا و با لحن پر جذبه و غرور همیشگی گفت:
+با من ازدواج میکنی؟!
بی اراده زمزمه کردم:
_No!(نه!)...
نگاهشو تیز دوخت به چشمام:
+چرا؟!
با بغض گفتم:
_قبلنم گفتم...ما نمیتونیم باهم باشیم رایان...من...تو...تو مس...
انگشتشو گذاشت رو بینیشو گفت:
+هییییس...یادته گفتم انقدری دختررو دوست دارم که به خاطرش همه کار کردم؟!
سرمو تکون دادم که قطره اشکی چکید...
لبخند مهربونی زد:
+دختر مورد علاقه ی من مسلمون بود...منم دیوونش بودم...خواستم به خاطر اون مسلمون شم...واسم مهم نبود چه دینی داشته باشم...مهم این بود که به دختر مورد علاقم برسم...رفتم که مسلمون شم اما نشد...گفتن باید از صمیم قلبت این دین رو بخوای...چاره ای نبود...من دختررو میخواستم
...پس مجبور شدم به خاطر اون پا روی غرورم و عقیده هام بزارم و برم برای اولین بار در رابطه با دین عشقم تحقیق کنم...اوایل فقط به خاطر عشقم تحقیق میکردم ولی بعد یواش یواش خودم کنجکاو شده بودم...دیگه کاری با این نداشتم که تو مسیحی یا مسلمون...من قرار بود روز دوم سوم عید برگردم پیشت ولی به خودم قول داده بودم وقتی تکلیفم با خودم مشخص شد برگردم...تمام مدتی که تهران بودم تحقیق کردم...حتی از قبل از رفتن به تهران...دین خوبی بود...رفته رفته بهش علاقه مند شدم ولی شک داشتم...میترسیدم پشیمون شم...تا اینکه دیشب وقتی به تو گفتم...گفتی عالیه و هیچ وقت پشیمون نمیشی...تورو کردم الگو خودم...دیدم تو تمام سختیارو قبول کردی با لذت پس چرا من نکنم؟!...
باورم نمیشد...
خدای من...به گوشام اطمینان نداشتم...به چشمامم اعتماد نداشتم...حتی میترسیدم پلک بزنم...اگه پلک میزدم و همه چی محو میشد چی؟!
اگه پلک میزدم و از خواب میپریدم چی؟!
نه نه...بزار حداقل جوابشو بدم بعد از خواب بپرم.گل رو بالاتر گرفت و خواهشی گفت:
+الینا؟!با من ازدواج میکنی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره...باشه...
هم میخندیدم...هم گریه میکردم...
رایان که از گیجی من خندش گرفته بود بلند خندید و گفت:
+چرا گریه میکنی؟!
میون خنده و گریه گفتم:
_ینی تو الآن...
حرفمو قطع کرد و گفت:
+من مسلمانم!...
من...
دال و...
واو و...
سین و ٺِ دارم تورا...
بفہم...!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1