خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نودم کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید د
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_یکم
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید.
_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.
_بعد این همه مدت اومدین که چی؟
_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...
_فقط چی؟
_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.
_استخاره؟؟؟؟
_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت
_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟
_ یه حاج آقایی تو مسجد.
حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟
و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد
_غلط کردم حالا چیکار کنم؟
_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.
این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.
و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.
"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_یکم
امیر با تعجب نگاش کرد که الینا متوجه سوتیش شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
_اممم...ینی...
لبشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید...
سرشو بالا آورد و سعی کرد با آرامش جواب بده:
_منظورم اینه که...من...خیلی شکه شدم...میشه فک کنم...ینی آخه...
امیر که متوجه دستپاچگی الینا شده بود به کمکش رفت و گفت:
+بله البته...تا هروقت خواستین میتونین فکر کنین...فقط الینا خانوم به این توحه داشته باشین که من برخلاف خیلی از خواستگاراتون از تمام شرایط زندگیتون با خبرم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم...باعث افتخار وبالندگیمم میشه خانومی مثل شما...
ادامه ی حرفش با نشستن دستی روی شونش قطع شد و مجبور شد به پشت سرش نگاه کنه...
صدای جدی و کمی خشن صاحب دست بلند شد:
+میگفتی!!!...
الینا با شنیدن صدا به عقب برگشت و با هین بلندی گفت:
_رایان...تو...تو اینجا چکار...
رایان با نگاه خصمانه ای برگشت سمت الینا.انگشت اشارشو روی بینیش قرار داد و گفت:
+هییس تو هیچی نگو این آقا داشت ادامه میداد...
برگشت سمت امیرحسین و گفت:
+میفرمودین...
امیر عصبی از دست این پسرعمه ی سمج تازه از راه رسیده گفت:
+حرفامون خصوصی بود!
رایان پوزخندی زد وگفت:
+عههه...نه بابا!!
بعد انگشت تهدیدشو جلو امیر تکون داد و گفت:
+ببین آقا پسر این خانم هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که تو از شخص خودش خواستگار کنی!
امیرحسین با متانت انگشت رایانو از جلو صورتش پایین آورد و گفت:
+نکنه کس و کارش شمایی؟!
رایان گردنی کج کرد و گفت:
+شک داشتی؟!
امیر با لبخند حرص درآری گفت:
+تو انگار زیادی مطمئنی!!!
رایان خواست حرفی بزنه که الینا با صدای بلند گفت:
_Rayan...enough...stop(...رایان...کافیه ...بس کن...)
رایان هم با صدای بلندی داد زد:
+you should stop...why are you here?!what the hell are you doing here?! (تو باید بس کنی...چرا اینجایی؟!چه غلطی میکنی میکنی اینجا)
امیرحسین که فهمیده بود رایان جی میگه زد تخت سینشو گفت:
+هی آقا مراقب حرف زدنت باشا!
رایان تلخ تر از امیر جواب داد:
+و اگه نباشم؟!...
اینبار قبل از اینکه امیرحسین جوابی بده الینا داد زد:
_بسههه...
نگاشو بین پسرا چرخوند و گفت:
_گفتم بسه...
بعد نگاهی به رایان انداخت:
_تو!اینجا چی کار میکنی؟!
رایان با اخم نگاهش کرد:
+خودت اینجا...
_به تو ربطی نداره...دوباره منو تعقیب کردی؟!آره؟!
رایان که یاد دلیل تعقیبش افتاده بود آرومتر شد و با مظلومی گفت:
+توضیح میدم برات...
الینا دست به سینه ایستاد:
_میشنوم!
رایان نگاه خصمانه ای به امیرحسین کرد و گفت:
+الآن نه...میخوام تنها باهات حرف بزنم...
الینا نگاهی به رایان نگاهی به امیر انداخت و با آرامش بیشتری گفت:
_آقا امیرحسین...حرفامو...
امیر نگاه خصمانه ای به رایان انداخت و با عصبانیت پرید وسط حرف الینا:
+منتظر جوابتون میمونم...
بعدهم قدمی به سمت عقب برداشت و با گفتن یا علی اونارو ترک کرد...
اگه دست خودش بود قبلش بلایی سر رایان می آورد و بعد میرفت!
هردفعه خواست با الینا حرف بزنه رایان خودشو انداخته بود وسط...
دل خوشی از این مزاحمه به اصطلاح پسر عمه نداشت...
نمیدونست چرا رایان رو ته قلبش مثل یه رقیب حس میکرد!
اما هردفعه بعد از این حس به خودش امید میداد《رایان یه پسر مسیحیه و الینا دختر مسلمون》
الینا هنوز محو راه رفته ی امیرحسین بود و در دل فکر میکرد:خدا کنه ناراحت نشه از دستم!!!
رایان با اخم جلوی الینا ایستاد و گفت:
+رفت!!!به چی زل زدی؟!نکنه دلتنگش شدی؟!...
الینا بی حرف پوزخندی زد که رایان با حرص گفت:
+ماشین اونوره میای؟!...
👈یڪ نامہ نوشتم بہ تو با این مضموݧ:
من عاشقتم و گواه من این دل خوݧ
تو ساده و بے تفاوٺــ اما...گفتے:
از اینڪہ بہ من علاقہ دارے ممنوݧ👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1