eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
28هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته دلم گرفته این همه چراخ تویه شهر 😔 😞هیچ کدوم چشمو روشن نمیکنه ⛔️⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ‍ 🍃🌹وقتی ناراحتی، ميگن خدا اون بالا هست... وقتی نا اميدی، ميگن اميدت به خدا باشه وقتی مسافری، ميگن خدا پشت و پناهت وقتی مظلوم واقع باشی، ميگن خدا جای حق نشسته وقتی گرفتاری،ميگن خدا همه چيو درست ميکنه وقتی هدفی تو دلت داری ميگن از تو حرکت از خدا برکت پس وقتی خدا حواسش به همه و همه چی هست..ديگه غصه چرا؟؟🌹🍃 🌹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ساعت نه رب صبح سال تحویل بود... ساعت هشت بلند شدم سفره ی قشنگی انداختم،حمام رفتم،یکی از بهترین لباسام که سارافن سبز رنگی بود رو با شلوار سفید پوشیدم و نشستم کنار سفره. درسته کسی نبود ولی خودم که بودم.برای دل خودمم که شده بود سفره انداختم... هندزفری گوشیمو وصل کردم و اونقدر سرچ رادیو رو زدم تا بالاخره یه فرکانس رو گرفت... قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن... آخ که چه آرامشی تزریق میکرد... بعد از تموم شدن سوره دعای یا مقلب القلوب رو خوندم.این دعا رو چند روز پیش دوقلوها یادم داده بودن.بعد از اون شروع به دعا کردن کردم که وسط دعاهام سال تحویل شد و صدای توپ از رادیو پخش شد. لبخند شوری زدم... اشکام میریخت ولی میخندیدم... اشکام از سر دلتنگی بود و خندم به خاطر تحولی که امسال رخ داده بود. امسالم هم خوب بود هم بد... امسالم پر از خاطره بود...خاطره های شیرینی مثل با رایان بودن...کاش میشد تحویل ندم امسالم رو... چند لحظه ای با اشک و لبخند زل زده بودم به آینه و بعدش عکس خانوادگیمونو برداشتم و به همه تبریک گفتم: _hey every one...(سلام به همه) بغضمو قورت دادم و ادامه دادم: _happy new year...(سال نو مبارک) رو کردم سمت عکس عمه نادیا و گفتم: _I know I know this is not ouuur new year...but you have stand me...(میدونم میدونم این سال جدید مااا نیست ولی شما باید منو تحمل کنین) چشمکی زدم و سمت بابا گفتم: _hey dad...I miss you.happy new year...please forgive me for every thing...(سلام بابا...دلم برات تنگ شده.سال نو مبارک...لطفا منو به خاطر همه چی ببخش...) قطره اشکی چکید روی عکس. به زور لبخندی زدم. عکسو بوسیدم وگفتم: _much love...your bad girl Elina...(با عشق فراوان...دختر بد شما الینا...) عکس رو گذاشتم کنار سفره که گوشیم زنگ خورد... گوشیو برداشتم...با دیدن اسم رایان لبخند بزرگی رو لبم نشست... جواب دادم: _سلام رایان... صدای شادش پیچید تو گوشم: +سلام الی...خوبی؟! _ممنون... ثانیه ای سکوت کردم که هردو باهم گفتیم:عیدت مبارک!!! بعد هم هردو زدیم زیر خنده... وسط خنده گفتم: _یادت بود؟! +البته!.. لبخند بزرگی زدم.کاش لبخندمو میدید... +سفره هم انداختی؟! ابرویی بالا انداختم که خب اون نمیدید: _فکر کن ندازم... +مثل هرسال خوشکله؟! خودشیفته گفتم: _البته... +اوه اوه...جمعش نکن منم بیام ببینم... _باشه...ولی تو کی میای مگه؟! +شاید فردا پس فردا... ته دلم کمی گرم شد: _باشه... میترسیدم سوالمو بپرسم: _رایان؟! +جان؟! با این حرفش داغ کردم...خوب که نبود...سکوتم که طولانی شد گفت: +بله الینا!؟ با من من گفتم: _چ...چه خبر؟! منظورمو فهمید که بعد از دقیقه ای سکوت گفت: +سلامتی... فهمیدم...تا تهشو خوندم...نظر بابا عوض نشده بود... با صدایی که میلرزید گفتم: _مناسبت امروزو یادشون بود؟! +بود ولی اهمیت ندادن...حتی بابا رفته سرکار! پوزخند تلخی زدم: _تو چرا نرفتی؟! +چون امروز عیده! بعد با صدایی که سعی میکرد برا تغییر روحیه من شاد باشه گفت: +راستی الینا منم امسال سفره انداختم تو اتاقم... سعی کردم حالا که اون شاده منم شاد به نظر بیام: _اووو.واقعا؟!چه شکلیه؟! +یه تنگ کوچولو با ماهی.یه دونه از این علفا...چی بود اسمش؟! با خنده گفتم: _سبزه! +هاان آره آره...همون که سبزه...اسمش چیه؟! قهقه ای زدم و گفتم: _دیوونه اسمش سبزه هست!!! چند لحظه ای سکوت کرد که مجبور شدم صداش کنم تا به حرف بیاد: _رایان؟!هستی؟! با صدایی که دیگه شیطنتی درش موج نمیزد گفت: +دیدی خندوندمت؟! باز داغ کردم... هول و دستپاچه گفتم: _رایان کاری نداری؟!من باید برم! +نه برو...مواظب... حرفشو قطع کردم و مثل روز رفتنش گفتم: _خودم...هستم... +خوبه...خدافظ... _خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مجبورش کرد در رو بار دیگه باز کنه و بپرسه: _چیزی برا خوردن داریم؟! +برو تو آشپزخونه سوسیس درست کن... پوفی کشید و در روبست... چقدر دلش هوای ماکارونی شل و ول الینا پز کرده بود... ماهی و سبزه رو برد تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش به آشپزخونه رفت... 🍃الینا جمعه بود ولی چون دوروز دیگه عید بود و مغازه شلوغتر از همیشه مجبور بودم امروز هم برم سرکار البته تا ساعت یک. ظهر خسته از سرکار اومدم کیک شکلاتی که به عنوان ناهار خریده بودمو خوردم و شروع کردم به گردگیری خونه و خونه تکونی کردن. بعد از اینکه کارم تموم شد برای رفع خستگی روی مبل نشستم که فکری به سرم زد. هیچ دلم نمیخواست سال تحویل تنها باشم درسته رایان نبود ولی حداقل دوقلوها که بودن! سریع یه روسری و چادر سرم کردم رفتم پایین. زنگ در رو که زدم چند ثانیه بعد صدای پاهایی معلوم بود یکی داره میاد در رو باز کنه.اما بر خلاف انتظارم جای اینکه در باز بشه صدای پا دور شد و بعد صدای امیرحسین به گوش رسید: _دخترا...با شما کار دارن... آهی کشیدم و چشمامو بستم.تو دلم زمزمه کردم: _ببخشید امیرحسین! با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم. اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.بعد از اینکه جوابشونو دادم دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم: _اومدم دعوتتون کنم. اسما چشماشو درشت کرد و گفت: +ژووون شام غذای سوخته ی الی پز داریم! خنده ای کردم و در حالی که سعی میکردم مثلا اخم کنم گفتم: _کوفت!نخیر امشب خونه خودت بمون غذای مامان پز بخور.من میخوام عید سال تحویل دعوتتون کنم. نگاه هردو کمی گرفته شد و حسنا گفت: +سال تحویل چرا؟! _چرا که نه؟!من تنهام بیاین باهم باشیم. اسما:آخه راستش الینا ما داریم میریم تهران... با ذوقی کور شده و قیافه ای محزون گفتم: _تهران چرا؟! حسنا با ناراحتی جواب داد: +میدونی که خانواده مادریم تهرانن.سال تحویلا ما با اوناییم! آهی کشیدم و حرفشو تایید کردم که اسما برای اینکه مثلا کمی امید بهم بده گفت: +چرا رایانو دعوت نمیکنی؟! اونا هنوز نمیدونستن که رایان تهرانه...دوماه بود هیچ حرفی از رایان و امیرحسین نزده بودیم... _رایان؟!اممم... حسنا با حالت مشکوکی پرسید: +الینا رایان شیراز نیس نه؟! هول شدم: _چطور؟! +پس حدسم درست بود...خب اینجور که نمیشه تو تنها بمونی...توهم باهامون میای تهران... سریع گفتم: _چی میگی تو دیوونه شدی؟!کجا بیام من...نخیر من اینجا تنها نمیمونم... اسما:پس ما نمیریم... کمی عصبانی گفتم: _بیخود میکنید...برید...منم تنها نیستم...زنگ میزنم به رایان شاید تونست بیاد...الآنم من خیلی کار دارم باید برم بالا...مواظب خودتون باشین خب؟! حسنا:باشه...تو هم مواظب خودت باش...تنها هم نمون...قول؟! _قول...راستی...کی میرید؟! اسما:فردا صبح... لبخندی زدم و هردو رو بغل کردم و بعد از خداحافظی به طبقه خودم رفتم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚 ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺 نیایش صبحگاهی الهی پیوند میزنم روحم را به روحت قلبم را به قلبت ذهنم را به ذهنت هر لحظه از تو هدایت می‌طلبم الهی گره میزنم تقدیرم را به خواست و اراده‌ات و قدرشناسی میکنم از تقدیر الهی‌ات بارالهی امروز دل هایمان را پرازمحبت دست هایمان را پراز بخشندگی لحظه هایمان را پر از آرامش و خانه هایمان را پراز حس خوشبختی بگردان 🌷پروردگارا........... قرار دلهاے بیقرار ما باش ... فراوانے را در زندگے ما جارے کن ... حضورمان را پرمعنا کن .. وجودمان را لبریز آرامش کن ... ثروتمان را فزونے بخش ... قلبهایمان را سرشار از عشق کن ... کلاممان را لبریز محبت کن ... انسانیت مارا کامل کن ... ایمان مارا زیاد گردان... ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکے ... سد مشکلات را شکسته... محبت ها رافزونے ... دلهاے مارا پاک کن از آلودگے هابگردان ای پروردگار مهربانم... 🌷"آمین "یا رب العالمین 🌷 🌷 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ انقدرتلاش مى كنم انقدرصبورى مى كنم تابه هدفم برسم وقتى پشتوانم خداباشه ديگه ازچى نگران باشم؟؟ خداياخودت شاهدى همين !!! ⃟🌸
🌸 ‍ 📿 خدایم دل خوشم با غزلی تازه همینم ڪافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم ڪافی ست قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی ڪه ڪنارت بنشینم ڪافی ست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم ڪافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی ڪن من همین قدر ڪه گرم است زمینم ڪافی ست من همین قدر ڪه با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم ڪافی ست فڪر ڪردن به تو یعنی غزلی شور انگیز ڪه همین شوق مرا، خوب ترینم! ڪافی ست ...☘ 
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🦋」 ‍ تمامِ دردها روزے درمان میشوند، تمام سختیها روزے در سیاهیِ شب ناپدید میشوندُ چشمانمان طلوعی دوباره را نظاره خواهد کرد من به آمدنِ روزهای خوب امید دارم 🌸❤️ امّا خداےِ من این روزها در میانِ تمام لحظه هاے پُر انبوه،بین تمامِ نگرانیها و دل گرفتگیها تو کنارم باش،میدانی خداےِ من میخواهَم مرهم این روزهایم باشیُ صدای لرزانم را بشنوے،دلم یک حامی میخواهد که در کنارش آرام بگیرم که تنها تویی آرامشِ لحظه هاے بیقراری😔 🌹💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ‍ قایقت اگرشکست،باشد ! دلت نشکند! دلی نشکنی. اگر پارویت را آب برد،باشد! آبرویت را آب نبرد! آبرویی کسی رانبری. اگر صیدت از دستت رفت،باشد! امیدت ازدست نرود! وامیدکسی را ناامید نکنی. هرگزتسلیم نشو چون خدا با ماست! هیچ وقت نگو از ماست که برماست بگو خدا با ماست. خداروشکرکن وازنو شروع کن چراکه ماهی رو هروقت ازآب بگیری تازه است 🌸
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 ‍ من از عمق وجودم خدایم را صدا کردم نمی دانم چه میخواهی ولی برای تو برای رفع غمهایت برای شفاءی بیمارت برای قلب زیبایت برای آرزوهایت به درگاهش دعا کردم میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد یقین دارم دعا درحق دیگری اثر دارد پس دست به دعا شویم واز ته دل همدیگر رادعا کنیم 🌸🌹
هدایت شده از 📢
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اگر تنها باشی، شیطان تو را می‌خورد🔸 چرا باید انسان عضو یک مجموعه شود؟ به خاطر اینکه شیطان متشکل است. شیطان لشکر دارد. تو اگر تنها باشی، تو را می‌خورد! یک انسان در مقابل یک لشکر شکست می‌خورد. چون شیاطین متشکل هستند و شما باید در مقابل شیاطین، تشکیلات داشته باشید. هیئت، تشکیلات مقاومت در مقابل شیاطین است. مگر می‌شود شما عضو هیئت باشید و حق عضویت ندهید؟ اگر ندادی بیرونت ‌می‌کنند. خب حق عضویت چیست؟ اینکه یکی دیگر را هم بیاوری در هیئت. این حق عضویت تو است. یکی تو را آورده، تو هم یکی را بیاور. یکی به تو آنقدر گفت، تا تو را آورد اینجا. تو هم باید آنقدر بگویی تا یکی دیگر را اینجا بیاوری.
هدایت شده از 📢
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🙏دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏ مند سازى 💐 تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات 💐
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا تنها روزنه امیدی است که هیچ گاه بسته نمی شود … تنها کسی ایست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد … با پای شکسته هم می توان سراغش رفت … تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد … تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند … وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید … وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود … و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن … خدایا عاشقتم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🦋」 ╰ ‍ ‏ من خدایی دارم که عاشقانه هوای بی پناهی ام را دارد به من سخت می گیرد تا سرسخت شوم ، خودم را باور کنم ، و روی پای خودم بایستم . گاهی رهایم می کندتا گم شوم و از دور مراقب است تا ببیند چطور مسیرم را پیدا می کنم وهرکجا که لازم شد دستانم را می گیرد وهدایتم می کند ، بی آنکه حواسم باشد خدایاشکرت که مراقبمان هستی 🌸
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 تذکرات جدی خداوند اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠لا یسخر قوم من قوم 👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.» 💠ولا تلمزوا انفسکم 👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠ولا تنابزوا بالالقاب 👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید. اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠و انفقوا فی سبیل الله 👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠و بالوالدین احسانا 👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.» اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠اجتنبوا کثیرا من الظن 👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید»
✨﷽✨ 💠داستان کوتاه💠 ✍عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 🔅امام جعفرصادق(عليه‌السلام): عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند. 📚اصول کافی، ج ۳، ص۲۶ ‌
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دو روز از عید گذشت و من کماکان تنها بودم.نه دوقلوها بودن نه رایان... البته هرروز با دوقلوها تلفنی حرف میزدم ولی رایان فقط همون تلفن روز اول. میترسیدم بهش زنگ بزنم.یا...شایدم غرورم اجازه نمیداد. خلاصه هرچی که بود نتیجش این بود که من تمام روزهای عیدمو در بی خبری و دلتنگی سر میکردم. روز های پنجم ششم عید داشت سپری میشد ولی خبری از رایانی که به من قول داده بود روز دوم سوم میاد نبود... روزها میرفتم سر کار ولی چون عید بود خریدای مردمم کم شده بود و منم با خیال راحت کتابای تستمو میبردم و سرکار تست میزدم... بعد از کارم که یکراست میرفتم خونه و تا صبح تست میزدم. خواب شبانه روزم شده بود دو ساعت که ناخودآگاه رو کتابا بیهوش میشدم... خودمم نمیدونستم منی که نمیتونم برم دانشگاه چرا کنکور ثبت نام کردم و دارم تلاش میکنم! دوازده فروردین بود و فردا طبق گفته ی دوقلوها سیزده به در بود. کلی سفارش کردن که سیزده به در رو تنها نگذرونم و با رایان برم جایی.منم فقط در جواب حرفاشون مسخره بازی در می آوردم تا متوجه نبود رایان و تنهایی بیش از حد من نشن! سیزده به در هم اومد.اولش میخواستم مثل بقیه روزا به درسام برسم ولی هرکار میکردم نمیتونستم! نیم ساعت رو یک خط میموندم و فقط نگاش میکردم. کتابو بستم و بیخیال شدم. همونجور که رو زمین نشسته بودم سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم... اونقدر اسما و حسنا اصرار کرده بودن امروز تو خونه نشینم و اینقدر گفته بودن همه میان بیرون که وسوسه شدم منم برم بیرون ببینم چه خبره. مانتو شلوار ساده ی همیشگیمو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. دوقلوها راست میگفتن.انگار تنها کسی که تا الآن تو خونش مونده بود من بودم. خیابونا خیلی شلوغ بود... پارکا هم که دیگه جای سوزن انداختن نبود. حتی خیلیا تو بلوارا و میدونای شهر نشسته بودن! پارک شهر نزدیک خونه بود برا همین رفتم یه ساندویچ خریدم و رفتم پارک شهر. جا برای نشستن پیدا نمیشد. تمام نیمکتای پارک پر بود... سه بار پارک به اون بزرگی رو دور زدم و آخر روبروی دریاچه روی جدول کنار چمنا نشستم. مردمی که رد میشدن بعضیا هرازگاهی چپ چپ نگام میکردن ولی برام جالب بود که کسی بهم تیکه نمیندازه! قبلنا حتی وقتی با کریستن میرفتم بیرون پسرا ول کن نبودن و بعضا حرفایی میزدن که دلت میخواست لهشون کنی! ولی الان من تنها تو پارک به این درندشتی نشسته بودم و کسی چیزی نمیگفت... مطمئن بودم به خاطر وجود ارزشمند چادر و حجابمه... ناخودآگاه لبخند شیرینی زدم! امنیت حس خیلی خوبیه!... اصلا متوجه گذر زمان نبودم.فقط وقتی به خودم اومدم که کم کم داشت غروب میشد... از جا بلند شدم تا برم سمت خونه که صدای پسر بچه ای نظرمو جلب کرد.جیغ میزد و میگفت: +من فردا نمیرم مدررررسههههه!!! برگشتم نگاش کردم. چه گریه ای میکرد...یاد خودم افتادم.روزشماری میکردم تعطیلات عید تموم شه تا برگردم مدرسه. شبای سیزده به در برام حکم شب کریسمس رو داشت! با لبخند تلخی راه افتادم سمت خونه. اونقدر قدمامو آروم برمیداشتم که وقتی رسیدم به خونه هوا کامل تاریک شده بود. نمازمو خوندم و بعد از نماز شروع کردم به راز و نیاز و گریه... کار هرشبم بود و خدا چه خوب بود که گوش میداد... جانماز سفیدم که هدیه تولدم بود رو جمع کردم و بی حوصله نشستم رو مبل و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم! حوصله درس نداشتم... شامم چیزی نداشتم! تصمیم گرفتم برم بخوابم که زنگ آیفونو زدن. چیزی پیدا نبود فقط جعبه بود! گوشیو برداشتم و گفتم: _بله؟! +hi lady did you order pizza?!(سلام خانوم شما پیتزا سفارش داده بودین؟!) اول خواستم بگم نه و گوشی و بزارم سر جاش ولی صداش...لحنش... بی هوا جیغ زدم: _رااایااان... جعبه هارو آورد پایین و گفت: +بله؟!باز کن که اومدم... بی معطلی در رو باز کردم و رفتم تو اتاق تونیک و روسری مناسبی پوشیدم اومدم بیرون. بیرون اومدنم مصادف شد با فشرده شدن زنگ در توسط رایان. لبخند بزرگ روی لبم ارادی نبود... حس انسان نخستینیو داشتم که بعد سیزده روز داره از غار تنهاییش خارج میشه! در رو باز کردم که اول یه دسته گل اومد تو بغلم و بعد رایان قبل از تعارف من وارد شد! با چشمای گرد شده برگشتم سمتش و همونجور که در رو با پا میبستم گفتم: _تروخدا بیا تو! بیخیال همونطور که کفش در می آورد گفت: +قسم نده میام! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚 ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هدایت شده از 📢
🙏 به نماز که می رویم: ❣ : ملـاقات با خداست! برای این ملاقات آماده شو؛ عطری بزن، لباسـی عوض کن، مسواکی بزن، سجاده قشنگی پهن کن، آراسته و شیـ🎀ــک توی این جلسه ی دونفره حاضر شو.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا