عُـرف
بسان عاشقان میپرستم تو را ای مقدّسترین بت عالم!
دست روزگار مرا در جایی نشاند که خواه ناخواه پشت هر کلامی إن قلت و قلتی مطرح شود. روز هایم با جدال و شبهایم با ثم ماذا سپری شد. روز اول آویزهی گوشم کرد که نحن ابناء الدلیل و همین برای گردن کشی های عرفی و علمی کافی بود.عشق اما ماجرایش فرق میکرد. قصهی آشنایی من و تو در پی دلیل و قاعده نبود. تو معشوق علی الاطلاق بودی و من بیچارهی نیمنگاهت
گویی هر دلیل و برهانی بر این حب، هیچ نیفزود الا سردرگمی
تو، تو هستی و همین کافیست برای عاشق بودنم
مبتلای تسکین درد
۱- در عهد ازل نوشت که تو فانی هستی و فانی محتاج. محتاج کمبود دارد و لاجرم در پی جبران درد کمبود است. برای تسکین این درد، دست به هر دستگیرهای میبرد تا حیاتش تضمین شود. چرا که حیات، راه بقاست و حیات است که خسران شکن است.
دو: مرحوم مصباح در جایی مینویسد: سعادت، لذّت پایدار است و اگر ممكن باشد كسی در زندگی همیشه لذّت ببرد، او كاملاً سعادتمند است؛ ولی از آنجا كه زندگیِ خالی از درد و رنج وجود ندارد میتوان گفت: سعادتمند در این جهان كسی است كه لذّتهای وی از نظر كیفیت یا كمیّت بر درد و رنجهایش برتری و فزونی دارد و در آن، دو ویژگی لحاظ میشود: 1. برتری كیفی، 2. دوام كمی.
سه: خدمتش رسیدم تا از کلامش بهرهای ببرم. بحث آمد بر سر لذت و اینکه اصلا لذت چیست. آخر الامر فرمود: در مادیات لذت نیست. هر چه هست تسکین درد است.
چهار: مصحف میزنم و آیه میآید:
و ما اوتیتم من شیء فمتاع الحیاة الدنیا و زینتها و ما عند الله خیر و ابقی افلا تعقلون
آنچه به شما داده شده، خوشیهای زودگذر زندگی دنیا و زرقوبرق آن است؛ درحالیکه آنچه پیش خداست، بهتر است و ماندگارتر. پس چرا عقلتان را بهکار نمیاندازید؟!
عُـرف
مبتلای تسکین درد ۱- در عهد ازل نوشت که تو فانی هستی و فانی محتاج. محتاج کمبود دارد و لاجرم در پی ج
قال مولانا الخمینی:
آفت انسان، هوای نفس انسان است و این در همه هست، سرچشمه میگیرد از آن فطرت توحید.
فطرت، فطرتِ توحید است، فطرتِ کمال طلبی است. کمال مطلق را انسان میطلبد، خودش نمیفهمد، خیال میکند که مقام میخواهد، لکن وقتی بهش رسید، میبیند این هم نیست. همه عالم را اگر چنانچه جمع کنند و به دست انسان بدهند، قانع نیست.
اللّهُمَّ بارِكْ لَنا فِی رَجَبٍ وَ شَعْبانَ
وَ بَلِّغْنا شَهْرَ رَمَضانَ
وَ أَعِنَّا عَلَی الصِّیامِ وَ الْقِیامِ
وَ حِفْظِ اللِّسانِ، وَ غَضِّ الْبَصَرِ
وَ لا تَجْعَلْ حَظِّنا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ
هدایت شده از الفلاممیم
به تمنای زلف، شهر به شهر میگردم. ماه به ماه منتظر میمانم. به استقصا کتب را تورق کردم بلکه ردی ز آن تیغ ببینم، به قربان آن ابرو. سال گذشت و رسید به ماه جنابتان. بیشترِ مغربها زیارت تمثال حضرتتان، به لحظاتی قسمت ماست. تا پله برقی برسد پایین خیره به تمثال ذکرم است:«ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم/ تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین ما را».