eitaa logo
" عــشـاق‌ الحــسـیـن "
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
7 فایل
‌‌ |⋆🌱فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا🌱⋆| . تـأسیس : ۱۴۰۲.۹.۳ . - @seyyedona128 :ارتبـٓـاط 📞 . کـُـپـی ؟ حـلالت رفیــق 🌸✨ ^^ . |• الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج •| . _'🍃𝟏𝟐𝟖🍃'_ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ توی کل زندگیم انقدر گریه نکرده بودم. چشام به خودشون اشک ندیده بود. حتا وقتی مامان هم مرد انقدر گریه نکرده بودم. دروغ چرا کلا ادم بی تفاوتی بودم توی کل زندگیم دمبال این بودم چطور باکلاس باشم کدوم مد فلان میاد و برند محصول جدید تولید کرده. تا خرخره خودمو توی مد و مدگرایی خفه کرده بودم. با کلاسی رو توی این می دیدم که مانتوی کوتاه بپوشم هر چی کوتاه و جذب تر که زیبایی هامو به چشم بیاره باکلاس تر! باکلاس تر به چه قیمت؟ به قیمت عمومی کردن خودم توی چشم مردم و بی ارزش کردن خودم پیش خدا! واژه خدا. خدایی که تا به امروز انقدر درک نکرده بودم . اصلا من قبول نداشتم خدایی هست! چقدر من احمق ام. با فکر حماقت هام بیشتر گریه ام می گرفت. دلم به حال خودم و اعمالم می سوخت. دنبال مقصر می گشتم. مقصر کی بود؟ بابام که همیشه تو گوشم فرو می کرد دین و مذهبی بودن یعنی عقب موندگی؟ یعنی خرافات؟ یا مامانی که هیچ وقت ندیدمش و همیشه درگیر مادیات بود؟ یا خودم که ... نمی دونستم کدوم از کار های خودمو بگم. هر کدوم توی ذهنم مثل یه فیلم تداعی می شد برام. خیلی جاها خدا به کمکم اومده بود دست شو برام دراز کرده بود و من هر بار با بی تفاوتی هام دستشو پس زده بودم. اخری رو که تمام کردم چشام نمی دید. تار می دید بس که گریه کرده بودم. مخصوصا برای کتاب دیدم که جانم می رود. یک پسر ۱۵ ساله می ره جنگ واسه ناموس ش و من ۱۸ ساله حتا هنوز معنا و مفهوم درست ناموس رو نمی دونم. اون انقدر ابرو و عزت پیش خدا داره که توی ۱۵ سالگی شهید می شه و من توی ۱۸ سالگی تازه قراره به راه بیام. واقا خدا اصلا منو می خواد؟ امیدی به قبول کردن من هست؟ هزار تا سوال توی ذهنم نقش بست.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون . حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام! هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت. از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم: - سلام . با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت: - سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟ اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود. لب زدم: - نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟ یکم این پا و اون پا کرد و گفت: - خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر.. بی طاقت گفتم: - نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام . نفس شو رها کرد و گفت: - باشه بیاین به ادرس.. باشه ای گفتم و قطع کردم. روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر. حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود. همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم. حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم! فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش: - نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ. چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن. حتما فکر می کردن خود درگیری دارم . حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود! عصبی بودم! از کی ! چرا! چطور! فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود. سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم. جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت. وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد. پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم: - من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی. سری تکون داد و گفت: - سلام . تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم: - یادم رفت سلام . سری تکون داد و گفت: - خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس. ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم. با مکث نشست و راه افتاد. پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی. متعجب گفتم: - عمده فروشی؟! از سوال م جا خورد و گفت: - نه. متعجب گفتم: - پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟ با حرف ش گیج تر شدم: - شما هر طور مایل هستید فکر کنید. شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد. یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد. یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم! متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم: - اخه من نمی شناسمشون. نیک سرشت خندید و گفت: - شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون. سری تکون دادم و جلو رفتم. کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند. سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم: - شهید احمد پلارک. نشستم و گفتم: - این شهید. نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت: - به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال. بهش چشم دوختم و گفتم: - چرا بعد از ۱۳ سال؟ خواست چیزی بگه که گفتم: - وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده. باز هم نیک سرشت خندید و گفت: - نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟ یکم فکر کردم و گفتم: - 13 رو بگو. سری تکون داد و گفت: - من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید. بی پروا گفتم: - اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه . سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود. برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم: - حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست. دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن: -شهید سید احمد پلارک، اسم اصلی‌اش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه. از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت می‌کرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)می‌کرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت می‌کرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد. یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین با حالت دو و سریع حرکت کرد. بهت زده داشتم نگاهش می کردم ببینم دقیقا داره چیکار می کنه! متعجب گفتم: - یعنی چی! این کارا چیه؟ انگار که دیگه کم اورده بود و فهمیده بود تا نگه من دست از سرش بر نمی دارم . اروم و در حالی که نگاه ش به جلوش بود گفت: - یه خونه هایی هست توان مالی شون خیلی پایینه باید قیمت های گرون سخته بخوان چیزی تامین کنن! هر ماه در حد توانم برای اون ۱۰ خانواده ای که می شناسم خرید می کنم همین! بهت زده از رفتارش روی صندلی وا رفتم. به بیرون نگاه کردم. من کجا تو زندگی سیر می کردم و این کجا سیر می کرد. دوباره نگاهم افتاد به بسته های غذا با صدای پر از بغض گفتم: - دلیل تون از این کار چیه؟ از حالت صدام جا خورد و سرعت ش یکم اومد پایین اما یکم بعد به همون روال برگشت و گفت: - خوب ببنید اگر ما به فکر هم وطن خودمون نباشیم که انسان نیستیم! نه هم وطن بلکه همه چطور می تونم ببینم من شام شب دارم ولی اونا نه! واقا قلب ادم به درد میاد میدونم کار من هیچی نیست! ولی حداقل در حد توان م می تونم کمک کنم و دل مو اروم کنم. بغض م ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه. بار چندم بود توی امروز گریه می کردم نمی دونم! شده بودم مثل بچه کوچولو هایی که مدام گریه می کنن. با نگرانی ماشین و نگه داشت . خم شده بودم به جلو و دستام روی زانو هام و جلوی صورتم بود و شونه هام از شدت گریه می لرزید. هق هق ام کل فضای ماشین و پر کرده بود و نیک سرشت یا نگرانی گفت: - خانوم کامرانی خوبین؟ من چیزی گفتم ؟ اگه چیزی گفتم شرمنده به خدا ناخواسته بوده ببنید می گفتم نیاید نیاید به همین خاطر بود که کارم ریا نشه خانوم.. سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ناراحتی از چهره اش می بارید حداقل فهمیده بودم گریه کردنم براش مهمه و این یه ویژگی مثبت بود! حسابی از سکوت من کلافه شده بود و مثل مرغ سرکنده بال بال می زد بفهمه چمه! با ناراحتی لب باز کردم و گفتم: - من تو بهترین امکانات بزرگ شدم اما حتا به فکر این نبودم که به کسی کمک کنم حتا اونا رو مسخره می کردم وسایل هامو تو سرشون می کوبیدم و بهشون می گفتم گدا! به هیچکس کمک نکردم چون چون...فکر می کردم چون بی پول ان چون فقیرن ارزشی ندارن من.. گریه نمی زاشت درست حرف بزنم چیزی گرفته شد سمتم. دستمال کاغذی بود گرفتم و اشکامو پاک کردم . یکم که اروم تر شدم راه افتاد. عجیبه که هیچی نگفت! به صندلی تکیه دادم و گاهی هنوز توی گلو هق هق می کردم. چشام بس که گریه کرده بودم می سوخت و شدید خوابم می یومد هیچی هم نخورده بودم. خابالود و خسته چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد. با تقه ای که به شیشه خورد چشامو باز کردم . چند بار پلک زدم تا دیدم درست بشه کش قوسی به بدنم دادم و یهو درو باز کردم که اخ کسی بلند شد. هول زدم و با شدت کامل درو باز کردم و پریدم بیرون که برای بار دوم بیشتر اخ ش بلند شد. متعجب به نیک سرشت نگاه کردم که روی زانو ش خم شده بود و گفتم: - چی شد یهو؟ صاف شد و گفت: - چیزی نیست در خورد تو زانوم. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد . یه بارم نزدم که دوبار زدم! همین طور داشتم نگاش می کردم و یهو زدم زیر خنده. خودشم خنده اش گرفته بود . وقتی خوب خندیدم گفتم: - نمی دونم چی بگم اخه من معذرت خواهی بلد نیستم یعنی تو عمرم این کارو نکردم. چشاش رنگ تعجب گرفت گفت: - حالا من معذرت خواهی نخواستم ولی چرا بلد نیستید؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم اخه پیش نیومده من اگر تو مدرسه یا دانشگاه کسی رو هم می زدم اون می یومد معذرت خواهی نه من. سری تکون داد و گفت: - این درست نیست حالا راجب ش صحبت می کنیم اول بهتره بریم یه جا شام بخوریم. به پلاستیک توی دستش نگاه کردم و گفتم: - چی هست؟ لب زد: - سمبوسه یه اقایی هست خدا خیرش بده هم تمیزه هم خوشمزه درست می کنه اون اولای بهشت زهراست همیشه. متعجب گفتم: - بهشت زهرا؟ مگه رفتین اونجا؟ هیچی نگفت! یه نگاهی به اطراف کردم دیدم خودمون الان بهشت زهراایم پیش در وردی پشتی. متعجب گفتم: - اومدیم اینجا برای چی؟ اونم شب؟ ترسناکه! راه افتاد و منم از تاریکی ترسیده سریع دمبال ش راه افتادم و گفت: - من شما رو می برم جایی که به جای ترس حال ت خوب بشه! با غر غر و چشایی که از ترس دو دو می زد گفتم: - برو بابا مگه اینجا هم می شه ارامش پیدا کرد توروخدا بیا برگردیم این همه کافه رستوران پارک باغ منو برداشتی اوردی قبرستون باتو..
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک . بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم: - یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن ! و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد: - درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ! سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم . اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا. نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت: - بفرمایید. یکی برداشتم و گفتم: - تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم. گازی زدم و اونم خورد و گفت: - نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید . با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم: - ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟ با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت: - خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ مهدی ادامه داد: - و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخشش و از بین گناهان دیر نیست! و اینکه شما ۹ سالگی به سن تکلیف می رسید تا اون ۹ سال گناه هاتون قبول نیست بلکه یعنی ۹ ساله گناه کردید باید این ۹ سال و جبران بکنید! با چشایی که می درخشید با صدای بلندی گفتم: - راست می گی؟ انقدر خوشحال شده بودم که اندازه ولوم صدام از دستم در رفته بود. حالا اگه بقیه بودن همه برمی گشتن نگاه می کردن اما هیچکس نگاه نکرد که من معذب بشم! درسته اینا مذهبی بودن شعور و فهم شون بالا بود! گازی به سمبوسه زدم و گفتم: - خیلی خوشمزه است. نیک سرشت گفت: - نوش جونتون. لبخندی زدم و با دست ازادم روی مزار شهید می کشیدم و گفتم: - شما نماز می خونید؟ راستش خیلی توی کتابا به عبادت و دعا و قران خوندن حرف زده بودن ولی من بلد نیستم! نیک سرشت لقمه اشو قورت داد و گفت: - شما بخورید خوب نیست وسط غذا خوردن صحبت کنیم نگران نباشید تا صبح من می مونم اینجا جواب سوالاتونو می دم. سری تکون دادم و گفتم: - حواسم نبود دارید می خورید. اونم با خونسردی گفت: - به خاطر خوردن خودم نیست هنگام خوردن کلا باید سکوت باشه توی کتاب ها هم هست چون با حرف زدن ممکنه بپره توی گلو تون خدای نکرده چیزی تون بشه. راست می گفت . سری به نشونه موافقت تکون دادم و با چشام به اطراف نگاه کردم. صدای دعا و قران کم و زیاد می شد. همه تو حال و هوای خودشون بودن بجز یه دختری که تنها روی مزار یه شهید نشسته بود و بدجور داشت گریه می کرد. دیگه واقا داشت زیاده روی می کرد یه لحضه یاد خودم توی خوابگاه افتادم یهو دختره از حال رفت. سریع سمبوسه رو انداختم و دویدم سمتش. نیک سرشت هم پشت سرم بلند شد یکی از گلاب ها رو اورد نشستم رو زمین و تن بی جون دختره که از گریه دیگه نا نداشت و یکم بلند کردم سر و کمر شو و اروم به صورت ش زدم و بلند گفتم: - خانوما یکی بیاد کمک قند ش افتاده. اقایون یکم دور تر وایسادن و یه خانوم ی که مثل خودم انگار دکتری بلد بود پاهاشو از زمین فاصله داد و من خابوندمش کامل و یکمم اب قند جور کردیم بهش دادم. حالش که جا اومد کمک کردیم بشینه . بی حال گفت: - ممنونم من خوبم می شه زنگ بزنید به برادرم گوشی مو یادم رفته بیارم. برگشتم و گفتم: - اقای نیک سرشت. جلو اومد و گفت: - جانم امری هست؟ خواهر بهترید؟ لب زدم: - اره خوبه می خواد زنگ بزنه به برادرش. گوشی شو در اورد و شماره برادر شو گرفت ازش و به داداش زنگ زد و گفت الان خودشو می رسونه. بلند شدم و کمک کردم بلند بشه تا دم در پشتی رفتیم و نیک سرشت هم با فاصله پشت سرمون می یومد . داداش نگران بغلش کرد و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ کجا رفتی یهو اخه نمی گی من دق می کنم نفس من. جلو نشوندتش و گفت: - لطف کردید واقا ممنونم ازتون اجرتون با اقا امان زمان انشاءالله که سالیان سال کنار هم شاد و خوش زندگی کنید خدانگهدار. فکر کرد من و نیک سرشت زن و شوهریم. دروغ چرا کلی ذوق کرده بودم از حرف ش. دوباره برگشتیم و مزار ها رو رد می کردیم برسیم به جامون که گفتم: - شما هنوز اسمت و به من نگفتی ولی اسم من ترانه است می دونی که. وایساد یکم به اطراف نگاه کرد و گفت: - اسم من دوبخشه اولین بخش مزار جلوته. یعنی محمد.. یکم جلو تر رفت و به مزار اشاره کرد وگفت: - اینم بخش دوم . مهدی. لب زدم: - محمد مهدی اسمته؟ سری تکون داد. کلی اسم ش به دلم نشسته بود و با لبخند به دو مزار شهیدی که اسم نیک سرشت رمزگزاری از اونا بود نگاه کردم. نشستیم و بعد خوردن گفتم: - من می خوام نماز بخونم اما بلد نیستم. مهدی گفت: - توی گوگل سرچ کنید هست راحت می تونید یاد بگیرید. سری تکون دادم گفتم: - فردا من می خوام برم خرید فکر نکنم بتونم دیگه خودمو توی این لباسا ببینم و تحمل کنم نمی خوام عمومی باشم. لبخندی روی لب هاش نقش بست که به زیبایی کل زندگیم بود. سری تکون داد و گفت: - حتما بعد از کلاس منتظرم باشید. سری تکون دادم هوا کم کم داشت سرد می شد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ مهدی منو رسوند پیش ماشینم و سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه. یاد لبخند مهدی روی مزار شهدا افتادم. چه لبخند قشنگی داشت. ماشین و پارک کردم و دوست داشتم بابا خواب باشه حوصله نداشتم باز سوال جواب بشم! ولی متاسفانه تا پامو گذاشتم توی سالن جلوم سبز شد. سلام کردم که بی مقدمه گفت: - اون پسره چی داره چسبیدی بهش؟ می خوای ابروی منو ببری،؟ این چه سر و وعضیه؟ مگه رفتی مجلس ختم اینطور سیاه و ساده پوشیدی. کلافه گفتم: - بابا این زندگی منه با هر کس دوست داشته باشم می گردم. بی توجه به صدا کردن هاش دویدم بالا و در اتاقم و قفل کردم. خودمو روی تخت انداختم و شروع کردم به مرور و بآلا و پایین کردن حرف های مهدی. اسم ش به نظرم خیلی قشنگ بود یه ارامش خاصی داشت! صبح زودتر از همه و برای اینکه از دست سین جین های بابا خلاص بشم اماده شدم و زدم بیرون. پشت چراغ قرمز بودم که یکی زد به شیشه . شیشه رو اوردم پایین یه دختر کوچولویی با موهای شلخته که از سرما در حال یخ زدن بود. اشک تو چشم هام با دیدن ش جمع شد. شاید اگر با مهدی و حرف ها و اون کتاب ها اشنا نمی شدم الان ابن دختر و سر و شکلش هیچ اهمیتی برام نداشت! با صدا کردن هاش به خودم اومدم: - خاله خاله جون گل نمی خوای؟ لب زدم: - بدو بیا سوار شو یخ زدی بیا بریم برات لباس بخرم. چنان ذوق زده شد که گفتم الان هست سکته کنه. زود اومد سوار شد . شیشه ها رو دادم بالا و گفتم: - قشنگم مامان و بابات کجا هستن؟ تو این سرما اومدی بیرون؟ ناراحت شد و زد زیر گریه. منم با گریه مظلومانه اش بغض کردم و گفت: - من مامان و بابا ندارم رفتن پیش خدا اصغر اقا بزرگم کرده من براش کار می کنم اگه پول نبرم و گل ها رو نفروشم منو با کمربند می زنه خاله می شه گل هامو بخری؟ من نمی خوام کتک بخورم درد داره اگه برام لباس بخرید دختر اصغر اقا همه رو می بره برا خودش. با حرفاش حالم بدتر شد. باید یه کاری می کردم دنبال راه حل بودم. اما به جایی نرسیدم چون تاحالا به کسی کمک نکرده بودم که بدونم حالا با این کوچولو چیکار کنم! مهدی اره مهدی بهترین راهکار ها رو همیشه داشت. دستشو توی دستم گرفتم و گفتم: - نگران نباش خاله نمی زارم بری پیش اصغر اقا می برمت به جای خوب باشه؟ متعجب سری تکون داد. سمت دانشگاه رفتم . ماشین مو پارک کردم و پیاده شدیم. دستشو زود گرفتم تا بریم داخل و سرد ش نباشه . وارد کلاس شدم و روی صندلی نشوندمش. اکثرا انگار موجود چندش و کثیفی دیده باشن صورت شونو جمع کردن. یکی از پسرا گفت: - این دخترا مریضی دارن واسه چی اوردیش؟ نکنه بهش دست زدی؟بابا مریض می شی خانوم خوشکله! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - بهتره دهنتو ببندی باشه؟ همیشه لحن م تند و رک و راست بود. اخمی کرد و روی برگردوند. از نگاه هاشون کلافه شده بودم و گفتم: - چتونه؟ یه جای دیگه رو نگاه کنید . همه از داد م جا خوردن و زود مسیر نگاه شونو تغیر دادن که سر و کله شاهرخ پیدا شد. همین یکی و یکم داشتم! سمتم اومد و ازم گذر کرد یقعه لباس دختره رو گرفت و مثل یه موجود کثیف هلش داد سمت در که افتاد زمین و دقیقا همون لحضه مهدی رسید. خم شد و دختر بچه رو بلند کرد که دختره از ترس زد زیر گریه. متعجب بهش نگاه کرد و بغلش کرد و گفت: - چی شد عمو جان قربونت برم چقد تو نازی. وقتب دیدم سالمه برگشتم و از شدت ناراحتی اشک م روی گونه ام سر خورد. با قدم های بلند سمت شاهرخ رفتم بی درنگ کشیده محکمی توی صورت ش کوبیدم که هین دخترا بالا رفت. با داد و هق هق سرش داد کشیدم: - عوضی اشغال غلط کردی بهش دست زدی فکر کردی اون مثل تو کثیفه که اینطور باهاش برخورد می کنی خیلی بی خود کردی هل ش دادی. با خشم هلش می دادم و داد می زدم. نیک سرشت استین مو گرفت و کشیدم عقب و گفت: - اروم باش ترانه. از گریه های من هول شده بود و برای همین جمع نبسته بود! سمت دختره رفتم و بغلش کردم . توی بغلم اروم شد و خودمم کم کم اروم شدم . مهدی نگاه خشمناکی به شاهرخ انداخت و اومد سمتمون . شاهرخ که حسابی ضایعه شده بود گفت: - تو بیخود کردی دختر عموی منو به اسم صدا کردی. مهدی برگشت و تهدید وار گفت: - به شما هیچ ربطی نداره! اول برید طرز رفتار با یه بچه رو یاد بگیرید هر وقت یاد گرفتید مرد باشید بیاین صحبت می کنیم! بدترین حرف و موادبانه بهش زده بود . حق ش بود. سمت ما اومد گفت:
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ سری تکون دادم و مهدی رفت. وقتی برگشت یا دست پر بود. با فاصله کنارم نشست روی سکوی کلاس و خوراکی ها رو دونه دونه باز کرد و یه پلاستیک رو پاره کرد گذاشت و خوراکی ها رو ریخت روش. دختره رو از بغلم گرفت و گفت: - اذیت می شید بفرماید. دختره مونده بود از کدوم بخوره حتا نمی دونست بعضی هاش چیه! مهدی با اب و تاب بهش می داد و می خندوندش. لبخند نه فقط روی لب این کوچولو روی لب منم اورده بود. با صدای سلام برگشتیم. یه خانوم چادری که از چهره اش هم مشخص بود مهربونه و یه اقا شبیه مهدی. مهدی بلند شد و دست دادن . منم با دختره دست دادم و سلام کردم. دختره رو به مهدی گفت: - اقا مهدی دختر کوچولو ایشونه؟ مهدی گفت: - بعله . سمت ش رفت و توی بغلش بلند ش کرد و پیش شوهرش رفت و گفت: - تورو خدا نگاه چقد نازه دل منو برده. شوهرش هم معلوم بود واقا عاشقش شده. مهدی گفت: - بفرما احمد اقا راضی هستی دیگه؟ احمد گفت: - قربونت داداش دستت دردنکنه اجرت با اقا صاحب الزمان. بعد هم یه نگاهی به ما انداخت و گفت: - انشاءالله دامادی ت. با دختر کوچولو خداحافظ ی کردیم و رفتن. یکی از دانشجو ها اومد تو و گفت: - استاد نمیاد. ذوق زده رو به مهدی که داشت خوراکی ها رو جمع می کرد گفتم: - بریم خرید؟ انگار که یادش رفته باشه متعجب گفت: - خرید چی؟ لب زدم: - بریم واسه من چادر بگیریم و چیزای مذهبی که نیازمه دیگه . اهان ی گفت و سر تکون داد : - حتما . خواستیم بریم که بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم نتونستم تعادل مو حفظ کنم و خوردم تو میز و افتادم. جیغ م بلند شد. مهدی با سرعت برگشت که گفتم گردن ش رگ به رگ شد. برای اولین بار نگاه مون توی هم گره خورد. شاهرخ جا خورد و با ته په ته گفت: - من فقط خواستم بگم نری.. مهدی دوید سمتم و رو زمین نشست بی توجه به همه چی فقط تو چشاش نگرانی موج می زد. نمی دونم به خاطر چهره از درد جمع شده ام بود یا اشکام یا جیغ ام. سریع دستشو دور شونه ام گذاشت و کمک کرد بشینم با نگرانی گفت: - چی شد؟ خوبی؟ سالمی؟ چرا جیغ زدی؟خوردی تو میز؟ انقدر پشت سر هم می پرسید حتا نمی زاشت جواب شو بدم. بلندم کرد و روی صندلی نشوندم و بطری اب و سمتم گرفت. یکم خوردم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. وقتی از سلامت کامل من باخبر شد سمت شاهرخ که هنوز جا خورده سر جاش بود رفت و تهدید وار گفت: - فقط یک بار فقط یک بار دیگه جرعت داری بهش حرفی بزنی چه برسه دست بزنی از به دنیا اومدنت پشیمون ت می کنم تا بگیری دختر حرمت داره فهمیدی ؟ انقدر لحن ش کوبنده و خشن بود که منم ترسیدم چه برسه به شاهرخ که بادی بود فقط.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می کشید. مهدی برگشت سمتم و وقتی چهره ترسیده و بهت زده مو دید اخم شو باز کرد و با لحن همیشگی گفت: - خوبید؟ بریم؟ سری تکون دادم . بار رفته بود تو فاز جمع بستن‌! کیف مو خودش برداشت و راه افتادیم. اروم راه می رفت تا مبادا به من فشار بیاد. با صداش سر بلند کردم: - مطمعنید خوبید؟ نمی خواید بریم دکتر؟ نمی خواید استراحت کنید؟ سری به عنوان نه تکون دادم. دیگه چیزی نگفت و سمت ماشین ش رفتیم : - با ماشین من بریم خطرناکه با این حال رانندگی کنید! باشه ای گفتم و عقب نشستم. حرکت که کرد برای اینکه سکوت بین مون بشکنه گفتم: - تاحالا چهره خشن تونو ندیده بودم فکر نمی کردم اصلا خشن باشین! مهدی گفت: - شرمنده اگر ترسوندمتون باید جواب رفتار هاشو می دادم بلاخره و اینکه.. سکوت ش که طولانی شد گفتم: - و اینکه؟.. نفس عمیقی کشید و گفت: - ببخشید من هول شدم نگران تون شدم برای همین جسارت کردم بهتون دست زدم شرمندم باید از یکی دانشجو ها می خواستم کمک کنه. لبخندی روی لب هام نقش بست! چقدر دنیای مذهبی ها قشنگه! به خاطر چه چیزایی عضرخواهی می کنن! نمی زارن کوچیک ترین چیزی توی دلم ادم بمونه و و کاملا حواسشون به ادم مقابل شون هست که مبادا اسیبی به‌ بزنن. ظبط ماشین رو روشن کرد و یه نوحه در حال خوندن بود. چون توی ماشین مهدی برام پخش می شد خاص بود. با دقت بهش گوش کردم یه تیکه از متن ش این بود(عکس رفیق شهیدم_توقاب چشمامه هرشب_جونم به این جوونا و جونم به لشکر زینب..) خیلی جاها شو متوجه نمی شدم و باید حتما بعد از مهدی می پرسیدم. مخصوصا اینکه زیاد اسم حضرت زینب و می اورد و می خواستم بدونم چرا انقدر براشون حضرت زینب مهمه!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی. پیاده شدیم و در ماشین و قفل کرد و وایساد اول من برم. سری تکون دادم و وارد پاساژ شدیم. همه بوتیک ها چیزای مذهبی داشت و من تاحالا انقدر وسایل مذهبی یک جا ندیده بودم. کلی ذوق کرده بودم و از همه اش می خواستم. برگشتم سمت مهدی و گفتم: - وای خدا چقدر خوشکله اینجا بریم اول چادر بخریم؟ چشم ارومی گفت . سمت بوتیک چادر فروشی رفتیم. انواع مختلفی چادر بود. ولی من که نمی دونستم کدومو بپوشم! یا اصلا کدوم برای من خوبه! برگشتم و گفتم: - کمکم می کنی؟ من تاحالا نزدم چادر یه چیزی بگو بگیرم که راحت باشه برام. یکم فرد کرد و رفت سمت یه چادر که پایین ش حالت دامن داشت و بالاش یه طور دیگه. رو به خانوم فروشنده که کاملا محجبه بود گفت: - خواهر می شه به ایشون کمک کنید چادر رو بپوشن؟ خانومه حتما ی گفت و یه نمونه اشو اورد و گفت: - این چادر قجری یا کمری هم بهش می گن خیلی راحته و نیاز نیست با دست جلوش گرفته بشه و اذیت بشید. اون حالت دامن شکل پایین ش بالاش پیش کمرم یه بند بود که دور کمرم بسته می شد و تا باز ش نمی کردم چادر در نمی یومد و بالاش هم کش رو سرم کرد و واقا خیلی راحت بود و اصلا چادر زدن سخت نبود. جلوی اینه رفتم واقا خوشکل شده بودم. روبروی مهدی وایسادم و گفتم: - قشنگ شدم؟ یکم این پا و اون پا کرد و در اخر گفت: - جواب این سوال تونو توی یه روز خاص بهتون می دم. متعجب سری تکون دادم . رفتم چادر و در بیارم که مهدی اومد گفت: - واسه چی درمیارید؟ بزارید سرتون دیگه . راست می گفتا! باشه ای گفتم و لب زد: - بریم روسری بخرید. لب زدم: - واییسا حساب کنم. سمت در رفت و درو باز کرد و گفت: - حساب کردم بفرماید. از در خارج شدم و اونم پشت سرم اومد که گفتم: - من خودم پول باهام هست. اونم گفت: - مگه من گفتم پول باهاتون نیست؟ نمی فهمیدم دلیل این رفتار شو. وارد بوتیک روسری فروشی شدیم. خیلی روسری های بلندی داشت بازم به مهدی نگاه کردم یعنی خودت بخر من سر در نمیارم. به روسری ها نگاه کرد و رنگ های ملایم زیبایی برداشت. حدود ۱۰ تا. حساب کرد و بیرون اومدیم. این دفعه اون سمت مانتو فروشی رفت و من دمبالش. با دقت نگاه می کرد و هر لباس رو کلی وارسی می کرد. مبادا تنگ باشه مبادا حریر باشه مبادا جنس ش خوب نباشه مبادا جایی ش تور باشه و... با سخت گیری خیلی زیاد چند دست خرید. همه لباس ها مذهبی و بلند بودن. چندتایی ش هم شبیهه چادرم تا روی زمین بودن. بعد از اون وارد سجاده فروشی شد و گفت: - شما می خواید نماز بخونید و با خدا حرف بزنید سجاده اتون باید انتخاب خودتون باشه. الحق که سلیقه اش تا اینجا محشر بود. ولی راست می گفت. یه قران زیبا با جلد صورتی خریدم یه سجاده سفید با نقش پروانه های صورتی کمرنگ و تسبیح و مهر ست ش. مهدی چند تا کتاب قران ی دیگه برداشت و حساب کرد. ساعت ۱ بود که خرید هامون تمام شد. سوار ماشین شدیم و من با ذوق همه رو باز می کردم و نگاه می کردم دوباره. دوست داشتم زود تر همه رو بپوشم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا. سری تکون دادم و گفتم: - اره. ادرس و پرسید و بهش دادم. اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟! یه دعوای اساسی در پیش داریم. کمی عقب تر وایساد و گفت: - نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد. سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم. چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن. درو باز کردم و رفتم تو. زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم! بابا و عمو و شاهرخ! ای شاهرخ دهن لق. با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن. اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم. دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود. با خشم جلو اومد و گفت: - شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی بیشرف.. با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم: - حق ندارید چیزی بهش بگید. شاهرخ گفت: - بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده. با خشم گفتم: - هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود خودتو خیس کنی جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟ بابا سرم داد کشید: - خفه شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم که مصادف شد با خوردن یه تو دهنی محکم! دهنم خونی شد و بهت زده داشتم به بابا نگاه می کردم. اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت: - دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت مثل کلاغ سیاه شدی تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه! حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم. پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد! از خشم تن و بدن ام می لرزید. واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم. حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم! تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن. توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم: - من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم. خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت: - حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم. تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه. هلم داد توی اتاق که با خرید هام نقش بر زمین شدم. پارکت کمرمو به درد اورد و ایی گفتم. بابا درو قفل کرد و دستش سمت کمربند ش رفت. وحشت کردم . می خواست منو بزنه؟! اونم بابام؟ اب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم و گفت: - که از من شکایت می کنی اره؟ کمر بستی ابروی منو ببری؟ تو دانشگاه که ابرو نزاشتی برام افتادی با یه بچه بسیجی همینایی که اگه نبودن الان یه کشور ازاد مثل غربی ها داشتیم ولی همینان که با یه سری چرت و پرت به اسم دین و اسلام و فلان و بهمان کشور و اینطور عقب مونده کردن ولی من نمی زارم توهم خام شون بشی فهمیدییی؟ با کمربند محکم به بدنه تختم کوبید که صدای بدی اینجا کرد و از اینکه اون کمربند روی تن من فرود بیاد هم حالم بد می شد. می خواستم قبول کنم اما یاد شهید ابراهیم هادی افتادم شهید علیوردی . تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟ عزم مو جم کردم و گفتم: - من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش.. که یهو کمربند بالا رفت روی بازوم فرود اومد. جیغ بلندی زدم از ترس و درد به سکسه افتادم. افتادم رو زمین و تو خودم جمع شدم و با دستام جلوی صورتمو گرفتم باورم نمی شد داره منو میزنه بابا اونم فقط به خاطر اینکه می خوام زن باشم نه کالا. اون همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش. همیشه از شاه می گفت غربی ها. از درد داشتم از حال می رفتم کمرم می سوخت. کمربند و انداخت و گفت: - اینقدر میمونی اینجا تا بفهمی رو حرف من حرف نزنی! رفت و درو کوبید و قفل ش کرد. از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.