سلامصبحبخیر🌱
یهسلامبدیمخدمتآقاجانمون🥲
روبهقبلهبخونیم:
«اَلسلامُعَلیالحُسین
وَعَلیعلیبنالحُسین
وَعَلیاُولادالـحُسین
وعَلیاَصحابالحُسین»🤍
به محبین ِ من بگو :
آن لحظه که احساس ِ تنهایی
می کنید ؛ تنها چیزی که شما
را آرام میکند من هستم❤️🩹..
هدایت شده از • طَـعم ِخوش ِشَـهادَت •
فدایت میشوم آخر
بنشین و تماشا کن ..
محیایمن .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستانک
🔅بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم...
🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!!
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم!
🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳
🔅 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!!
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند...😔
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انا اعطیناک الکوثر ✨
@oshagel_hosein128
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت15
#ترانه
خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک .
بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم:
- یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن !
و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد:
- درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ!
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم .
اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا.
نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت:
- بفرمایید.
یکی برداشتم و گفتم:
- تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم.
گازی زدم و اونم خورد و گفت:
- نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید .
با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم:
- ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟
با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت:
- خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت16
#ترانه
مهدی ادامه داد:
- و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخشش و از بین گناهان دیر نیست! و اینکه شما ۹ سالگی به سن تکلیف می رسید تا اون ۹ سال گناه هاتون قبول نیست بلکه یعنی ۹ ساله گناه کردید باید این ۹ سال و جبران بکنید!
با چشایی که می درخشید با صدای بلندی گفتم:
- راست می گی؟
انقدر خوشحال شده بودم که اندازه ولوم صدام از دستم در رفته بود.
حالا اگه بقیه بودن همه برمی گشتن نگاه می کردن اما هیچکس نگاه نکرد که من معذب بشم!
درسته اینا مذهبی بودن شعور و فهم شون بالا بود!
گازی به سمبوسه زدم و گفتم:
- خیلی خوشمزه است.
نیک سرشت گفت:
- نوش جونتون.
لبخندی زدم و با دست ازادم روی مزار شهید می کشیدم و گفتم:
- شما نماز می خونید؟ راستش خیلی توی کتابا به عبادت و دعا و قران خوندن حرف زده بودن ولی من بلد نیستم!
نیک سرشت لقمه اشو قورت داد و گفت:
- شما بخورید خوب نیست وسط غذا خوردن صحبت کنیم نگران نباشید تا صبح من می مونم اینجا جواب سوالاتونو می دم.
سری تکون دادم و گفتم:
- حواسم نبود دارید می خورید.
اونم با خونسردی گفت:
- به خاطر خوردن خودم نیست هنگام خوردن کلا باید سکوت باشه توی کتاب ها هم هست چون با حرف زدن ممکنه بپره توی گلو تون خدای نکرده چیزی تون بشه.
راست می گفت .
سری به نشونه موافقت تکون دادم و با چشام به اطراف نگاه کردم.
صدای دعا و قران کم و زیاد می شد.
همه تو حال و هوای خودشون بودن بجز یه دختری که تنها روی مزار یه شهید نشسته بود و بدجور داشت گریه می کرد.
دیگه واقا داشت زیاده روی می کرد یه لحضه یاد خودم توی خوابگاه افتادم یهو دختره از حال رفت.
سریع سمبوسه رو انداختم و دویدم سمتش.
نیک سرشت هم پشت سرم بلند شد یکی از گلاب ها رو اورد نشستم رو زمین و تن بی جون دختره که از گریه دیگه نا نداشت و یکم بلند کردم سر و کمر شو و اروم به صورت ش زدم و بلند گفتم:
- خانوما یکی بیاد کمک قند ش افتاده.
اقایون یکم دور تر وایسادن و یه خانوم ی که مثل خودم انگار دکتری بلد بود پاهاشو از زمین فاصله داد و من خابوندمش کامل و یکمم اب قند جور کردیم بهش دادم.
حالش که جا اومد کمک کردیم بشینه .
بی حال گفت:
- ممنونم من خوبم می شه زنگ بزنید به برادرم گوشی مو یادم رفته بیارم.
برگشتم و گفتم:
- اقای نیک سرشت.
جلو اومد و گفت:
- جانم امری هست؟ خواهر بهترید؟
لب زدم:
- اره خوبه می خواد زنگ بزنه به برادرش.
گوشی شو در اورد و شماره برادر شو گرفت ازش و به داداش زنگ زد و گفت الان خودشو می رسونه.
بلند شدم و کمک کردم بلند بشه تا دم در پشتی رفتیم و نیک سرشت هم با فاصله پشت سرمون می یومد .
داداش نگران بغلش کرد و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟ کجا رفتی یهو اخه نمی گی من دق می کنم نفس من.
جلو نشوندتش و گفت:
- لطف کردید واقا ممنونم ازتون اجرتون با اقا امان زمان انشاءالله که سالیان سال کنار هم شاد و خوش زندگی کنید خدانگهدار.
فکر کرد من و نیک سرشت زن و شوهریم.
دروغ چرا کلی ذوق کرده بودم از حرف ش.
دوباره برگشتیم و مزار ها رو رد می کردیم برسیم به جامون که گفتم:
- شما هنوز اسمت و به من نگفتی ولی اسم من ترانه است می دونی که.
وایساد یکم به اطراف نگاه کرد و گفت:
- اسم من دوبخشه اولین بخش مزار جلوته.
یعنی محمد..
یکم جلو تر رفت و به مزار اشاره کرد وگفت:
- اینم بخش دوم .
مهدی.
لب زدم:
- محمد مهدی اسمته؟
سری تکون داد.
کلی اسم ش به دلم نشسته بود و با لبخند به دو مزار شهیدی که اسم نیک سرشت رمزگزاری از اونا بود نگاه کردم.
نشستیم و بعد خوردن گفتم:
- من می خوام نماز بخونم اما بلد نیستم.
مهدی گفت:
- توی گوگل سرچ کنید هست راحت می تونید یاد بگیرید.
سری تکون دادم گفتم:
- فردا من می خوام برم خرید فکر نکنم بتونم دیگه خودمو توی این لباسا ببینم و تحمل کنم نمی خوام عمومی باشم.
لبخندی روی لب هاش نقش بست که به زیبایی کل زندگیم بود.
سری تکون داد و گفت:
- حتما بعد از کلاس منتظرم باشید.
سری تکون دادم هوا کم کم داشت سرد می شد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.
" عــشـاق الحــسـیـن "
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°
اینمدوپارتتقدیمنگاهزیباتون:|✨🤍
« وأنَّاللهسيُعوِّضناعَمَّـٰامَرَرْنـٰابِـه »
خـدا آنچـهراڪہبهمـٰاگذشت
جبرانخواهدڪرد🌿 . .
چقـدردلآدمقـرصمیشـه!(:♥️
شیعه ای باشم که مردم از رفتار و اخلاق من ِشیعه ی علی محب مولا علی شوند..
هر چند مرا همه با عشق او می شناسند نه او را با من ..