eitaa logo
عشاق شهادت:))🇵🇸
636 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
191 فایل
‹ ﷽ › شروع نوکریمون: 1403/3/3 تجربہ‌بہم‌یا‌دداده‌ڪہ... برا؎اینڪه‌طلب‌شہادت‌ڪنۍ، ‌نبایدبہ‌گذشتہ‌خودت‌نگاه‌ڪنۍ...! راحت‌باش!نگران‌هیچۍنباش!!🌙💔 کپی حلاله مومن😎 مدیر ارتباطات: @goommnnaam ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17227708314898
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت بیست و نهم رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر. -علیک سلام.ظهر بخیر -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟! -سرکار بره بهتره تا خونه باشه. مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم. -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی. مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟ -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟ -بیا بشین،صبحانه تو بخور. نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره. مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟ -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه. -منم خوشحالم و افتخار میکنم. -پس چرا گریه میکنی؟ -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد. -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و عزیزش باشه. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست. -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار. خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها! شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود... طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم. محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم. امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم. دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم. اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم. مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامه دارد.. نویسنده بانو 📚