👌آخرین بدرقه...
برای خداحافظی همه دورش حلقه زده بودیم.
نوبت به من که رسیدازفرصت استفاده کردم وپیشانیش را بوسیدم.چون محمد هیچوقت نمازشبش ترک نمیشد. بعداز بوسه من..پرسیدآبجی پس چرا زیر گلویم را نبوسیدی؟
با این جمله محمدنگرانی همه وجودم را فراگرفت.
بادستپاچگی پارچ آب را برداشتم واز چشمه درب حیاطمان پرآب کردم تا پشت قدمش بریزم.
اما محمد پارچ آب را ازدستم گرفت وگفت:بسم الله...آب نطلبیده مُراد است.
(سلام برحسین ع)مقداری را خورد وبقیه را پای درخت ریخت ونگذاشت آب پشت قدمش بریزم.
پرسیدم چرا نگذاشتی؟
گفت:
چون هروقت آب ریخته ای برگشته ام. امااین بار باید بروم...
همه دوستانم به قافله شهدارسیدند ومن هردفعه باید شرمنده ودست خالی برگردم.
محمد تا رسیدن مینی بوس مدام جلوی چشمان ما علی اکبر وار قدم می زد.
وبرخلاف ما که اشک می ریختیم از خوشحالی حالت پرواز داشت ولبخندبرلب تا لحظه آخر بگو بخندمیکرد.
محمد رفت و تا مدتی مفقودالاثرشد.
واین خاطره ناب از بدرقه اش هنوز در ذهن فرسوده ام باقیست.
🕊خاطرات #شهید_محمدعلی_برزگر
راوی :خواهر شهید
📚کتاب ازقفس تاپرواز
#سالگردشهادت
به دخترش میگفت:
وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد
از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید
گرههای کوچیک رو هم
از شهدا بخواید براتون باز کنند
#شهید_حاج_حسین_همدانی✨
#سالگردشهادت