eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
10.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌿. حق‌مادر‌در‌رساله‌حقوق‌امام‌سجاد(ع) ‌ اگه می‌خواید بدونید که همه مادرها برای به ثمر رسوندن بچه‌هاشون چقدر ایثار و از خودگذشتگی می‌کنن کافیه نگاهی به رساله امام زین‌العابدین علیه‌السلام بندازید. https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..🎙 📹 من بتولم دختر پیغمبرم، معنی آیات نور و کوثرم... 🔺مدیحه‌سرائی آقای عبدالله داداشی به زبان ترکی در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام با رهبر انقلاب. https://eitaa.com/oshagholhasan_313
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.. ⌨طرح کم‌نظیر نقاش عراقی در به تصویر کشیدن زخم های غزه..💔 بسیارهنرمندانه💯 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼.🍃 💢چرا آقایان از صدای خانم‌ها خیلی حساب می‌برند؟!! تا به حال فکر کرده اید چه سرّی هست که وقتی از gps ماشینتان استفاده می‌کنید، یک خانم راهنمای شماست؟ یا چرا مثلا در سمند، یک خانم مسئولیت هشدار دادن به شما را برعهده دارد؟ چرا در مترجم گوگل تلفظ صدای لغات، توسط یک خانم بیان می‌شود؟ یا چرا اپلیکیشن آیفون، یک بانوی مهربان هست نه یک مرد مهربان؟ چرا داخل مترو صدای خانم ایستگاه را اطلاع میدهد نه یک آقا؟ در واقع، دلایل زیادی وجود دارد. دلیل اصلی احتمالا مسایل بیولوژیکی است. تحقیقات نشان داده انسان‌ها به سادگی در مقابل صدای زنانه واکنش نشان می‌دهند."علت اصلی این واکنش برمیگردد به دوران جنینی و شنیدن اولین صدای زیبای مادر". ﺯﻥ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺗﻼﻓﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺗﺮﻣﻪ ﺑﺎﻓﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺭﺍ ﺯﻥ ﺗﺠﻠﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺯﻥ، ﮔﻞ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺷﺒﻨﻢ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ ﺯﻥ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﺮﻧﺞِ ﺟﺴﻢ ﻣﺎ، ﺟﺎﻥِ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻨﻪﯼ ﻋﺮﻓﺎﻥ، ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻚ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭِ ﮔﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﺒﻼﻥ، ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﮔُﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ، ﺩﺭ ﺯﻥ، ﺗﻜﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ. ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺑﻪ زنان و مادران ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﻢ💐 .🍃 https://eitaa.com/oshagholhasan_313 ‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن … صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد … نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه … اما دست از آرزوش نکشید … تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن … گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …  پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت… چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … . – … بهتره تو بری مدرسه … تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه … پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … . ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود … من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … . روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه … وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … . دنبال راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه ی سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع بود … زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ ترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … . دفترم خیس شده بود … لباس های نو و وسایلم گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم؛اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه … بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی درآوردم … همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … . .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا