✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتچهارم
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم …
همه با #تعجب بهمون نگاه می کردن …
و #سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم …
کنارش ایستادم و مشغول کار شدم …
سنگینی نگاه ها رو حس می کردم …
یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد …
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن …
بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن …
دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم …
هنوز دلهره داشتم ؛که اون پسرها وارد غذاخوری شدن …
– هی #سیاه … کی به تو #اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ …
– من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ..
زیر چشمی یه نگاه به #سارا انداختم … یه نگاه به اونها …
خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود …
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید …
مثل اینکه دوباره #کتک می خوای سیاه؟
…
هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو #سارا هلش داد … .
– کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه …
– همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد …
چشمم که به #خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد …
به خودم که اومدم … #ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان …
ماها رو دفتر …
از در که رفتیم تو، #مدیر محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد …
دهن کثیفت رو ببند …
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن …
و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد …
حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن #پلیس بیاد… .
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد … و نفس من بند اومد …
#پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت …
مغزم دیگه کار نمی کرد … گریه ام گرفته بود …
– غلط کردم آقای مدیر … خواهش می کنم من رو ببخشید… قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم … هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم … .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت…
یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن …
با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد …
#سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند …
اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت …
علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من … پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها … من رو #بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد … .
با تمام وجود گریه می کردم …
قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم …
۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم … چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود … درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم …
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن … و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن …
من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم …
دیگه نمی گفتم بی گناهم … فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن … .
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن …
با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت … یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن … و دست هاشون رو توی هم گره کردن … یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن … همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن … .
همه تعجب کرده بودن …
چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام #خشک شد …
اول، تعدادشون زیاد نبود …
اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان … یه عده دیگه هم اومدن جلو …
حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن …
صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود …
هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد …
اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود …
احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313