✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتششم
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود؛ اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای …
حالا، امروز خیلی ها این #امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه …
اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره …
به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی …
امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن …
و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار …
اما اگر این امید بمیره چی؟ …
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه …
تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم #سخت…باید درسم رو تموم می کردم … .
وارد #مدرسه که شدم ؛از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن …
بعضی ها با #لبخند بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن …
یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن …
یه گروه هم برای #اعتراض به برگشتم؛ #تف می انداختن
به همین منوال، زمان می گذشت …
و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم …
همزمان #تحصیل، دنبال #کار می گشتم …
من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم …
دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم …
حالا که تا اونجا پیش رفته بودم؛
باید به #نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود …
یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود …
شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، #ارتش بود … .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … .
نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد …
خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه #تغییر خیلی ساده …
اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم…
خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن …
نه اعتقادی به #مسیح …
#مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن …
مادرم و #سیندی برای #خرید از خونه خارج شدن …
ساعت به نیمه شب نزدیک می شد؛ اما خبری از اونها نبود …
کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید …
پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون …
در رو که باز کردیم، #کیم پشت در بود …
ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد …
پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود …
زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم …
از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد …
خیلی ها اون شب، جوان #مستی که #سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن …
می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن …
و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره #پلیس بیرون کردن … .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد …
هیچ کسی صدای ما رو نشنید …
هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد …
اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد …
چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادوهفتم
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ...
خواست اون از خواست من مهمتره ...
تا خدا به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ...
آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالي كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ...
و غیر مستقیم به من گفت ... تا زماني كه این
شایستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ...
حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ...
شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما
شک ندارم انسان شايسته اي هستي ...
مي خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام در اختيارت بذارم
نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ...
براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت
و دستي به محاسن نمناكش كشيد ...
و صورتش رو با دستمال خشک كرد ...
ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ...
حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري
مي كنه ...
مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو كه تو، توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت كوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ...
بهش حق مي دادم ...
اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود براي همين هم انتخابش كردم ...
انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فكرش رو معیار سنجش حقيقت قرار بده همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ...
اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ...
سنجش صحيحي نبود ...
و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...
همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ...
نشستم كنارش ...
قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره اول من بايد بهش كمک مي كردم ...
ـ آقا مرتضي انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ...
نگران نباشيد ...
ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم مي دونم اگه نقصي به چشم برسه اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه یا در چیزي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه اون رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ...
فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ...
با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ...
بيش از اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه مملو و آكنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب كرد ...
ـ به اميد خدا تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ...
شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ...
كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ...
شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
#تسبيح رو از جيبم در آوردم ...
دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ...
مي رفت و برگشت و بالا و پايين مي شد ...
كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهاي انديشه بُعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت يک حقيقت و خصلت ساده ی وجود من بود ... چيزي به اسم #سخت برام ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتادوهشتم
چيزي به اسم #سخت برام معنا نداشت ...
وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
با چند ضربه بعدي به در، كمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ...
تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو
حواسم جمع شد و از جا پريدم ...
ساعت 2 بود و قطعا مرتضي پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز كردم ...
چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور كه دويدم توي راهرو و صداش كردم ...
چشمش كه بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي كفش ...
خودمم كه حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ...
دستي لاي موهام كشيدم و رفتيم توي اتاق ...
ـ نهار خوردي؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ...
كيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز كرد يه كادو بود ...
ـ هديه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ...
بازش كه كردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست، نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز كردم ...
چشمم كه به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ...
خنده اي به كوتاهی یک لبخند ...
اون روز توي اداره، اين آيات داشت
قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي كردم ...
توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد كه قرآن به دست ،روي تخت نشستم،
جا خورد اما سريع خودش رو كنترل كرد ...
ـ كي برگشتي؟ خيلي نگرانت شده بوديم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...
نگاهم برگشت روي مرتضي كه حالا داشت متعجب بهم نگاه مي كرد ...
هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت
پرده ی چشم هاش فرياد مي كشيد ...
نگاهم برگشت روي دنيل و به كل ، موضوع رو عوض كردم ...
ـ بريم رستوران شما رو كه نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ...
ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ...
دنيل از اتاق خارج شد و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ...
با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرماييد ...
از بزرگواري اين مرد خجالت كشيدم ...
طوري با من برخورد مي كرد كه شايسته اين #احترام نبودم ...
رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تكان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز كرد و موضوع ديشب رو وسط كشيد ...
ـ تونستي دوستي رو كه مي گفتي پيدا كني؟ ...
نگران بودم اگه پيداش نكني شب سختي بهت بگذره ...
نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من لبخندي زدم و ابرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا كرديم و موفق شديم حرف هامون رو تمام كنيم ...
مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ...
براي دنيل ،احترام زيادي قائل بودم؛ اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ...
و اگر به كمک عميق مرتضي نياز
نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ...
ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد كرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره ی اسلام #تحقيق كنم ...
لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شكل گرفت ...
اونقدر عميق كه حس كردم تمام ناراحتي هايي كه در اون مدت مسببش بودم ؛ از وجودش پاک شد ...
با محبت خاصي براي لحظات كوتاهي به من نگاه كرد
و ديگه هيچي نگفت ...
مرتضي هم كه فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم ؛ دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ...
حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ...
خانواده ساندرز و مرتضي، برنامه ديگه اي داشتن ؛ اما من مي خواستم دوباره برم حرم ...
حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ...
ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ...
مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضي بين ما مونده بود با دنيل بره يا با من بياد ...
كشيدمش كنار ...
ـ شما با اونها برو من مسير حرم رو ياد گرفتم و جاي نگراني نيست ...
مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ...
نياز به حمايت اونها دارم؛ براي اينكه بتونم حركت با بينش روح رو ياد بگيرم ...
دو بُعد اول رو می شناختم؛ اما با بُعد سوم وجودم بيگانه بودم ...
حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ...
و از جهت ديگه، حركت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313