✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسوم
برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد …
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل …
و همه بهم خندیدن …
اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو #ویزل نوشته بود …
مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دستشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه …
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم …
دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه …
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه …
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه …
اما به خاطر #قانون، نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن …
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد …
می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم …
من بعد از تعطیل شدن مدرسه …
ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه …
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم …
سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد …
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد …
بچه ها کم کم دو گروه می شدن …
یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم …
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن …
اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن …
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت …
همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد … .
و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری می شد …
(پ.ن: ویزل یعنی راسو …)
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم …
همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم …
اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که #سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … .
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم …
تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن …
بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ …
برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .
سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید …
چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه #قتل من رو می کشیدن …
صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه …
دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: #حتما …
و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت …
با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم …
به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …
کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم …
فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم …
شاید بهتر بود #فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم …
داشتم نقشه ی فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم …
هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من، از جاشون بلند می شدن …
می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …
یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313