✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#بـیتـوهــرگـز♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#اززبانهمسروفرزندشهیدسیدعلیحسینی
#قسمتبیستم
واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ …
– این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید …
جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه …
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …
وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
- دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ..
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
- چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …
- بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …
همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد …
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …
- چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
- اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …
- اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستم
ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد …
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن …
رئیس اونجا بود …
تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ...
نشستیم روی صندلی ها
و جوانی برای ما شربت آورد …
یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقا مقابلم …
– حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید …
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد
و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم …
روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … .
سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کننده نیست …
و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … .
دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید …
– اشکالی داره؟ .
دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم …
خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … .
– منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم …
مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود …
حالا اونها هم گیج شده بودن …
حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن …
می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید …
– توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست…
من از اسلام هیچی نمی دونم …
اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه …
حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم …
من فقط یه چیز رو فهمیدم …
فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد …
چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
چون باید خمینی بشم
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد …
اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد …
نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد …
اما از خندیدن بهتر بود … .
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم …
فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود …
فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن …
برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه …
اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم …
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده … د
ر اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم …
تا وسط سرم سوخت …
با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید …
با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی … جلوی پای من بلند شد … .
مثل میخ، جلوی در خشک شدم … همراهم به فارسی چیزی بهش گفت …
جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد …
دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب …
بدون توجه به ساکم، سریع دویدم پایین … من رفتم … رفتم سراغ اون روحانی مسن …
– من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟…
شما گفتید: بله … و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید …
حالا یه گندم گون هم، نه …
اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ … .
نگاه عمیقی بهم کرد … فکر کردم می خوای خمینی بشی …
هیچ جوابی ندادم …
تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی … پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ …
خون، خونم رو می خورد …
از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود … یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ …
چند لحظه بهم نگاه کرد … اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا …
خمینی شدن به حرف و شعار … و راحت و الکی نیست … .
چشم هام رو بستم … نه می مونم … این رو گفتم و برگشتم بالا
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313