eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
12.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
4 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ … – این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید … جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا … خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور … توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی … در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … – شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید  خنده اش گرفت … – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید … ناخودآگاه خنده ام گرفت … – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم … چند لحظه مکث کردم … – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم … این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … - دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم .. از جاش بلند شد … - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه … نفس عمیقی کشیدم … - چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم … برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه … حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم … - بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم … همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد … درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران … هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … - چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … - اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست … - اما علی که گفت … پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم … توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم …  .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد … با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن … رئیس اونجا بود … تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد … یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقا مقابلم … – حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید … پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم … روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … . سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کننده نیست … و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … . دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید … – اشکالی داره؟ . دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم … خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … . – منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم … مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود … حالا اونها هم گیج شده بودن … حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن … می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید … – توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست… من از اسلام هیچی نمی دونم … اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه … حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم … من فقط یه چیز رو فهمیدم … فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام ... سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد … چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … . محکم توی چشم هاش نگاه کردم … چون باید خمینی بشم همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد … اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد … نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد … اما از خندیدن بهتر بود … . من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم … فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود … فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن … برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه … اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم … یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده … د ر اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم … تا وسط سرم سوخت … با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید … با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی … جلوی پای من بلند شد … . مثل میخ، جلوی در خشک شدم … همراهم به فارسی چیزی بهش گفت … جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد … دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب … بدون توجه به ساکم، سریع دویدم پایین … من رفتم … رفتم سراغ اون روحانی مسن … – من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟… شما گفتید: بله … و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید … حالا یه گندم گون هم، نه … اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ … . نگاه عمیقی بهم کرد … فکر کردم می خوای خمینی بشی … هیچ جوابی ندادم … تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی … پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ … خون، خونم رو می خورد … از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود … یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ … چند لحظه بهم نگاه کرد … اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا … خمینی شدن به حرف و شعار … و راحت و الکی نیست … . چشم هام رو بستم … نه می مونم … این رو گفتم و برگشتم بالا .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313