eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری … که یهو از پشت سر، صدام کرد … دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد … - دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ … ایستادم و چند لحظه مکث کردم … - من چطور آدمی هستم؟ .. جا خورد … - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی … معلوم بود متوجه منظورم شده … - پس علائق تون چی؟ … - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن … در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن … اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد … با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم … - دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ … خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … - یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … خنده اش محو شد … - یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا … - صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود … - نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید … - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ … - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … - خواهش می کنم تمومش کنید … و از اتاق رفتم بیرون … برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد … کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم … برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد … ولی سریع لبخندش رو جمع کرد .. - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و … داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود … چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم … - اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه … خندید … سرش رو آورد جلو … - مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی … برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم … با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود … چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ اولين صبحي بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توي اداره بودم ... اوبران كه از در وارد شد من، دو بار كل پرونده قتل رو از اول بررسي كرده بودم ... - باورم نميشه دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ... نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي كرد... - هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمي كنم ديگه دارم ديوونه ميشم ... - ساندرز چي؟ ... چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روي تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاک كردم ... - ديشب باهاش حرف زدم ... فكر نمي كنم بين اون و قتل ارتباطي باشه خصوصا كه در زمان قتل توي بيمارستان بوده ... - تو كه مي گفتي ممكنه قاتل اجير كرده باشه چي شد نظرت عوض شد؟ ... نمي دونستم چي بايد بگم ... اگه حرفي مي زدم ممكن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست كنم ... ممكن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه ... از طرفي تنها دليل من براي اينكه كريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود جز حرف هاي دنيل ساندرز چيز ديگه اي نبود ... اينكه اون بچه محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن به زندگي گذشته اش برگرده ... - به نظرم آقاي بولتر كمي توي قضاوتش دچار مشكل شده ... بهتره روي جان پروياس تمركز كنيم ... - ولي ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه با پروياس هم رابطه خوبي داره ... میتونه زیر مجموعه اون باشه ... در غیراینصورت، این همه پول رو از كجا آورده؟ ... خم شدم و از روي ميز پرونده رو برداشتم ... - امروز صبح اولين كاري كه كردم بررسي اطلاعات مالي ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهاي حساب خانوادگي ساندرز بود ... همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شركت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه ... توي اطلاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست ... يه حساب مشترک دارن يه حساب جداگانه كه بهش دست نمي زنن ... يه سري سهام هم به نام بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست ... و بقيه فايل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق مي زد ... - باورم نميشه چطور يه زني با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه؟ ... اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي كرد ... و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است ... و چيزهايي كه مطرح شدنشون، فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاكسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به نوجواني كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود و پدر و مادري كه علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند كار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ... يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاري بودن ... چقدر آرام نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ... و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ... پرونده اي كه با وجود اون همه تلاش هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ... بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود كه گاهي به راحتي خوردن يک ليوان آب مي شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ... پرونده كريس تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي الخصوص كه اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ... جلوي سيبل مي ايستادم اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي كرد هر بار كه اسلحه رو بلند مي كردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد و در تمام اين مدت حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر كابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ... كشو رو كشيدم جلو چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ... ده دقيقه اي تماس تلفني طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم لويد اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ... - اگه كيف و مشخصات درست بود سريع حكم بازرسي دفتر رو بگير به منم خبرش رو بده .. .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313