eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ خون، خونم رو می خورد … داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم … یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ … در رو باز کردم و رفتم تو … حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم … . ساکم رو برده بود داخل … چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد … دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم … سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد … و اومد خودش رو معرفی کنه … محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش … اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی … بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم … اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم … و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق … دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد … مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده … اما اصلا واسم مهم نبود … تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم … هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم … حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم … حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود … چه کار می خواست بکنه؟ … دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم … هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق … حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده … و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود … برای اولین بار داشتم حس رو تجربه می کردم … کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد … صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم … اخبار گوش می کردم … توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم … سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود … تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود … شاید کاری به هم نداشتیم … اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم … و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم… به هر حال، چاره ای نبود … باید به این شرایط عادت می کردم تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود … کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد … با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد … هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … . یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم … مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن … متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد … مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم … بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم … در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … . به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه … – کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم … بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده … شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم … این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … . – مگه من چطور برخورد می کنم؟ – همین رفتار سرد و بی تفاوت … یه طوری برخورد می کنی انگار … تازه متوجه منظورش شده بودم … مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست … نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه … برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ … من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم … جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … . یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … . – این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم … ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه .. پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه … با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ انگشت هايي كه در كمتر از يک لحظه، نزديک بود مغز اون بچه رو هدف بگيره ... هيچ كسي متوجه من نبود ... و من نمي دونستم بايد از چه چيزي متشكر باشم ... سرم رو كه بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسري بلندي كه عربي بسته بود ... نورا گريه مي كرد ... و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود ... كه ناگهان ... روسري؟ ... مادر ساندرز، روسري نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممكنه؟ ... توي تمام فيلم هاي مستند از افغانستان ... من، زن هاي مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهاي غريبه رو نداشتن ... و از همه مهمتر ... اگر چنين كارهايي رو انجام مي دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار اونهاست ... وقتي با خودشون چنين رفتاري داشتند اون وقت ... مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزي ممكن بود؟ ... شايد اون نفر بعدي بود كه بايد كشته مي شد ... بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبي داشت داغونم مي كرد ... دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد ... - متاسفم كارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد ... عذر مي خوام كه مجبور شدم براي چند دقيقه ترکتون كنم ... نمي تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و مادرش ... و بچه اي كه هنوز داشت توي بغلش مادر ... خودشو لوس مي كرد ... و اون با آرامش اشک هاي دخترش رو پاک مي كرد ... فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد .. . فشاري كه به زحمت كنترلش مي كردم ... - ببخشيد آقاي ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه ... اما مي خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟ ... - حدودا ۷ سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ... - مادرم كاتوليک معتقديه . .. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم ... - اين موضوع ناراحتتون نمي كنه؟ ... هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندي كه تمام چهره اش رو پر كرد ... - عيسي مسيح، پيامبري بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زني هستم كه پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره ... بدون اينكه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توي اين ۷ سال حتما بلايي سر مادرش مي آورد ... اون هم زني كه مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه كنه ... هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... كنار در ماشين ... ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ... تمام شب ... هر بار چشمم رو مي بستم ... كابووس رهام نمي كرد ... كابووسي كه توش ... يه دختر بچه رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ... اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ... اما باز هم آروم نمي گرفت ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313